eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
••• - مـےدونی‌روز‌قیامـت،چـے‌دردناڪ‌ترہ؟! +اینکـہ‌خودِواقعـیت‌،همـون‌‌لحظهہ بیاد‌وایسہ‌جلوت‌بگہ‌:تو‌قـرار‌بود‌من‌بشـے چے‌کار‌کردی‌باخودت🚶🏻‍♂💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۹۵ 📕 با صدای پرستاری بیدار شدم. –بلند شو تنبل خانم
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۹۶ 📕 دلم نمی‌خواست مسیر نگاهم را تغییر بدهم و به روی دستم نگاه کنم. ولی وقتی این گرما تبدیل به نوازش شد علی‌رغم میلم چشم‌هایم را باز کردم. سقف اتاق بیمارستان اولین چیزی بود که دیدم. همین کافی بود تا بفهمم که همه‌اش خواب بوده. دیدم نورا با چشم‌های شفاف کنارم ایستاده است. تعجب کردم انتظار داشتم یکی از اعضای خانواده‌ام کنارم باشد. نورا لبخند زد و با صدای بغض آلودی گفت: –خدا رو شکر که حالت خوب شد. فقط خدا می‌دونه چقدر نگرانت بودم. من‌هم لبخند زدم. –آره دیدم. چشم‌هایش گرد شد. –دیدی؟ دوباره لبخند زدم و سعی کردم موضوع را عوض کنم. –نورا جان مامانم کجاست. راستش اون خیلی خسته بود بردنش خونه، فردا میاد ملاقاتت. امینه خانمم بیرونه، بعد از من میاد پیشت. بیچاره وقتی دید من دوست دارم زودتر بیام پیشت گفت اول تو برو ببینش من بعدا میرم. راستی یه خبر خیلی خوبم برات دارم. البته برای هممون خبر خوبی بود. برای من که بهترین خبر عمرم بود. کنجکاو شدم. –چه خبری؟ چی شده؟ –دکتر بعد از این که سی‌تی‌اسکنت رو دید گفت مشکلی نداری، گفت اون لخته دیگه طوری نیست که نیاز به عمل باشه، با دارو برطرف میشه. گفت احتمالا یکی دو روز دیگه می‌تونن مرخصت کنن. –یعنی دکتر گفته بود توی سرم لخته‌ی خون هست؟ –آره، اگه بدونی چی به ما گذشت. البته دکتر به پدرت گفته تشخیصش درست بوده، سی‌تی قبل و حالا رو هم نشون داده و توضیح داده که لخته‌خون اول وجود داشته ولی بعد خود به خود برطرف شده که جزوه موارد نادره. خلاصه این که هممون یه نفس راحت کشیدیم و از این استرس چند روزه راحت شدیم. –ببخشید خیلی اذیت شدی. –تو باید ما رو ببخشی. هممون عذاب وجدان گرفتیم. یه جورایی تقصیر ماست که این بلا سر تو امد. –ولی من خوشحالم که این اتفاق افتاد. نورا مبهوت نگاهم کرد. من سرم را برگرداندم و به پنجره‌ی اتاق که با پرده‌ی کرکره‌ایی آبی رنگی پوشانده شده بود نگاه کردم. دل تنگ بودم، خیلی دل تنگ. از وقتی برگشته بودم مدام به این موضوع فکر می‌کردم که چرا عمرم را اینطور گذراندم؟ اگر قدر لحظاتم را می‌دانستم شاید آن صدا ناراحت نمیشد و حتی مرا با خودش می‌برد. دلم نمی‌خواست دوباره به اینجا برگردم. با صدای نورا به خودم آمدم. –اُسوه، نگاهش کردم. –یعنی اینقدر از دست پری‌ناز ناراحتی؟ ابروهایم را بالا دادم. –پری‌ناز؟ چرا اون؟ –فکر کردم به خاطر اون میگی خوشحالی که این اتفاق افتاد. –چه ربطی داره؟ –خب اینجوری از چشم راستین میوفته دیگه. لبخند زدم. –نه بابا، منظورم اصلا اون نبود. بامِن و مِن پرسید: –میگم... پری...‌ناز رو می‌بخشی؟ پرسیدم: –معلومه. اتفاق دیگه، اون که نمی‌خواست اینجوری بشه. ممکن بود من هولش می‌دادم و این بلا سر اون میومد. حالا ازش خبری داری؟ –نه، من اصلا ندیدمش و خبری ازش ندارم. ولی می‌‌بینم که بیچاره راستین چقدر ناراحته و درگیره. اون خودش رو مقصر می‌دونه. ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۹۶ 📕 دلم نمی‌خواست مسیر نگاهم را تغییر بدهم و به روی
