فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #خادم_الشهدا
🔻آن نیرویی که نمازش را اول وقت نخواند،خوب هم نمی تواند بجنگد
سلام به اعضای خوب کانال و بانوان محترم
کانال حیدریون یه کانالی رو مخصوص بانوان زده تا بتونن از استفاده کنند 🎁 هدیه هاتون و مدل هاتون و شاید بتونید در این کانال پیدا کنید ↯
@mahsolat_heyidareyon
این کانال زیر مجموعه ماست و اعتماد داریم
تازه هر مدلی که شما بخوایین در توان این تیم باشه براتون تهیه میکنن🙂
سلوم سلوم 🤩
یه کانال که محصولات دستِ برات پیدا کردم 🤗
مطمئنم عاشقش میشی😍
اگه دوست داری محصولاتش و از نزدیک ببینی فقط کافیه بزنی روش
کار یه بانوی دهه هشتادی که منتظر تک تک شماست 🧕
https://eitaa.com/joinchat/742195387C73225753e1
راستی جالبش میدونی چیه؟! هر طرحی بخوای میتونی نشون بدی و اگه بلد باشه برات میزنه🌱
به عشقَت غدیری میشویم🤞🏼
به عشقِ آقامون ست کنیم؟!
نشر این پست هم با شما 🌿((=
۳روزماندهتاعیدغدیر
#عید_غدیر
#ست_پروفایل
~حیدࢪیون🍃
•
.
ای کسـے کھ ادعایِ دوستی و یاری امامزمان -عج- داری ..
باد با شمع های خـٰاموش کاری ندارد ، اگر بر تو سخت میگذرد ، بدان کھ روشنی!
#امام_زمان | #اللھمعجللولیکالفرج🌱
•┈┈┈𝐣𝐨𝐢𝐧┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh˼
~حیدࢪیون🍃
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت به روایت همسرش قسمت 8⃣ گفتم : " چی را؟ "
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 9⃣
گفتم : " حالا تعارف را می گذاریم کنار، می رویم سر اصل مطلب."
مطلب این بود که خیلی از خانواده ها راضی نمی شدند دختر هایشان را به سپاهی یا رزمنده بدهند، و بخصوص خانواده من.
گفتم :" خانواده من تیپ خاص خودشان را دارند، به این سادگی ها با این چیزها کنار نمی آیند.
اول باید راضی شان کنید،بعد هم این که باید بدانند من اصلاً مهریه نمی خواهم. "
گفت :"منطقه وقت این جور کارها را ندارم. "
عصبانی شدم، بلند شدم سریع از اتاق بروم بیرون، که برگشت گفت :
" وقت ندارم ولی نگفتم که توکل ندارم، شما نگذاشتید من حرفم تمام شود . "
ازم خواهش کرد بگیرم بشینم. نشستم.
گفت :
، خطبه عقد من و شما خیلی وقت ست که جاری شده. "
نفهمیدم. گذاشتم باز به حساب بی احترامی.
گفت :" توی سفر حجم، در تمام لحظه هایی که دور خانه خدا طواف می کردم، فقط شما را کنارم می دیدم. آنجا خودم را لعنت می کردم.
به خودم می گفتم این نفس پلید من ست، نفس اماره ی من ست، که نمی گذارد من به عبادتم برسم. ولی بعد که برگشتم پاوه دیدم تان به خودم گفتم این قسمتم بوده که....... "
گفتم : "من سر حرف خودم هستم، در هر حال، هستم.
راضی کردن خانواده ام با شما. حرف آخر. "
یک ماه بعد رفت خانه مان، بعد از عملیاتی سخت، که عده یی از بچههای اصفهان در آن شهید شده بودند. با آمبولانس آمد، خسته و خاکی و خونین، به خواستگاری کسی که خانه هم نبود،رفته بود پاوه.
به ابراهیم گفته بودند :
" این دختر خواستگار زیاد داشته."
