eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 | 🔻امام‌خامنه‌ای: عید غدیر عیدالله‌الاکبر و از همه‌ی اعیاد بالاتر است.عید مبارک غدیر، عید بزرگ خداوند و یکی از مقاطع بسیار مهم و تعیین‌کننده در تاریخ اسلام است.  ۱۳۹۵/۶/۳۰
یادت‌باشه‌که‌شهدا‌همیشه‌دستتو‌میگیرن به‌شرط‌اینکه‌صداشـون‌کنی...! شادی روح این شهید عزیز مدافع حرم صلوات
اعضای جدیدی که به ما پیوستید خیلی خوش امدید 🌹 خدارا شاکریم که خادم شما محبان امام علی ﴿؏﴾ هستیم برای چیزی که به کانال اومدید و ان شالله که موندگار باشید روی سنجاق کانال بزنید یا این لینک رو لمس کنید و از تمام مطالب ما لذت ببرید 💚 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/5265 یه توضیحی بدم ما در روز جمعه رمان زندگی‌نامه شهید ( 💕محمد ابراهیم همت💕) قرار میدیم و در طول هفته یه رمان دیگه به نام ( 💚عبور زمان بیدارت میکند💚) قرار میدیم .خوش اومدید😊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🥀🕊•• 💠ای خواهــــــــران جهـاد شما حجـاب شماست و اثری ڪہ حجـــاب شمـا مےتواند بر روے مردم بگذارد ، خــــون مـا نمےتوانـد بگذارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💙🌼• مست‌بودیم‌از غدیرخم دوباره‌عید شد تو به‌دنیا آمدی مستی‌ما تمدید شد😍 💛 🦋 🥳
عرقی که زن زیر چادر می‌ریزد، سه جا برای او نور می‌شود:👇 🌺درون قبر، 🌺در برزخ، 🌺در قیامت اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
هَمِھ‌عـٰآلَم‌شُدِھ‌‌ڪَنعـٰآن‌زِفِـرآقِ‌رُخِ‌دوسـٖت یوسفِ‌گُمشُـدِھ‌ۍِ این‌هَمِـھ‌یَعـقوب‌ڪُجآستシ..! ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️͜͡✨ گویندزیارت‌توحج‌فقراست برگنبـدوبارگاهـت‌ازدور‌ســلام!' ♥️¦⇠
~حیدࢪیون🍃
♥️͜͡✨ گویندزیارت‌توحج‌فقراست برگنبـدوبارگاهـت‌ازدور‌ســلام!' #السلام‌‌علیڪ‌‌یاعلی‌بن‌موسی‌الرضا ♥
تا اینجا طلبیدی باباجونم💔 بقیه‌اش با خودت💔بابارضا امشب در حرمت چه حال و هوایی که نیست....💔
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۶۶ 📕 –از جاتون تکون نخورید. جلوی در ورودی ساختمان سی
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۶۷ 📕 –پریناز، تو رو خدا مواظبش باش، یک چشمم به سیا بود و یک چشمم به اُسوه، سیا یک قدم دیگر جلو آمد. اسلحه را به طرف اُسوه گرفتم و فریاد زدم. –برو دیگه دختر. بعد اسلحه را به طرفش گرفتم. با چشم‌های گرد شده یک پایش را از در بیرون گذاشت. فوری در را فشار دادم و به زور بستم و هوار زدم: –بدو، تا می‌تونی دور شو. صدای گریه‌اش می‌آمد ولی کم‌کم صدا ضعیف‌تر شد، فهمیدم از در دور شده. خدا را شکر کردم و نفس راحتی کشیدم. با این که هوا تاریک بود چراغهای پر نور حیاط همه جا را روشن کرده بودند. فهمیدم مردهایی که از دور تحت نظرم داشتند اسلحه ندارند. برای همین دیگر تمام حواسم پیش سیا بود. همانجا ایستادم تا اُسوه فرصت پیدا کند کاملا دور شود. سیا با حرف زدن می‌خواست حواسم را پرت کند. –توام می‌تونی بری، ما از اولشم باهات کاری نداشتیم. پری‌ناز وسط این همه کار فیلش یاد هندستون کرد. وگرنه ما کارهای واجب‌تری داریم. –تو شاید با من کاری نداری، ولی واسه اون دختره نقشه کشیده بودی. –چه نقشه‌ایی؟ خیالاتی شدی؟ توام میتونی فرار کنی. گفتم: –فرار کنم که بزنی سوراخ سوراخم کنی بعد به پری‌ناز بگی چون فرار کرد ترسیدم بره لومون بده زدمش؟ –نمی‌زنم، یه جنازه بزارم رو دست خودم که چی بشه؟ مگه دیوو‌نه‌ام. –اگه می‌خواستی برم چرا تیر زدی؟ با این پا می‌تونم فرار کنم؟ من رو زدی که دستت به اون برسه و بفروشیش. ولی کور خوندی. الانم سعی نکن راهی باز کنی و بری دنبالش. –من فقط می‌خواستم یه جا بفرستمش که تا آخر عمر خانمی کنه. پوزخندی زدم. –مثل پری‌ناز که داره خانمی می‌کنه؟ یا مثل خودت که داری آقایی می‌کنی؟ در دلم فقط برای اُسوه دعا می‌کردم. درد پایم امانم را بریده بود. دیگر نمی‌توانستم پری‌ناز را نگه دارم. حتی دیگر نمی‌توانستم بایستم. همانجا پشت در نشستم و به در تکیه دادم.گفتم: –پری‌ناز ولت می‌کنم ولی هر کس طرفم بیاد می‌کشمش فهمیدی؟ حتی تو. سرش را تند تند تکان داد. رهایش کردم چون دیگر نیرویی نداشتم. اسلحه را طرف سیا که تقریبا تا وسط حیاط آمده بود نشانه رفتم و گفتم: –جلو نیا، وگرنه تلافی می‌کنم. پری‌ناز با عجله دستمال را از دهنش باز کرد و به طرف سیا رفت و چیزی در گوشش گفت: –او هم اسلحه‌اش را پایین گرفت و به طرف زیر زمین رفت. یکی از آن دو نفر را هم صدا کرد و با خودش برد. آن دو نفر تیپ بسیار ساده و روستایی داشتند. و این برای من عجیب بود. پری‌ناز آرام به طرفم قدم برداشت. –من فقط می‌خوام زخمت رو ببندم که بیشتر از این خونریزی نکنه. قسمت پایین شلوارم از خون خیس شده بود و خط باریکی از خون روی زمین جاری بود. پری‌ناز به نظر از رفتن اُسوه ناراحت نبود. خم شد و دستمال را روی زخمم بست. گره‌اش را آنقدر محکم زد که فریاد زدم. –چیکار می‌کنی؟ عقده‌هات رو خالی می‌کنی؟ اشاره‌ایی به مردی که پشت درخت‌ مانده بود کرد و گفت: –بیا کمک کن ببریمش تو ماشین. اسلحه را به طرف مردی که سمت راستم بود گرفتم و رو به پری‌ناز گفتم: –اگه جلو بیاد میزنم. من میخوام از اینجا برم. –تو با این وضع تا سر خیابونم نمی‌تونی بری. –اونش به تو مربوط نیست. همین که خواستم به خودم تکانی بدهم. با یک حرکت ضربه‌ایی به دستم زد و اسلحه به وسط حیاط پرت شد. بعد رفت اسلحه را برداشت و فریاد زد: –سیا زیرزمین رو تخلیه کردی؟ باید زودتر از اینجا بریم. روبرویم چمباتمه زد. –حالا که دیگه به خواستت رسیدی و اون دختره رفت، دیگه چی میخوای؟ پرسیدم: –به نظرت تونسته سوار ماشینی چیزی بشه؟ –تو این شیر تو شیر اگه تونسته باشه هنر کرده، امیدوارم یه تیر بخوره تو سرش و سالم به خونه نرسه. با صدای بلندی گفتم: –دهنت رو ببند، خدا نکنه. تیز نگاهم کرد و پوزخندی زد. –واسه اون کاری کردم که نتونه سرش رو پیش دوست و آشنا بلند کنه واسه توام کاری می‌کنم که داغش به دلت بمونه. –چی کار کردی؟ بی‌خیال گفت: –صداش بعدا درمیاد. تا اون باشه دیگه پا تو کفش من نکنه. –همش بولوفه. تو می‌دونستی سیا می‌خواست اُسوه رو بفروشه؟ –فروش؟ مگه طلا جواهره که بفروشه؟ –پس می‌دونستی؟ پری‌ناز از این لجنزار بیا بیرون. نرو اونور، بمون همینجا مثل آدم زندگی کن. از کجا معلوم فردا خود تو رو نفروشن؟ اینا هیچی حالیشون نیست. بفهم. نگاهی به زخمم انداخت. –من دیگه راه برگشت ندارم. خیلی دیر یادت افتاده نصیحتم کنی. لجنزار اینجاییه که تو داری الان توش زندگی می‌کنی. –دیر شد چون خودمم به نصیحت احتیاج داشتم. فقط الان خدا رو شکر می‌کنم که چشم‌هام رو به جهنمی که تو توش هستی باز کرد. شماها مثل خوک می‌مونید نمی‌فهمید کجا دارید زندگی می‌کنید. عصبی نگاهم کرد. –بسه دیگه ادامه نده. گوش من از این حرفها پره. بعد پاچه‌ی شلوارم را کمی بالا زد و گفت:* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۶۷ 📕 –پریناز، تو رو خدا مواظبش باش، یک چشمم به سیا
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۶۸ 📕 –وای، هنوزم از زخمت داره خون میره، باید دکتر ببینتش. اگر می‌خواستم حرفی هم بزنم دیگر توانی نداشتم. احساس ضعف پیدا کرده بودم. مرا داخل ماشین گذاشتند پری‌ناز کنارم نشست و گفت: –چند دقیقه دیگه میریم یه خونه‌ایی که دکترم داره، اونجا دیگه مزاحمی نیست. بعد لبخندی زد و نفسش را محکم بیرون دا و گفت: –سخت بود ولی بالاخره به دستت آوردم. از حرفش حالت تهوع گرفتم و ضعفم بیشتر شد. همه جا را سیاه دیدم و دیگر نفهمیدم چه شد. *اسوه* اشکهایم اجازه نمیدادند جلوی پاهایم را درست ببینم. دل کندن از راستین کار من نبود. انگار تمام وجودم را جا گذاشته‌ بودم و حالا تو‌خالی و تنها فقط می‌دویدم. هوا کاملا تاریک شده بود. فقط صدای پای من بود که سکوت خوف‌آور آنجا را می‌شکست. آنقدر دویده بودم که دیگر نفسم بالا نمی‌آمد. شروع به آرام راه رفتن کردم تا نفس تازه کنم. خیابان اصلی خلوت بود. گاهی ماشینی رد میشد که هر چه دست تکان می‌دادم ترمز نمی‌کرد. مدام برمی‌گشتم و پشت سرم را نگاه می‌کردم و در دلم خدا را شکر می‌کردم که کسی دنبالم نیست. وقتی راه می‌رفتم ترس بر من غلبه می‌کرد. برای همین دوباره دویدن را از سر گرفتم. انگار وقتی می‌دویدم ترس از من جا می‌ماند و دورتر و دورتر میشد. آنقدر دویدم تا این که به چهار راهی رسیدم که کمی شلوغتر و روشن‌تر بود. هوای سرد پاییزی اشکهایم را خشک کرده بود و راهش را به ریه‌هایم تونل زده بود. سوزشی در گلویم احساس می‌کردم که باعث سرفه‌های گاه و بیگاهم میشد. روسری‌ام را جلوی دهانم گرفتم و چشمی به اطراف چرخاندم. دقیقا نمی‌دانستم کجا هستم. خیابانها برایم آشنا نبودند. انگار آنجا مکانی دور از شهر بود. شاید منطقه‌‌ی کوچکی در حاشیه‌ی شهر. بالاخره یک ماشین درب و داغان به دست تکان دادن‌های من عکس‌العمل نشان داد و جلوی پایم ترمز کرد. بدون این که مسیرم را بگویم با عجله سوار شدم و با همان نفس نیمه‌ام گفتم: –آقا من رو به نزدیکترین کلانتری برسونید. راننده مرد میانسالی بود که بیشتر موهایش سفید شده بودند. ماشین راه افتاد. راننده از آینه نگاه مشکوکی خرجم کرد و پرسید: –خانم چیزی شده؟ از روی سادگی فوری گفتم: –بله، باید زود به کلانتری برم و خبر بدم یه سری آدم کش دو تا خیابون پایین تر دارن... نگذاشت حرفم تمام شود، آنچنان ترمزی کرد که سرم به پشتی صندلی جلویی خورد. –خانم پیاده شو، واسه من دردسر درست نکن. من دنبال یه لقمه نون واسه زن و بچمم. پولهایی که از جیب راستین درآورده بودم را نشانش دادم. –آقا من کاری به شما ندارم، پولتون رو... صدایش را بالا برد. –پولت رو بزار تو جیبت، نخواستم، برو پایین، آخر عمری من رو بدبخت نکن. –آقا به خدا من کاری نکردم، من... –نمیخوام چیزی بدونم خانم، برو پایین، از همین گیر دادنت معلومه چه کاره‌ایی. گنگ و مبهوت از ماشین پیاده شدم. در آن تاریکی احساس تنهایی و بی‌کسی آنقدر سینه‌ام را سنگین کرد که برای خفه نشدن چاره‌ایی جز گریه برایم نماند. نمی‌خواستم در خیابان گریه کنم ولی از خودم اختیار نداشتم. اشکهایم را تند تند پاک می‌کردم تا توجه کسی جلب نشود. احساس درماندگی می‌کردم. گاهی به پیاده رو و گاهی به خیابان می‌رفتم. باید راهی پیدا می‌کردم. فکر راستین و وضعیتش اجازه نمی‌داد تمرکز بگیرم که باید چه کار کنم. مغزم کارایی‌اش را از دست داده بود. سرم را بالا آوردم و به آسمان چشم دوختم. ستاره‌ایی ندیدم. نگاهم را در آسمان چرخاندم، فقط یک ستاره آن‌هم با نور کم خودش را به من نشان داد. با صدای بوق ماشینی نگاهم را از آسمان گرفتم. ماشین جلوی پایم ترمز کرد. ماشین شیکی بود که راننده‌‌ی جوانی داشت که آدامسی را داخل دهانش می‌چرخاند. به طرف پنجره‌ی ماشین خم شد و با لحن خاصی گفت: –بیا بالا تنها نرو. با خشم فقط نگاهش کردم. –اونجوری نگاه نکن، بیا بالا همه چی با پول درست میشه. سرم را به طرف دیگری چرخاندم و چند قدم عقب‌تر رفتم. او هم دنده عقب گرفت و دوباره کنار من ترمز کرد. کاش به جای این چند اسکناسی که در دستم مچاله کرده بودم کمی مردانگی داشتم و مشت محکمی بر دهان این بدبخت می‌کوبیدم. از خیابان به پیاده رو رفتم و مسیر مخالف را در پیش گرفتم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که دیدم پایش را روی پدال گاز گذاشت و صدای جیغ چرخهای ماشینش را درآورد. آقای موجهی جلوی مغازه‌اش ایستاده بود و این صحنه را نگاه می‌کرد. جلو رفتم و پرسیدم: –آقا نزدیکترین کلانتری به اینجا کجاست؟ اشاره به خیابان کرد و گفت: –دیگه رفت، کلانتری میخوای چیکار؟ –نه واسه اون نمیخوام. –پس واسه چی میخوای؟ نمی‌دانستم بگویم یا نه، برای همین گفتم:* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۶۸ 📕 –وای، هنوزم از زخمت داره خون میره، باید دکتر بب
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۶۹ 📕 –آقا من عجله دارم، نباید وقت رو تلف کنم وگرنه دیر میشه. میخوام برم کلانتری، هیچ ماشینی نگه نمیداره، تو رو خدا اگه اینجاها آژانسی چیزی سراغ دارید راهنماییم کنید. بعد اسکناسهای مچاله شده را هم نشانش دادم. –ببینید پولش رو هم میدم. جون یکی تو خطره باید عجله کنم. انگار حرفهایم کمی دلش را سوزاند. –کلانتری دوتا چهار راه انورتره، ولی الان ماشین گیرت نمیاد. چون یه کم اوضاع شلوغ شده، ملت تاریک میشه میرن خونه، بعدشم خطرناکه کلا نرو. اگه مسئله‌ جون کسیه خوب چرا به پلیس زنگ نمیزنی؟ میخوای بری اونجا که چی بشه؟ –آخه گوشی ندارم. اونا گوشیم رو نابود کردن. یکی اونجا تیر خورده باید زودتر... کمی دستپاچه شد. –تو به من بگو چی شده من خودم الان زنگ میزنم. بعد گوشی‌اش را از جیبش درآورد. شاید در عرض یک دقیقه مختصری از وقایع را برایش توضیح دادم. اول باور نکرد. می‌گفت مگر می‌شود در روز روشن دو نفر آدم بزدگ را بدزدند. ولی وقتی نشانی کوچه و خانه را گفتم کمی کوتاه آمد و شماره را گرفت. –خانم میگم خودتون بهشون بگید بهتره‌ها. فوری گوشی را گرفتم و به کسی که پشت خط بود موضوع را گفتم. آنها گفتند تا چند دقیقه‌ی دیگر می‌آیند. از آن مرد تشکر کردم و گفتم: –من باید برگردم اونجا، که اگر پلیسها امدن براشون توضیح بدم. آقا گفت: –بیا با ماشین من بریم تا اونجا راه زیاده، تا تو پای پیاده برسی پلیسها رفتن و برگشتن. گرچه این روزها سرشون شلوغه بعید می‌دونم به این زودی بیان. از خدا خواسته قبول کردم. آقا مغازه را به شاگردش سپرد و راه افتادیم. با پلیس هم زمان به جلوی در آن خانه رسیدیم. آقا گفت: –پلیس‌ها هم فرز شدنا، با دیدن پلیس قوت قلب پیدا کردم. از آن آقا تشکر کردم و پیاده شدم و به سمتشان دویدم آن آقا هم رفت. پلیسها چند دقیقه‌ای جلوی در معطل در زدن و زنگ زدن شدند. بعد وقتی دیدند من مثل آتیش روی اسفند بالا پایین میپرم و التماسشان می‌کنم که وقت را نباید هدر بدهند، یکی از آنها بی‌سیم‌ زد و کسب تکلیف کرد. بعد از چند دقیقه دیدم که یکی از نیروهای پلیس از در بالا رفت و در را برایمان باز کرد. همین که وارد حیاط شدیم با خونی که روی زمین پخش شده بود مواجه شدیم. گریه‌ام گرفت و گفتم: –این خون راستینه، نمی‌دونم چه بلایی سرش آوردن. یکی از پلیسها خونها را بررسی کرد و گفت: –معلومه خون زیادی ازش رفته، گفتین مدیر شرکتی بود که شما توش کار می‌کردید؟ –بله، ما از صبح تا حالا اینجا زندانی بودیم. بعد به سمت زیر زمین دویدم. امید داشتم ماشین شیشه دودی آنجا باشد. ولی نبود. کیفم را هم برده بودند. از ناراحتی نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. روی اولین پله‌ی زیر زمین نشستم و سرم را با دستهایم گرفتم و زجه زدم. پلیسها همه جا را گشتند. مدام از من سوال می‌پرسیدند و می‌گفتند برای شناسایی چهره باید همکاری کنم. من هم گفتم هر کاری بخواهند برایشان انجام می‌دهم فقط باید زودتر به خانواده‌ام خبر بدهم که الان خیلی نگرانم هستند. طولی نکشید که یک گروه پلیس دیگر هم آمد. از هر چیزی انگشت نگاری می‌کردند و خیلی با دقت همه جا را بررسی می‌کردند و عکس می‌انداختند. یک نفر دوربین دستش بود و از همه چیز عکس می‌گرفت. چند دقیقه بعد افسر نگهبان آمد و گفت: –خانم یه جنازه بالا تو اتاق افتاده بیا ببین می‌شناسیش. قلبم ریخت و با لکنت گفتم: –جنازه؟... تیر... خورده؟ سرش را با تاسف تکان داد. مثل فنر پریدم. از جوابش سرم گیج رفت. دیوار را گرفتم تا سقوط نکنم. –مواظب باشید. فکر نمی‌کنم مدیر شرکتتون باشه. –چطور؟ –چون چهره و لباسهایی که تنشه این رو نشون نمیده. با این حال ببینید بهتره. کمی دل‌گرم شدم و دنبال او به طبقه‌ی بالا رفتم. به سالن که رسیدیم دیدم چند نفر در آنجا در رفت و آمد هستند و همه جا را جستجو می‌کنند. انتهای سالن یک اتاق بود. او وارد اتاق شد ولی من نزدیک اتاق ایستادم. جرات این که جنازه را ببینم نداشتم. نفسم بالا نمی‌آمد. مامور پلیس از اتاق بیرون آمد و سوالی نگاهم کرد. درمانده گفتم: –من نمی‌تونم. فکری کرد و گوشی‌اش را درآورد و رفت داخل، عکس مقتول را گرفت و آورد نشانم داد. –می‌شناسید؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم و سرم را گرفتم و بعد همانجا روی زمین نشستم. خم شد و به صورتم نگاه کرد و پرسید: –حالتون خوبه؟ بعد به یکی از همکارهایش اشاره کرد که لیوان آبی برای من بیاورد. جرعه‌ایی از آب خوردم و تشکر کردم. –اون جنازه‌ی کیه؟ با عجز گفتم: –میشه از اینجا بریم بیرون؟ –اگه می‌تونی بلند شی، میریم. حیاط سرد بود ولی من ترجیح می‌دادم در سرما بمانم تا این که در آن خانه‌ی نفرین شده بنشینم. مامور پلیس گفت: –اینجا سرده، می‌تونید داخل ماشین بشینید. با کمال میل پیشنهادش را قبول کردم. پرسید: –عکس جنازه مال کی بود؟* ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۶۹ 📕 –آقا من عجله دارم، نباید وقت رو تلف کنم وگرنه
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۷٠ 📕 –از نیروهای خودشونه، دونفر بودن که اسلحه نداشتن. این یکی از اوناس. دو سه ساعتی طول کشید تا این که من با گروه اول به کلانتری رفتم. بعد از این که نمازم را خواندم از آنها خواهش کردم که اجازه بدهند با خانواده‌ام تماس بگیرم و خبر بدهم. یکی از آنها گفت: –اگر شما دزدیده شدید خانوادتون باید نگرانتون میشدن و به پلیس گزارش گم شدنتون رو میدادن، ولی من سیستم رو چک کردم هیچ گزارشی نبود. –خب شاید هنوز اقدام نکردن. نگاهی به ساعتش انداخت. –مگه سابقه دیروقت به خونه رفتن رو دارید؟ الان ساعت از ده شب هم گذشته. –نه من بدون اطلاع خانوادم هیچ وقت جایی نمیرم. مشکوک نگاهم کرد و به تلفنی که روی میز بود اشاره کرد. –می‌تونید زنگ بزنید و اطلاع بدید. حریصانه تلفن را برداشتم و شماره‌ی خانه را گرفتم. به محض بوق خوردن تلفن، صدف گوشی را برداشت و با شنیدن صدای من فریاد زد: –تو کجایی دختر؟ تو که ما رو کشتی؟بدون این که منتظر جواب من باشد به مادر که صدایش را می‌شنیدم، می‌پرسید کیه؟ گفت: –اُسوه مامان، اُسوس. مادر گوشی را گرفت: –اُسوه خودتی؟ بغضم گرفت ولی جلوی افسر نگهبان خجالت می‌کشیدم گریه کنم. سعی کردم خود‌دار باشم. –بله مامان. من حالم خوبه. فقط زنگ زدم بگم... مادر دیگر نگذاشت حرفم را تمام کنم. با صدایی که تلفیقی از بغض و عصبانیت بود گفت: –دختر تو چرا این کار رو کردی؟ چرا این آخر عمری آبروی ما رو بردی؟ حداقل به پدرت رحم می‌کردی. حالا چطور سرش رو تو محل بالا بگیره؟ چطور؟...و بعد هق هق گریه‌اش پرده گوشم را به رعشه انداخت. زبانم بند آمده بود. از حرفهای مادر سر در نیاوردم. گریه‌ی مادر به خاطر من بود یا چیز دیگر؟ همانجا خشکم زده بود. دوباره صدای صدف را شنیدم که مادر را دلداری می‌داد. –مامان جان اینجوری نکنید، دوباره از حال میریدها، گوشی رو بدید به من. صدف گفت: –الو اُسوه. الان کجایید؟ گفتم: –چی شده صدف؟ مامان چی میگه؟ –تو بگو چی شده؟ کجایید؟ –من تنهام، الانم تو کلانتری‌هستم. زنگ زدم بگم بیایید دنبالم. صدف مامان منظورش چیه؟ آهی کشید و گفت: –تو کلانتری چیکار می‌کنی؟ به این زودی گرفتنتون؟ –گرفتنمون؟ من خودم پلیس رو خبر کردم. امدم اینجا که... –خب اگه می‌خواستی بری کلانتری، از اولش چرا رفتی؟ –مگه دست خودم بود که برم یا نرم؟ –یعنی می‌خوای بگی پسره به زور تو رو برده؟ افسر نگهبان اشاره کرد که صحبت را تمام کنم. برای همین گفتم: –میام توضیح میدم، فقط تو الان آدرس رو بنویس بده به آقاجان بگو بیاد دنبالم. گوشی را زمین گذاشت تا کاغذ و قلم بیاورد. صدای مادر را می‌شنیدم که از صدف سوال می‌پرسید که من چه گفته‌ام. وقتی فهمید صدف می‌خواهد آدرس بنویسد صدای داد و بیدادش را شنیدم. بعد هم صدایش را از پشت گوشی تلفن. –لازم نکرده به صدف آدرس بدی، پدرت بیاد دنبالت که چی بشه؟ خجالت نمی‌کشی؟ خودت هر جور که رفتی همون جورم برگرد، فهمیدی؟ بعد هم صدای بوقهای مکرر... گوشی تلفن در دستم خشکید. چه شده بود؟ فکر می‌کردم مادر از شنیدن صدایم قربان صدقه‌ام برود. حتی نخواست پدر دنبالم بیاید. نکند از استرس زیاد هذیان می‌گوید؟ ولی صدف هم مهربان نبود. افسر نگهبان پرسید: –پس چرا آدرس رو ندادی؟ شرمنده و با بغض گفتم: –مادرم خیلی عصبانی بود تلفن رو قطع کرد. –خب به یکی دیگه زنگ بزن. به پدرت، یا برادرت. –نه، خودم از همینجا یه ماشین می‌گیرم میرم خونه. –نمیشه، باید یکی از اعضای خانوادت بیان و فرم پر کنن. شما شماره پدرت رو بده من خودم باهاشون تماس می‌گیرم. همان لحظه صدای انفجار گوش‌خراشی از قسمت حیاط کلانتری به گوش رسید. افسر نگهبان هراسان گفت: –شما لطفا بیرون تو سالن بشینید تا من برگردم. –چی شده؟ – احتمالا اغتشاشگرا هستن. –نارنجک بود؟ – اونا آدمها هستن هر کاری ممکنه انجام بدن. افسر نگهبان در اتاق را بست و رفت. شروع به قدم زدن در آن راهروی بلند و طولانی کردم. صدای شعار و جیغ و سوت از بیرون کاملا به گوش می‌رسید. کنار پنجره ایستادم. گوشه‌ی پرده کرکره را کنار زدم، طوری که از بیرون دیده نشوم نگاهی به بیرون انداختم. ده الی پانزده نفر جلوی در کلانتری ایستاده بودند و شعار می‌دادند. یکی دو نفرشان هم چیزی در دستشان بود که می‌خواستند داخل حیاط بیندازند. دو نفر نگهبان جلوی در بودند که می‌خواستند آنها را متفرق کنند ولی آنها سعی داشتند با سربازها درگیر شوند.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
~حیدࢪیون🍃
؛ شھـید صـدرزادھ وقتـے فرمـٰاندھ نیروهـای‌ِ فاطمیون‌ تویِ ‌سوریہ ‌بود ، یِ شب ‌بھ ‌نیروهـٰاش‌ میگـھ : شجاع کسـے نیست‌ کھ ‌نترسہ ؛شجاع کسـے است کھ میترسہ و میگھ [ خدایا ببین‌من می‌ترسم ! ولـے با‌ همین‌ ترس‌ میرم جلـو‌ چون‌ تو‌رو ‌دوست‌ دارم‌ وبھـت ایمان‌ دارم . .(:🌻] •┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈• ↳‌‌˹ @Banoyi_dameshgh˼