*🍀‌﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۹۷ 📕 –وقتی حنیف بهش زنگ زد و گفت که دکتر گفته دیگه عمل نیاز نداری و به زودی مرخص میشی اونقدر خوشحال شد که از ذوقش اگه بال داشت حتما پرواز می‌کرد. با حرفش یاد خوابم افتادم. –نورا، تو می‌دونی اگر خواب پرواز ببینیم تعبیرش چیه؟ –من معبر نیستم ولی حنیف یه چیزایی بلده. یادمه اون موقع که تازه ازدواج کرده بودیم منم یه همچین خوابی دیدم. حنیف گفت تعبیرش اینه که به رشد معنوی می‌رسم. البته نوع پرواز و مسیر هم تو خواب مهمه. یعنی چی نوع پرواز؟ –یعنی با یه وسیله‌ایی پرواز می‌کردی یا خودت؟ به طرف بالا و عمودی می‌رفتی بالا یا... حرفش را بریدم. –من به صورت عمودی پرواز می‌کردم ولی گاهی به راست و چپ کشیده میشدم. لبخند زد. –مهم اینه که آخرش پرواز کردی و بالا رفتی دیگه. درسته‌؟ –اهوم. –این خیلی خوبه، انشاالله که خیره. خیالم از حرفش راحت شد و احساس خوبی پیدا کردم. نورا ادامه داد: –من خودم قبل از این که اون خواب رو ببینم برای کارهام احتیاج به تمرکز زیادی داشتم، ولی حواسم جمع نمیشد، به همه چی فکر می‌کردم الا به چیزی که باید فکر کنم. مطالعاتی بود که باید با تمرکز بالا انجام می‌دادم، ولی نمیشد. یه روز از حنیف پرسیدم، چی کار کنم تمرکزم بیشتر بشه. اونم بی‌تعارف همونطور که سرش تو کتابش بود گفت: –اولا کم حرف بزن، بعدشم قبل از هر حرفی بهش فکر کن بعد. وقتی به حرفهات فکر کنی خودت متوجه میشی که نصف بیشتر حرفها مطرح کردنش لزومی نداره. –از حرفش ناراحت نشدی؟ –اولش یه کم ناراحت شدم. ولی وقتی فکر کردم دیدم راست میگه واقعا چقدر حرفهای غیرضروری می‌زنم. ولی ربطش رو به تمرکز نمی‌دونستم. ازش پرسیدم: –خب چرا حرف زدن تمرکز رو از بین می‌بره، اصلا چه ربطی داره؟ گفت: –چون قوه‌ی خیالت درگیر حرفهایی میشه که میگی. آدمهایی که پرگو هستن تشویش فکر دارن، بعد این تشویش توی خواب خودش رو نشون میده و خوابشون مشوش می‌شه، خواب دیدنمون وابسته به حرفهامونه مثلا آدمهایی که به هیچ قیمتی دروغ نمیگن خوابشاشونم صادق‌تر میشه. پرسیدم: –حالا خواب دیدن به چه درد ما می‌خوره؟ گفت: –عالم برزخ ما همین خوابامونه، وقتی خوابت مدام مشوشه برزختم همینه، اصلا اکثرا اعمال ما با زبونمون درست میشه. زبون که کنترل بشه هم تمرکز خواهیم داشت هم خواب خوب و راحت. البته خیلی توضیح‌های دیگه هم داد، که حالا شاید تو یه فرصت مناسب همه رو برات بگم. خلاصه این که بعد از اون به توصیش عمل کردم و بعد از یه مدت اون خواب پرواز رو دیدم. البته خیلی سخت بود. من یه عمر پرگویی کردم و هر ماجرایی رو با جزییات واسه دوستام تعریف می‌کردم کنترل کردنش یه ماراتن بود. ولی بعد یه مدت دیدم تمرکزمم خیلی بهتر شده. آن روز پدر و امینه و عمه هم تک به تک به دیدنم امدند و من از همه‌شان سراغ مادر را گرفتم. گفتند که حتما فردا به دیدنم می‌آید. تا به حال اینقدر کمبود مادر را احساس نکرده بودم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀‌﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۹۷ 📕 –وقتی حنیف بهش زنگ زد و گفت که دکتر گفته دیگه ع
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۹۸ 📕 صبح که دکتر برای ویزیت آمد گفت که اوضاعم خیلی بهتر است و به زودی مرخص می‌شوم. اجازه داد که از تخت پایین بیایم و گفت که دیگر خطر رفع شده. بعد از رفتنش برای دیدن مادر لحظه شماری می‌کردم. خیلی طول کشید که بالاخره آمد. با دیدنش تعجب کردم در همین چند روز خیلی لاغر شده بود. دستهایم را برای در آغوش گرفتنش باز کردم. خم شد تا صورتم را ببوسد. من گردنش را بغل کردم و شروع به گریه کردم. مادر از کارم ماتش برد و مرا از خودش جدا کرد و گفت: –گریه نداره که خدا رو شکر حالت خوب شده دیگه، احتمالا فردا میریم خونه. وقتی دلیل لاغرشدنش را از امیر‌محسن که همراه مادر آمده بود پرسیدم، گفت که تنها غذایی که مادر در این چند روز خورده همان دیشب بوده است. شرمنده شدم و زیر چشمی مادر را نگاه کردم. مادر دیگر خانه نرفت و کنارم ماند. دیگر در بخش مراقبتهای ویژه نبودم برای همین مادر می‌توانست کنارم بماند. وقت ملاقات شده بود و همه برای دیدنم آمده بودند. همینطور نورا و همسرش. چیزی به دقایق آخر ملاقات نمانده بود که مریم خانم و راستین هم وارد اتاق شدند. مریم خانم جلو آمد و با خوشحالی صورتم را بوسید و بارها خدا را شکر کرد. راستین از همان عقب با تکان دادن سرش سلام کرد و همانجا ایستاد. معلوم بود از چیزی ناراحت است و دل و دماغ ندارد. سر به زیر گوشه‌ایی ایستاد. بعد از چند دقیقه مادر جعبه شیرینی که عمه خریده بود را به همه تعارف کرد، به جز راستین همه شیرینی برداشتند. او که به خدا التماس می‌کرد من حالم خوب شود پس چرا حالا خوشحال نیست؟ ساعت ملاقات تمام شده بود و کم‌کم دورم خلوت میشد. نورا به طرفم آمد و روی تنها صندلی کنار تختم نشست. دستم را گرفت و گفت: –عزیزم کاری نداری؟ مرخص که شدی دوباره میام خونتون می‌بینمت. رنگ و رویش کمی بهتر شده بود. لبخند زدم و تشکر کردم. کنجکاو بودم در مورد پری‌ناز بدانم شاید ناراحتی راستین به او مرتبط باشد. دست نورا را فشردم و نگاهی به اطراف انداختم. حنیف و راستین در حال صحبت بودند و مادر هم با مریم خانم سرگرم بود. آرام گفتم: –فکر می‌کردم پری‌نازم بیاد ملاقاتم. نورا قیافه‌ی ناراحتی به خودش گرفت و گفت: –اون اصلا ایران نیست که بیاد. گذاشته رفته خارج از کشور حتی یه تماسم با راستین نگرفته که خبر بده. راستین رفته خونه‌ی خالش، از اون خبر گرفته. وقتی نتونست هیچ شماره و اثری ازش پیدا کنه، امروز صبح رفته همون موسسه که پری‌ناز کار می‌کرده، اونا با کلی پرس و جو و داد و بیداد راستین، بالاخره بهش گفتن واسه گذروندن کلاسهای مددکاری رفته اونور، ولی هیچ شماره‌ایی ازش ندادن. بعد که راستین تهدیدشون کرده که میره به پلیس خبر میده چون فکر می‌کنه اونا بلایی سرش آوردن. مدیر موسسه همونجا شماره‌ی پری ناز رو گرفته و گذاشته رو اسپیکر، راستین می‌گفت پری‌ناز خیلی سرحال و قبراق گوشی رو برداشته و با مدیر موسسه صحبت کرده. مدیرشون رو با اسم کوچیک صدا میزده و باهاش جوری احوالپرسی می‌کرده که انگار سالهاست با هم آشنا هستن. بعد که حرفشون تموم شده مدیر موسسه هم گوشی رو قطع کرده و به راستین گفته حتما خودش نخواسته بهتون خبر بده. وقتی راستین دوباره باورش نشده مدیر موسسه گفته چند ماه دیگه قرار بوده پری‌ناز واسه آموزش بره ولی به خاطر اصرار خودش الان یه نفر دیگه جاش رو به پری‌ناز داده. گفته پری ناز کلا ترسیده بوده و می‌خواسته زودتر از اینجا بره. بعدشم گفته شاید همونجا جذبش کنن و تا مدتها اونجا بمونه. حرفهایش برای من هم باور کردنی نبود. چه برسد به راستین، از تعجب فقط به دهان نورا چشم دوخته بودم. دلم برای راستین سوخت. بیچاره حق داشت اینقدر ناراحت باشد. گفتم: –خودش اینارو بهت گفت؟ –به من که نه، قبل از این که بیاییم بیمارستان واسه حنیف تعریف کرده. وقتی حنیف به من می‌گفت خیلی ناراحت شدم ولی حنیف گفت خیلی خوب شده که اینطور شده. ابروهایم بالا رفت. –چرا؟ –یادته اون روز چی در مورد اون موسسه گفتی؟ من حنیف رو توی جریان قرار دادم. اونم جریان رو به یکی از دوستاش گفته، الان چند روزه توسط نیروهای پلیس تحت کنترلن. رفت و آمدهاشون و خیلی چیزهای دیگه. به چیزهایی هم مشکوک شدن. انگار حرفهات درست بوده. البته حنیف گفت تا اونا صد در صد مطمئنش نکنن به راستین چیزی نمیگه.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
^^ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱۝ 🌿 شبتون‌حسینۍ✨ دعاۍفرج‌آقا‌جانمون‌فراموش‌نشھ🌼🧡
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" أࢦــــــسلآإم ؏ࢦيڪ يآ فآطــــمہ أࢦزهـــࢪأ🍃❤️
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبدِ الله اَلسَّلامُ عَلَيكَ يَابْنَ رَسُوْلِ الله اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ اَميِر المُؤمِنِيَن وَ ابْنَ سَيِدِ الوَصيّيَن اَلسَّلامُ عَلَيكَ يَا بْنَ فاطِمَةَ سَيِدَةِ نِساءِ العْالَمِينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا ثَارَ الله وَ اَبنِ ثَارِهَ وَالوِتْرَ الْمَوْتُورِ اَلسَّلامُ عَلَيكَ وَ عَلي الَأرواحِ الَّتِي حَلَتْ بِفِنآئِكَ عَلَيكُمْ مِنْي جَمِيعاً سَلامُ اللهِ اَبداً ما بَقَيتُ وَ بَقِيَ الَّليلِ وَ النَّهارُ يا اَباعَبدِ اللِه لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِيَّةُ وَ جَلَتْ وَ عَظُمَتِ الُمصيبَةُ بِكَ عَلَينْا وَ عَلي جَميِع اَهْلِ الِأسْلِام وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَتِ اَلمُصيبَتكَ في السَّمواتِ عَلي جَميع اَهْلِ السَّمواتِ فَلَعِنَ اللهُ اُمَّةً اَسَسَتْ اَساسَ الظُّلمِ وَ الجُورِ عَلَيكُمْ اَهْلِ البَيتِ وَلَعَنْ اللهُ اُمَّةً  دَفَعَتْكُمْ عَنْ مَقامِكُمْ ، وَ اَزالَتْكُمْ ْ عَنْ مَراتِبِكُمُ الَّتي رَتَبِكُمُ اللهُ فيها وَ لَعَنَ اللهُ اُمةً قَتَلَتكُم ْوَ لَعَنَ اللهُ المُمهِدِينَ لَهُمْ بِا لتَمكيِن مِنْ قِتالِكُمْ بَرِئتُ اِلَي اللهِ وَ اِلَيكُمْ مِنهُمْ وَ اَشياعِهِمْ وَ اَتْباعِهِمْ وَ اَوْليائهِمْ يا اَبا عَبدِ الله اِني سِلْمٌ ِلِمَنْ سالَمَكُمْ وَ حَربٌ لِمَنْ حارَبَكُم اِلي يُومِ القِيمةِ وَ لَعَنَ اللهُ الُ زِيادٍ وَ ال مَروانَ وَلَعَنَ اللهُ بَنِي اُمَيةَ قاطِبَةً وَ لَعَنَ اللهُ بْنَ مَرجانَةً وَ لَعَنَ اللهُ عُمَرِبْنِ سَعْد وَ لَعَنَ اللهُ شِمراً وَلَعَنَ اللهُ اُمةً اَسْرَجَتْ وَالجَمَتْ وَ تَنَقَّبَتْ لِقِتالِكَ بِاَبي اَنتَ وَ اُمّي لَقَدْ عَظُمَ مُصابي بِكَ فَاَسئلُ اللهَ الَّذي اَكرَمَ مَقامَكَ وَ اَكْرَمَني بک اَنْ يَرزُقَني طَلَبَ ثارِكَ مَعَ اِمامٍ مَنصُورٍ مِنْ اَهْلِ بَيْتِ مُحَمَّدٍ صَلي اللهُ عَلَيهِ وَ الِه اَللّهُمَّ اَجْعَلني عِندكَ وَجيهًا با الحُسَينِ عَليهِ السَّلامُ فيِ الدُنيا وَ الأخِرَةِ يا اَبا عَبْدِ اللهِ اِني اَتَقرَّبُ اِليَ اللهِ وَ اِلَي رَسُولِهِ وَ اِلَي اَمير الُمؤمِنينَ وَ اِلي فاطِمَةً وَ ِالي الْحَسَنْ وَ اِلَيكَ ِبمُوالاتِكَ وَ بالَبرائةِ ِممنِ اَسَّس اساسَ ذلِكَ وَ بَني عَليهِ بُنيانَهُ وَ جَري في ظُلمِه وَجَوْرِه عَلَيْكُمْ وَ عَلي اَشياعِكُمَ بَرِئتُ اِليَ اللهِ وَ اِليكُمْ مِنْهُمْ وَ اَتَقَربُ اِلَي اللِه ثمَّ اِلَيكُمْ بِموالاتِكُمْ وَ مُوالاةِ وَلِيكُمْ وَ بِالبَرائةِ مِنْ اَعدائِكُمْ وَ النّاصِبينَ لَكُمُ الْحَرْبَ وَبالبرآئةِ مِنْ اَشياعِهمْ وَ اَتباعِهمْ اِنيّ سِلمٌ لِمَنْ سالَمَكُمْ وَ حَربٌ لِمَنْ حارَبَكُمْ و ولٌّي لِمَن والاكُمْ وَ عَدُ وٌّ لِمَنْ عاداكٌمْ فَاسُئلُ الله اَلذي اَكرَمَني بِمَعرفَتِكُمْ وَ مَعرفَةِ اَوليائِكُمْ وَرَزَقنِي اَلبرائَةَ مِن اَعدائِكُمْ اَنْ يَجعَلنِي مَعَكُمْ في الدُّنيا وَ الاخرةِ وَ اَن يُثَبِتَ لي عِنْدَكُمْ قَدَمَ صِدْقٍ في الدُّنيا وَالأخرهِ وَ اَسَئلهُ اَن يُبَلغَنيَ المَقامَ الَمحمودَ لَكُمُ عِنْدَ اللهِ وَ اَنْ يَرزُقَني طَلَبَ ثاري مَعَ اِمامٍ هُدي ظاهِرٍ ناطِقٍ بالحَقِ مِنْكُمْ وَ اَسئلُ اللهَ بِحَقِكُمْ وَ بِالشَانِ اَلذيِ لَكُمْ عِندهُ اَنْ يَعطنِي بِمصابي بِكُمْ اَفْضَلَ ما يُعطي مُصاباً بِمُصيبةً ما اَعْظَمَها وَ اَعظمَ رَزَيِتها ِفي اِلاسلامِ وَ في جَميعَ السَّمواتِ وَ الارضِ اَللهُمَّ اجْعَلني في مَقامي هذا ِممَنْ تَنالُهُ مِنكَ صلَواتٌ وَ رحمةٌ وَ مَغفِرهٌ اَللهُمَّ اَجْعَلْ مَحيايَ مَحيا محمدٍ و ال مُحمد وَ مَماتي مَماتَ مُحمدٍ وَ ال مُحمدٍ اَللهمَّ اِنَّ هذا يَوْمٌ تَبركَتْ به بنوامَيَةَ وَ ابْنُ اكِلةَ الأَكبادِ الَّلعينُ ابنُ اللعينِ عَلي لِسانِك وَ لِسانِ نَبِيكَ صليَّ الله عليهِ و اله في كُلِ مَوْطِن وَ مَوقِفٍ وَقَفٍ فيهِ نَبيكَ صلي الله عليهِ وآله اللهمَّ الَعن اَبا سُفيانَ وَ معاويةَ وَ يزيدَ بْنَ مُعاويةَ عَليهِمْ مِنكَ الَّلعنةُ اَبَدَ الابِدينَ وَ هَذا يَوْمٌ فَرِحَتْ به ال زِيادٍ وَ الُ مَروانَ بِقَتلِهمْ اَلحسُيَن صَلواتُ اللهِ عَليهِ اَللهُمَّ فَضاعَفْ عَليهمُ اللعنَ منكَ وَالعذابِ الأَليمَ اللهمَّ اني اتقربُ اليكَ في هذا اليومِ وَفي مَوقفي هذا وَ اَيام حَيوتي بِالبرآئةِ مِنهم وَاللعنةِ عَليهَمّْ وبالموالاه لنبیک وآل نبیک علیه وعلیهم السلامُ 👇🏻