گفته بوده :" شاید این بار با دفعه های قبل فرق داشته باشد."
گفته بودند: " نیستش الان. "
گفته بوده : " بزرگ ترش که هستند. رضایت شما هم برای من شرط ست. "
گفته بودند :" ولی اصل ماجرا اوست، نه ما که بیاییم مثلا چیزی بگوییم. "
گفته بوده :" خدای او هم بزرگ ست. همین طور که خدای من. "
مادرم میگفت :" نمی دانم چرا نرم شدیم، یا بد قلقی نکردیم، یا جواب رد ندادیم. من اصلاً آماده شده بودم بگم، شرط اول مان این است که داماد سپاهی نباشد،ولی نمی دونم چرا این طور شد. شاید قسمت بوده. "
فکر کنم یک روز قبل از عقد بود، ابراهیم ازم پرسید :" اگر اسیر شدم یا مجروح بازم حاضرید کنارم زندگی کنید؟"
گفتم : " این روزها فقط فهمیدم که آرم سپاه را باید خونین ببینم. "
ما اصلاً مراسم نگرفتیم. من بودم و ابراهیم و خانواده هایمان.
با لباس سپاهی آمده بود سر عقد، آن هم مال خودش کهنه شده بود و لباس برادرش را قرض گرفته بود، رفتیم خانه آقای روحانی، که بعد امام جمعه اصفهان شده بود، برای خواندن خطبه عقد.
من اصرار داشتم اگر می شود برویم خدمت امام.
گفت :" هر کاری، هر چیزی بخواهید دریغ نمی کنم، فقط خواهشم این است که نخواهید لحظه ای عمر مردی را صرف عقد خودم بکنم که کارهای مهم تری دارد. من نمی توانم سر پل صراط جواب این قصورم را بدهم. "
پدرم روی مهریه اصرار داشت. کوتاه نمی آمد.
به ابراهیم گفتم :" مگر قرار نبود شما با هم صحبت کنید؟ "
گفت :" آخر زشت نیست آدم بیاید به پدر عروسش بگوید من میخواهم دخترتان را بدون مهریه، عقد کنم!؟"
به پدرم گفت :
" من جفت خود را پیدا کردم، بخاطر پول و مادیات از دستش نمی دهم، هر چی شما تعیین کنید من قبول دارم و پاش امضاء می کنم. این حرف را با تمام وجودم گفتم، مطمئن باشید. "
پدرم گفت :" هر طور خودتان صلاح می دانید، من دیگر اصرار به چیزی نمی کنم. "
خطبه عقد را خواندند.
آن شب ابراهیم چه حالی داشت، همه اش نوحه می خواند، گریه می کرد، همان " کربلا یا کربلا " را می خواند.
قرآن هم می خواند، فقط سوره یاسین را. سوره را با سوز عجیبی می خواند. طوری که بهش حسودی می کردم. عادتم شد بهش حسودی کنم. عادتم شد شوهر خودم ندانمش. عادتم شد رقیب خودم بدانمش که در مسابقه یی با هم رقابت میکنیم.
آخرش هم او جلو زد.
ادامه دارد...
↬🌿@banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت به روایت همسر قسمت 9⃣ گفتم : " حالا تعارف ر
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 0⃣1⃣
نزدیکی های صبح بود که شروع کرد به خواندن :
" تشنه ی آب فراتم، ای عجل مهلت بده."
هیچ کس نمی دانست و نمی توانست حدس بزند که ابراهیم سال ها بعد، توی جزیره مجنون، سرش را ترکش بزرگی کنار همین آب فرات قطع می کند.
بگذریم.
رفتیم گلزار شهدا، همان جایی که الان خودش دفن است، کنار خاک یکی از دوستانش، #رضا_قانع.
گریه امانش نمی داد. برام از تک تک آن بچه ها گفت. و این که چی سرشان آمد و چطور و کجا و با چی شهید شدند.
بعد راه افتادیم رفتیم قم. زیارتمان نیم ساعت طول کشید.
راه افتادیم رفتیم طرف کردستان. همان پاوه خودمان.
شب بود.باران می آمد، ابراهیم در تمام مسیر کرمانشاه تا پاوه، هر جا که سنگری می دید و نیروهای بومی، پیاده می شد می رفت پیش شان، باهاشون حرف می زد، به حرف شان گوش می داد. آنها هم که انگار پدرشان را دیده باشند، از نبودن چند روزه او می گفتند و از سنگرهاشان که آب رفته بود و اذیتی که شده بودند و گلایه ها.
وقتی آمد نشست توی ماشین دیدم آرام و قرار ندارد، حتی گفت :تندتر برویم بهتر است.
تا پایمان رسید پاوه، مرا گذاشت توی همان ساختمان و اتاقی که با دوستانم در آن زندگی کرده بودم و خودش سریع رفت سپاه، برای پیگیری سختی هایی که بچهها داشتند در آن سنگرها می کشیدند.
فردا ظهر آمد گفت :امروز سمینار فرمانده های سپاه ست. باید سریع بروم تهران. اجازه می دهی؟
رفت. ده روز بعد آمد. ما آنجا، توی کردستان، اصلاً زندگی مشترک نداشتیم.
فرصت نشد داشته باشیم. حتی در آن دو سال و دو ماهی که با هم زندگی کردیم.
و من روز به روز تعجبم بیشتر می شد. چون ابراهیم را آدم خشن می دانستم و حتی ازش بدم می آمد. اما در همان مدت کوتاه و بدون اینکه پیش هم باشیم بهم ثابت شد که ابراهیم چقدر با آن برادر همتی که می شناختم و ازش می ترسیدم، فرق دارد. یعنی حتی با تمام آدم هایی که می شناختم فرق دارد.
ابراهیم که با چشم بسته راهنمای می کرد و ما دخترها از تقوای چشمش حرف می زدیم، کارش به جایی کشید
ادامه دارد...
↬🌿@banoyi_dameshgh
بیسٺوچہارمتیـرماه،
توݪدشناسنـــامہای #حضرتامامخامنهاۍ💚✨
او توݪد یافت تا کہ رهـــبر باشد
مـــا همه عاشق و او دلـــبر باشد😌🌱
#تولدتونمبارکباشهحضرتماه😍🌙
↠ @Banoyi_dameshgh
طرح تبلیغ رایگان بدون دادن هیچ هزینه ای🔥💣
https://eitaa.com/joinchat/4286775465C5e28fdf160
#پربازده🔥 #ارزان💸 #بصرفه💰
پیام آخر کانال را چک کنید🌿🖤
هدایت شده از عصر دانایی
#پویش_فقط_به_عشق_علی
#مبلغ_و_رسانه_غدیر_باش
شرکت کننده 3⃣1⃣
النا سادات سیدزاده
از استان تهران
▫️طراحی پوستر
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#کانال_نخبگان_جوان
🇮🇷https://eitaa.com/nokhbeganejavan
هدایت شده از هیئتـــ رَیآحیـنالهُـ❤️ـدے
چالشویژه عیدغدیرخم 💚✨
جوایزنفیسنقدیبراینفراتاولتاپنجم🎉✨
شرکتکنندهشماره:6⃣3⃣
🍃محور: عکس نوشته
شرکتدرچالشوارسالآثار👇🏻
✨هیئتـــرَیــآحیـــنالهُـ♥️ــدے✨
جانمونیرفیق❤️😍
~حیدࢪیون🍃
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت به روایت همسر قسمت 0⃣1⃣ نزدیکی های صبح بود
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 1⃣1⃣
از من شنید :
"تو از طریق همین چشم هات شهید می شوی. "
گفت : " چرا؟ "
گفتم : " چون خدا به این چشم ها هم کمال داده و هم جمال. "
ابراهیم چشم های زیبایی داشت. خودش هم می دانست. شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند. یا سرخ از اشک دعا و توبه بود یا سرخ از روزها جنگیدن و نخوابیدن.