🌿 پس مي گويي صَد مرتبه اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علي ذالكَ اللهمَّ العنِ العصابةَ التي جاهدتِ الُحسين وَشايعتْ و بايِعتْ و تابِعتْ علي قِتله اللهمَّ العنهم جميعاً پس ميگوئي صد مرتبه السلام عليكَ يا ابا عَبداللهِ وَ علي الاَرواح الَّتي حَلت بفنآئِكَ عليكَ مِني سلامُ الله ابداً ما بَقيتُ وَ بقيَ الليلُ وَ النهارَوَ لاجعلهُ اللهُ اخرَ العهدِمني لزيارتكم السلامُ علي الحسين وعلي علي بن الحسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين پس مي گوئي: اللهمَ خُصَّ انتَ اَوّل ظالم باللعن مني وَابدَءُ به اولاًثمَّ الثاني وَالثالث َوَالرابعَ اللهمَّ العنِ يزيد خامساً و العن عبيدَ اللهِ بن زيادٍ و ابن مرجانةَ و عمربن سعد وَ شمراً و ال ابي سفيانَ وَال زياد و ال مروان و الي يوم القيامَة پس سجده مي روي و ميگوئي:  اللهمَّ لكَ الحَمد حمدَ الشاكرينَ لَكَ علي مصابهم الحمدُ للهِ علي عَظيمِ رَزيتي اللهمَّ ارزقني شَفاعَةَ الْحُسَيْنِ يَوْمَ الْوُروُدِ وَثبِتْ لي قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدِكَ مَعَ الحُسَينِ وَ اَصْحابِ الحُسَينِ الَّذينَ بَذَلُوا مُهْجُهْم دُوْنَ الحُسَينِ عَلَيه السَّلام. 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شَهـید‌ِگُمنـٰام‌خـوش‌نـٰام‌تویـے‌؛‌‌گُمنـٰام‌مَنَـمْ💔 رِفیق‌‌جـٰان‌ دِلْ‌بـکَن‌تٰـاجُونْ‌نَکَنـے...🌿👋🏻!•
اعضای جدیدی که به ما پیوستید خیلی خوش امدید 🌹 خدارا شاکریم که خادم شما محبان امام علی ﴿؏﴾ هستیم برای چیزی که به کانال اومدید و ان شالله که موندگار باشید روی سنجاق کانال بزنید یا این لینک رو لمس کنید و از تمام مطالب ما لذت ببرید 💚 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/5265 یه توضیحی بدم ما در روز جمعه رمان زندگی‌نامه شهید ( 💕محمد ابراهیم همت💕) قرار میدیم و در طول هفته یه رمان دیگه به نام ( 💚عبور زمان بیدارت میکند💚) قرار میدیم .خوش اومدید😊🌹
◇میگن از امید گفتن تو این ࢪوزا مثل گول زدن میمونہ! « اما تو امید بده شاید یڪـے گول خوࢪد خندید. » بخاطࢪش بخشید، بخاطࢪش ادامہ داد، بخاطࢪش تلاش ڪࢪد، این ࢪخت سیاه نا امیدۍ ࢪو از تنش دࢪآوࢪد، ذهنش ࢪو آب و جاࢪو ڪࢪد، ࢪوزگاࢪ نفس ڪشید... دنیا جاۍ قشنگ‌تࢪۍ شد... تو ڪاࢪ خودت ࢪو بڪن...تو خوب باش... تو امید بده.✿ .‹ ‏ زیباتࢪین هندسہ زندگـے این است ڪہ پلـے از امید بسازۍ بالاتࢪ از دࢪیاۍ نا امیدۍ(؛🌱 ›
📔 | 📚 عنوان کتاب:شکارچی گوش برها 🔻در این کتاب سعی شده ابعاد شخصیتی سردار رشید اسلام شهید «حاج یادگار امیدی» به نقل از خانواده، دوستان و همرزمانش در قالب خاطره پیش‌روی علاقه‌مندان به تاریخ شفاهی قرار گیرد. ✍ نویسنده:محمد علی قاسمی
⊰•🔗•⊱ . وقتی‌بخاطرمحبوبیتش‌پیشنهاد نامزدریاست‌جمهوری‌رادادندگـفت؛ من‌نامزدگلولہ‌هاونامزدشهادت‌هستم💔:)! . ⊰•🔗•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۹۸ 📕 صبح که دکتر برای ویزیت آمد گفت که اوضاعم خیلی به
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۹۹ 📕 کمی این پا و آن پا کرد که بقیه بروند. فقط مادرش مانده بود. اشاره کرد که او هم خداحافظی کند و برود. مادرش هم که انگار کلا این کاره بود بعد از این که از من خداحافظی کرد مادر را به حرف گرفت و با خودش همراه کرد و همانطور که حرف می‌زدند به طرف در خروجی قدم بر‌می داشتند. راستین سر به زیر کنار تختم ایستاد. –نورا خانم گفت که پری‌ناز رو بخشیدی. حتی حرفی به خانوادتم نزدی. تو خونه‌ی ما حتی مادرمم فکر میکنه تو خودت سُر خوردی و افتادی. خواستم اول تشکر کنم و... کمی مِن و مِن کرد و دنباله‌ی حرفش را گرفت: –اگر... بخوای...می‌تونی به جای پری‌ناز از من شکایت کنی. من خیلی اذیتت کردم. کاری که پری‌ناز کرد تقصیر منم بود، اگر این کار رو کنی یه کم از عذاب وجدانم کم میشه. همانطور که روی تخت نشسته بودم سرم را پایین انداختم. با ملافه‌ایی که زیر دستم بود شروع به بازی کردم. –آدم وقتی از یه اتفاقی خوشحاله از عامل اون اتفاق شکایت می‌کنه یا ازش تشکر می‌کنه؟ سرش را بلند کرد و نگاه شرمنده‌اش را خرجم کرد. –منظورت چیه؟ –اگر پری‌ناز خانم اینجا بود حتما ازشون تشکر می‌کردم. ولی حالا که اون نیست از شما تشکر می‌کنم که اون روز پری‌ناز رو آوردی اونجا و اون اتفاق افتاد. رنگ نگاهش سوالی شد. –چرا؟ –چون تو همین چند روز که بیمارستان بودم چیزهایی فهمیدم که کل عمرم متوجه‌اش نبودم. انگار تا حالا تو یه اتاق کوچیک و تاریک زندگی می‌کردم که در این اتاق به دست خودم قفل شده بود و کلیدشم دست خودم بود ولی هیچ وقت نمی‌رفتم در اتاق رو باز کنم و بیرونش رو ببینم. بدون این که خودم بفهمم خودم رو زندانی کرده بودم و مدام دور خودم می‌چرخیدم. از حرفهای خودم بغضم گرفت شاید هم از این همه حماقت خودم. بغضم را پایین دادم و ادامه دادم. –این اتفاق که افتاد انگار یکی امد، این کلید رو از دستم بیرون کشید و در رو باز کرد و به بیرون هولم داد. اولش نور شدید فضای بیرون اونقدر متحیرم کرده بود که سرگردان بودم و محو اون نور شده بودم اما کم‌کم چیزهای دیگه رو هم دیدم. تازه اون موقع فهمیدم بیرون از اتاق تاریک درون ذهنم دنیای بزرگیه، چرا من تا به حال ازش استفاده نمی‌کردم. چرا هیچ وقت برام سوال نشده بود که این در به کجا باز میشه؟ البته چند قدم بیشتر از اتاق فاصله نگرفته بودم که من رو دوباره به اتاق برگردوند. شاید من قطره‌ایی از دریا رو دیدم. البته برای فهمیدن همون یه قطره چند روز که با خودم درگیرم. این عالم غوغاییه آقا راستین، ولی خیلی بی‌صداست، البته برای همه‌ی ماها که گوشی برای شنیدن نداریم. بعد به روبرو خیره شدم و دنباله‌ی حرفم رو گرفتم: –اگر شما و پری‌ناز نبودید من شاید تا آخر عمرم توی همون اتاق می‌موندم. حالا شما بگید نباید ازتون تشکر کنم؟ یک حالت سردرگمی و حیرت در چهره‌اش دیده میشد. بدون پلک زدن نگاهم می‌کرد. وَ این مرا کمی معذب کرد. سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: –خدا رو شکر که الان هم کلید دستمه، هم وقت دارم برای دوباره باز کردن قفل در اتاقی که هیچ وقت با اراده خودم بازش نکردم. شما اصلا ناراحت این حرفها نباشید من با تمام وجود از این اتفاق خوشحالم و کسی رو مقصر نمی‌دونم اگر باور نمی‌کنید می‌تونم براتون قسم بخورم. نفسش را عمیق بیرون داد و دستهایش را داخل جیبهایش گذاشت. –زیاد متوجه نشدم چی گفتی، ولی حرفهات پر بودن از انرژی مثبت، به خاطر همه چی ممنونم. به عنوان مدیر شرکت ازت میخوام زودتر خوب شی و سرکارت برگردی. سرم را به علامت منفی تکان دادم. –نه، من دیگه شرکت نمیام، بهتره دنبال یه حسابدار دیگه باشید. دستهایش را از جیبش درآورد و روی صندلی مقابلش خم شد و به تکیه گاه صندلی آویخت و گفت: –چرا؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –کلا دیگه نمی‌خوام کار کنم. کارهای مهمتری دارم که باید انجام بدم. اخم کرد. –همون کلید و باز کردن در اتاق و ... با دلخوری نگاهش گردم. صاف ایستاد. –نمی‌خوای کار کنی یا نمیخوای تو اون شرکت کار کنی؟ کدومش؟ –چه فرقی داره؟ فکر می‌کنم اینجوری بهتره. نگاهش را زیر انداخت و زمزمه‌وار گفت: –من دیگه نمی‌تونم دوباره برم دنبال حسابدار بگردم. به کی می‌تونم اعتماد کنم؟ اونم تو این شرایط که به شریک جدیدم گفتم حسابدارم رفته مرخصی. تو که نمی‌خوای ضایعم کنی. –شما دوباره اونجا رو شریک شدید؟ مگه نگفتید که... –شراکت اجباریه، توضیحش طولانیه. دوباره شروع به بازی کردن با گوشه‌ی ملافه کردم و سکوت کردم. روی صندلی نشست دستهایش را در هم گره زد. –توی این وضعیت من رو تنها نزار. نگاهم را از روی صورتش رد کردم و دوباره به چین چین کردن ملافه پرداختم. ملافه را چین می‌دادم و دوباره بازش می‌کردم. –کدوم وضعیت؟ غمگین گفت: –کامران پول رو گرفت گذاشت رفت، بدون این که سهمش رو به من واگذار کنه* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۹۹ 📕 کمی این پا و آن پا کرد که بقیه بروند. فقط مادرش
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱٠٠ 📕 باچشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –خب چرا بهش پول رو دادید؟ اول باید... حرفم را برید. –آره می‌دونم قبل از شما رضا دوستم همه‌ی این حرفها رو گفته، اصلا فکر نمی‌کردم همچین کاری انجام بده. شرمنده گفتم: –ببخشید، اصلا قصد سرزنش کردنتون رو نداشتم. ولی اون که قبلا امتحانش رو پس داده بود. مگه ندیدید اون حسابرس چی در موردش گفت؟ –اخه بعد از این که فهمید من حسابرس آوردم امد باهام صحبت کرد گفت که اون مقصر نبوده، واسه سرپا نگه داشتن شرکت لازمه بوده این کاسه اون کاسه کنه، کلی توضیح داد و خودش رو تبرئه کرد. یه سری رو هم انداخت گردن پری‌ناز که کاربلد نبوده و حسابها رو یکی در میون وارد می‌کرده. –خب شما با یه تحقیق کوچیک می‌تونستید دروغ یا راست بودن حرفش رو دربیارید. کلافه گفت: –می‌دونم، ولی دیگه از زیر و رو کشیدن خسته شده بودم. از این همه دروغ شنیدن، دیگه کار به کسی ندارم. یعنی اصلا کسی برام نمونده که بخوام کاری بهش داشته باشم. این شریک جدید هم آشیه که کامران برام پخته، سهمش رو به جای این که به من واگذار کنه یه پولی از اون گرفته و به اون واگذار کرده. خودشم معلوم نیست کدوم...مکث کرد و ادامه داد: –نمی‌دونم کجاست. اینم که بهش پول داده امده بس نشسته تو شرکت، حتی وقتی ماجرا رو براش تعریف کردم کوتاه نیومد، البته حقم داره. همان موقع مریم خانم کنار تختم آمد و رو به راستین گفت: –بریم پسرم؟ راستین سعی کرد به مادرش لبخند بزند و بعد رو به من گفت: –انشاالله زودتر حالت خوب بشه و تو شرکت پشت میز کارت ببینمت. دیگر منتظر جواب من نشد و همراه مادرش رفت. فردای آن روز مرخص شدم. وقتی پا درون خانه گذاشتم تازه فهمیدم چقدر دلتنگ خانه بودم. دلتنگ اتاقم حتی دلتنگ تختم. مادر روز اول اجازه نداد از تختم پایین بیایم. غذایم را به اتاقم می‌آورد. وقتی آنها سر سفره در کنار همدیگر شام می‌خوردند، از شنیدن صدای به هم خوردن قاشق و چنگالشان حسرتی در دلم احساس کردم. دور هم شام خوردن چقدر احساس قشنگی بوده، پس چرا من این همه سال حسش نکردم؟ چقدر عجیب است. فردای آن روز به اصرار به سالن رفتم و مادر را قانع کردم که حالم خوب است و مشکلی ندارم. مادر روی کاناپه بالشتی گذاشت و گفت: –اگر نمی‌خوای رو تختت بخوابی پس بیا حداقل اینجا دراز بکش، روی کاناپه نشستم و به مادر نگاه کردم. بالشت را زیرو بالا می‌کرد. یعنی مادر از اول اینقدر مهربان بوده؟ چرا همه چیز و همه کس تغییر کرده. مادر به زور روی کاناپه درازم کرد و گفت: –تو دراز بکش من برم داروت رو بیارم. بعد از خوردن دارویم، مادر مشغول شستن ظرفها شد. گوش سپردم به صدای شستنش، چه آهنگ زیبایی بود. گفتم: –مامان می‌دونی الان چی دوست دارم؟ مادر شیر آب را بست. –چیزی می‌خوای؟ خندیدم. –آره، میخوام بیام ظرف بشورم. مادر شیر آب را باز کرد. –ان‌شاالله خوب که شدی مثل قبل دوباره ظرفها با توئه، اونقدر میشوری که خسته بشی و دوباره بشی همون دختر غرغرو. دلم می‌خواست بغلش کنم و به خاطر تمام روزهایی که سرش غر زدم عذر خواهی کنم. ولی خجالت این اجازه را به من نمیداد. من فقط عیدها و مراسم‌های خاص مادر را می‌بوسیدم انگار رابطمان یک جور خاصی بود، با مادر راحت و صمیمی نبودم. از اول اینطور عادت کرده بودم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱٠٠ 📕 باچشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –خب چرا بهش پول ر
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱٠۱ 📕 از جایم بلند شدم. به آشپزخانه رفتم و به مادر گفتم: –مامان میشه یه لیوان آب بدی؟ مادر لیوانی از آبچکان برداشت. –میگفتی برات میاوردم، چرا پاشدی امدی؟ –مامان جان من خوبم. کمرم شمشیر نخورده که، تو این چند روز اونقدر خوابیدم زخم بستر گرفتم. بعدشم واسه خودم آب نمی‌خوام، میخوام به اسفنج این سبد گل یه کم آب بدم. گلهاش بی‌حال شدن. مادر لیوان را از آب پر کرد و به طرف سبد گل رفت. –میگم مریم خانم اینا چه سبد گل بزرگی برات آوردنا، وقتی پسرش رو توی راهرو سبد به دست دیدم، نفهمیدم کیه سبد جلوی صورتش رو گرفته بود. لبخند زدم. –من اول فکر کردم این سبد رو عمه اینا آوردن، آخه دست آقا راستین وقتی وارد اتاق شد چیزی نبود. مادر آخرین قطرات ته مانده‌ی آب داخل لیوان را روی گلهای رز هلندی پاشید. –نه، عمه وقتی جلوی در مریم خانم رو دید به استقبالش رفت بعد پسر مریم خانم گل رو داد دست عمه، با یه حالت شرمندگی این کار رو کرد که دلم براش سوخت. انگار می‌خواست یه جورایی ازش دلجویی کنه. آخه عمه می‌گفت اون روز که تو زمین خوری و عمه رفته خونشون به پسر مریم خانم تشر زده. لبم را گاز گرفتم. –واقعا؟ آخه اون بیچاره چیکار کنه. –آره منم بهش گفتم که تو خودت خوردی زمین اون که گناهی نداره، خب دیگه عمه اون لحظه لابد هول کرده. یکی از گلهای داخل سبد را از اسفنجش خارج کردم و به گلبرگهایش خیره شدم و زمزمه‌وار گفتم: –باید ازش تشکر کنم. مادر گفت: –من نمی‌دونستم تو پیش پسر مریم خانم کار می‌کنی، خب حداقل بهم می‌گفتی که پیش مریم‌خانم کوچیک نشم. وقتی ازش شنیدم خیلی تعجب کردم. یادم آمد که من موضوع راستین را به همه گفته‌ام جز مادرم. از ناراحتی سرم را پایین انداختم و عذر خواهی کردم. ولی باز هم نتوانستم موضوع را برایش توضیح دهم. –عصر آن روز صدای آیفن بلند شد. مادر نگاهی به آیفن انداخت و لبخند پهنی زد و گفت: –عه، صدفه. صدف خوشحال و خندان با یک جعبه شیرینی وارد شد و بعد از این که با مادر احوالپرسی کرد کنارم نشست و سرم را بوسید و گفت: –وای اُسوه، خدا رو شکر که زنده‌ایی اگه میمردی این محرم شدن من و امیر‌محسن حالا حالاها داستان میشدا. نوچ نوچی کردم و گفتم: –زن داداش این مدلی نوبره والله، چقدر نگرانم بودی، فکر کنم از نگرانی زیاد دخیل بسته بودی دم در بیمارستان نه‌؟ –باور کن من می‌خواستم بیام، مامانم نذاشت، گفت نه به داره نه به بار، درست نیست بری اونجا، فک و فامیلاشون اونجا می‌بینن می‌پرسن این کیه، اونوقت خانواده امیر‌محسن چی جواب بدن. زیر چشمی نگاهش کردم و او ادامه داد: –عوضش کلی برات دعا کردم، اصلا از دعاهای من بود که یهو دکتره گفته نیاز به عمل نداری پاشو برو خونتون. دستم را مشت کردم و آرام به شکمش زدم. او هم خواست کم نیاورد با کف دستش ضربه‌ایی به سرم زد. همان لحظه مادر جعبه شیرینی به دست از آشپزخانه وارد سالن شد و این صحنه را دید. جعبه شیرینی از دستش افتاد و هر دو دستش را به صورتش کشید و گفت: –خاک به سرم، دست به سرش نزن، خطرناکه...دکتر گفته فعلا باید مواظب باشه. بیچاره صدف خیره به مادر بی‌حرکت ماند. بلند شدم تا شیرینی‌هایی که روی زمین ریخته بود را جمع کنم. –مامان چیزی نشده، چرا اینجوری... مادر حرفم را برید و گفت: –تو تکون نخور برو بشین خودم جمع می‌کنم. نشنیدی دکتر چی گفت؟ نگاهی به صدف انداختم هنوز همانطوربی‌حرکت بود. کنارش نشستم و با خنده گفتم: –فکر کنم دعات نگرفته عزیزم، دیدی دکتر چی گفته؟ هر لحظه امکان داره ضربه مغزی، سکته‌ایی چیزی رخ بده. صدف فوری بلند شد و شروع به جمع کردن شیرینیها کرد و رو به مادر گفت: –ببخشید، من نمی‌دونستم. خیلی آروم زدم شما چرا اینقدر حساس شدید؟ مادر هم به صدف کمک کرد و گفت: –تو ببخش عزیزم، اصلا نفهمیدم چی شد. از بس چشمم ترسیده. آخه تو نمی‌دونی تو این چند روز من چی کشیدم، مُردم و زنده شدم. صدف دوباره لبخند به لبهایش آمد و گفت: –نترسید، باور کنید این هیچیش نمیشه، مثل بادمجون بم می‌مونه. مادر هم لبخند زد و نگاهی به شیرینی‌ها انداخت. –فکر کنم اینا رو دیگه نمیشه خورد. صدف جعبه شیرینی را از دست مادر گرفت. –چرا نشه، چیزیشون نشده که، شیرینی تر که نبوده، له بشه. با یه چایی خوش رنگ می‌خوریمش. خندیدم. –مامان جان این صدف تا همه‌ی اینارو به خورد ما نده ول کن نیست. الان اینارو بریزیم دور فکر می‌کنه شکست مالی خورده و پولش هدر رفته. اونوقت ممکنه به جای من این سکته کنه. مادر خندید. –اتفاقا این یه صفت خوبیه برای خانما. امان از روزی که شوهر آدم از این اخلاقا داشته باشه.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
🌹 دو شهید هردو یکی یکی یکی سرباز امام خمینی یکی سرباز امام خامنه ای 🌹 شهیدی که بعد از سی سال یکی از ۱۵۰ شهید گمنام است که شناسایی شد، شهید مدافع حریم ولایت 🌹 شهید مدافع حرم اهل بیت(ع) ♦️ اما گرگ ها و غرب زدگان و روشنفکرنماها بدانند؛ ...