می گفتم : " من یقین دارم این چشم ها تحفه یی ست که به درگاه خدا خواهی داد. "
همین هم شد.
خیلی از همین دختر ها، می آمدند از من می پرسیدند :
" این برادر همت چکار میکنه که نمی خوره زمین؟ "
آخرش هم یادم رفت ازش بپرسم. شاید یکی از سوال هایی که آن دنیا ازش بپرسم همین باشد. به نظر خودم این خیلی با ارزش ست که آدم حق عضوی از بدنش را این طوری ادا کند، به چهره های مختلف ابراهیم و بخصوص به محبت هایی که فقط شاید به من نشانش می داد.
یادم ست یک بار رفته بود ارتفاعات شمشیر برای پاکسازی منطقه.
من باز دبیر شده بودم و برای سمینار دبیرهای پرورشی رفته بودم کرمانشاه. وقتی ابراهیم آمده شهر دید من نیستم آدرس گرفت آمد آن جایی که بودم.
تا چشمم بهش افتاد گریه کردم، خیلی گریه کردم.
گفت : " چی شده؟ چرا این قدر گریه می کنی؟ "
می خواستم بگویم، ولی نمی توانستم حتی یک کلمه حرف بزنم، تا این که سبک شدم، و آرام گفتم :
" همه اش خواب تو را می دیدم این چند شب. "
خواب می دیدم توی یک بیابان تاریک کلبه یی هست که من این ورش هستم و تو آن طرفش. هی می خواهم صدات کنم، هی می گویم یا حسین، یا حسین، ولی صدام در نمی آید. همه اش توی خواب و بیداری فکر می کردم از این عملیات زنده بر نمی گردی.
همان شب از مسئولین سمینار و آن ساختمانی که توش مستقر بودیم اجازه گرفت و مرا برد خانه عموش.
گفت :" آمدم بهت بگم که اگر خدا توفیق بده می خواهم بروم جنوب برای عملیات. "
گفتم : " خب؟ "
خندید، بیشتر خندید، گفت :
" قول می دهی این حرفی را که می زنم ناراحت نشو ی؟ "
گفتم : "قول. "
نگاهم کرد، در سکوت، و گفت :
"حلالم کن "
گفتم :" به شرطی که من هم بیایم. "
گفت : " کجا؟ "
گفتم : " جنوب، هر جا که تو باشی. "
گفت : " نمی شود، سخت ست، خیلی سخت است. "
خبر داشت که عملیات بزرگ و سختی در پیش ست. فتح المبین، و دزفول هم نا امن ست.
گفتم : " من باید حتماً بیام."
دلیل های خاصی داشتم.
گفت : " نه،من اصلاً راضی نیستم بام بیایی.،"
زمستان بود که رفت.
مریض شدم افتادم.
سه روز روزه گرفتم. نماز جعفر طیار خواندم. دعا کردم. و استغاثه های فراوان. یکی از برادرها را فرستاد دنبالم برم دارد ببرم دزفول.
تا رسیدیم دیدم کنار خیابان ایستاده، همان جایی که با دوست هاش قرار گذاشته بود. تسبیح به دست بود. مرا که دید دوید. دوست هایش بزرگواری کردند از ماشین پیاده شدند. من نشدم.
ابراهیم آمد کنار ماشین، نگاهم کرد.
ادامه دارد...
↬🌿@banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت به روایت همسر قسمت 1⃣1⃣ از من شنید : "تو ا
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 2⃣1⃣
گفت: "اولین بار است که فهمیدم چشم انتظاری چقدر سخت ست، چقدر تلخ ست.
گفتم :"حالا فهمیدی من چی می کشم؟"
گفت؟" آره..."
شاید یکی از دلیل هایی که باعث شد ابراهیم راحت بگذاره بره جنگ، همین بود،که خیالش از من راحت بود.هر بار که زندگی بهم فشار می آورد، ابراهیم را که می دیدم، فقط گریه می کردم. نه گله یی، نه شکایتی.گاهی نیم ساعت، تا برگردد بهم بگوید :
" چی شده، ژیلا؟ "
و من بگویم :
" هیچی، فقط دلم تنگ شده. "
یا بگوید :
" ناراحتی من میرم جبهه؟ "
تا من بگویم :
" نه، به گریه هام نگاه نکن. ناراحت هم نشو. اگر دلتنگی می کنم فقط به خاطر این ست که رزمنده یی. غیر از این اگر بود، اصلاً دلم برات تنگ نمی شد. "
بارها بهش گفتم :
" همین رفتن های توست که باعث می شود، من اینقدر بی قراری کنم. "
نمی گذاشتم از درونم چیزی بفهمد. و بیشتر از همه و همیشه نمی گذاشتم بفهمد در دزفول چه به سرم آمد.
به آن دو سه هفته یی که در دزفول ماندم، اصلاً دوست ندارم فکر کنم. از آن روز ها بدم می آید.
بعدها روزهای سخت تری را گذراندم. اما آن دو هفته..... چی بگم؟.....
آنجا شاید بدترین جای زندگی ما بود. چون جایی پیدا نکرده بودیم. وسیله هم هیچی نداشتیم.
رفتیم منزل یکی از دوستان ابراهیم که یادم نمی آید مسوول بسیج بود یا کمیته یا هر چی.
زمان جنگ بود و هر کس هنر می کرد فقط می توانست زندگی خودش را جمع و جور کند من آنجا کاملاً احساس مزاحمت می کردم.
یک بار که ابراهیم آمد، گفتم :
"من اینجا اذیت می شم. "
گفت :
" صبر کن ببینم می توانم این جا کاری بکنم یا نه. "
گفتم : " اگر نشد؟ "
گفت : " برگرد برو اصفهان. این جوری خیال من هم راحت تر ست، زیر این موشکباران. "
رفتن را نه،نمی توانستم. باید پیش ابراهیم می ماندم. خودم خواسته بودم. دنبال راه حل می گشتم.
یک روز رفتم طبقه بالای همان خانه، دیدم اتاقی روی پشت بام ست که مرغدانی اش کرده اند و اگر تمیزش کنم بهترین جا برای زندگی ماست تا زمانی که ابراهیم فکری کند.
رفتم آب ریختم کف آن مرغدانی و با چاقو تمام کثافت ها را تراشیدم.
ابراهیم هم که آمد دید چه کاری کردم، رفت یک ملافه سفید از توی ماشینش برداشت آورد، با پونز زد به دیوار، که یعنی مثلا پرده س.
هزار تومان پول تو جیبی داشت. رفتم باهاش دوتا بشقاب، دو تا قاشق، دو تا کاسه، یک سفره کوچک خریدم. یادم هست چراغ خوراکپزی نداشتیم. یعنی نتوانستیم، پولمان نرسید بخریم.
آن مدت اصلا غذا پختنی نخوردیم.
این شروع زندگی ما بود.
ادامه دارد...
↬🌿@banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻📕📍••||
دلتنگۍ...💔
#جمعھهاۍ_امام_زمانۍ📆
#غروب_جمعه⛅️
🖍⃟📕¦⇢ #استوࢪے📽
🖍⃟📕¦⇢ #حیدࢪیوݩ
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#شھیدۍکہنذرعباسبود..
تو بچگے یہ تصادف شدید میکنہ
و تا مرز مرگ میره..🥀
مادرش نذر میکنہ اگہ خوب بشہ
سرباز حضرتعباس«ع»بشہ
یہ روز قبل از عملیات میگہ :
ان شاءالله تاسوعآ پیشِ عباسم..
صبح تاسوعآ هم رفت پیش عباس«ع»(:🌹
#شھیدمصطفےصدرزاده🌱
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
@Banoyi_dameshgh ||🎨🖌