طرح تبلیغ رایگان بدون دادن هیچ هزینه ای🔥💣
https://eitaa.com/joinchat/4286775465C5e28fdf160
#پربازده🔥 #ارزان💸 #بصرفه💰
پیام آخر کانال را چک کنید🌿🖤
هدایت شده از تبلیغات
کلیپ جدید سرنا رو دیدی🙈
انتظار اینکارو از دخترا نداشتم🙊🚷
🙊😂👉https://eitaa.com/joinchat/648871989C4d799b901b
فقط رانندگی کردنشون🤣🙊🚷.....
💯عضویت شما هزینه ندارد.. 💯
کالکشن های ویژه محرم...🌑
تازه ترین هارسید
👌تنوع بالا و#خرید آسون با #قیمت های مناسب
موجودی ما تکمیله وهرچی که بخوای هست..👍😌
یه بازار گردی عالی رو با کانال ما تجربه کن✨
https://eitaa.com/joinchat/614400153C205ff110e1
عضو شو سریعتر... دست خالی نمیمونی
https://eitaa.com/joinchat/614400153C205ff110e1
↻💎❄••||
مُروارید گِرانبَها ♡وَ صَدَف ☆وجودَت را بَر نامَحرَم مَگُشا•
💙⃟📘¦⇢ #چادرانہ🥀
💙⃟📘¦⇢ #حیدࢪیوݩ
↠ @Banoyi_dameshgh
جنابرائفیپور یهجاگفت:
انقدرمیزننتوسرتتابفهمینداری
تابفهمیاوضاعخوبنمیشهتااونبیاد...
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
@Banoyi_dameshgh
شھادتحڪایتعاشقانہآنانۍاست
ڪہدانستنددنیاجا؎ماندننیست..
بایدپࢪوازڪࢪد(:
شھیدمحمدحسینحدادیان
#افسران_جنگ_نرم
#یـاد.شـہـدا.بـا.صـلـواتـ
•°|﷽|°•.
←میگفٺ:
یجورےلباسبپوشیم
ڪہوقٺےامامزمان(عج)
ازڪنارموݩردشد
مجبورنشہچشمشوببنده💔🖐🏽
『💙🦋』
°
°
هرڪس نشود لایقِ عنوان شھـٰادت
حقـاً ڪہ بـرازنده این نـٰام ، شمـآیۍ!🙂🌿
°
°
📘͜͡❄️¦⇠ #حاج_قاسم ♥️
•┈┈┈ @Banoyi_dameshgh┈┈┈•
'اَشهَدُاَنَّ'شمازندهتـرازماهستید
مرگدرمسلڪققنوسنداردجایے
#شهید_قاسم_سلیمانی
💫نمــــــازِ
💫اولِــــــــ
💫وقتـــــــ،
💫رمــــــــزِ
💫استجابتـــِ
💫دعـــــــــا|🤲
التــماســـ دعـــای فرج
#نماز_اول_وقت
#امام_زمان
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجـــ
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۸٠ 📕 امیر محسن گفت که مغازه را آنچنان آتش زدهاند که
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۱۸۱ 📕
مادر جلوتر آمد و گفت:
–اگه قضیه فقط مربوط به توئه پس چرا صدف اینقدر ناراحته؟ چی رو از من پنهون میکنید؟ چی شده که تو و صدف ماتم گرفتید؟ حالا من جلوی اون نگفتم ولی فهمیدم گریه کرده. با امیرمحسن دعواشون شده؟
–دعوا؟ اونم با امیرمحسن؟ نه مامان دعوا چیه؟
–پس چی؟ خانوادش حرفی زدن؟ نمیدانستم به مادر چه بگویم که دست از کنجکاوی کردن بردارد.
مادر گفت:
–نمیدونم چرا یه مدته غم و غصه دست از سر ما برنمیداره. گفتم:
–مامان میدونستید همین ناراحتیها خودش یه نعمته؟ گنگ نگاهم کرد.
ادامه دادم:
–غم و ناراحتی واسه همهی انسانها هست، گاهی یه اتفاقاتی میوفته که دیگه نمیشه کاریش کرد، یعنی نمیشه درستش کرد، پس اینجور مواقع که ما غمهامون رو نمیتونیم کم کنیم باید خودمون رو زیاد کنیم، بعد همین رنج ها و غم و غصهها یه زمینهایی می شن برای ترقی و پیشرفت. مادر از حرفهای من گیج شده بود گفت:
–منظورت از این حرفها چیه؟
–منظورم اینه آدمها با شکم سیری به هیجا نمیرسن، چون دردی ندارن.
باید دردشون بیاد تا قد بکشن و بزرگ بشن.
–بسته بچه، واسه من شعر نباف، درست حرف بزن ببینم چی شده.
اخم مصنوعی کردم.
–چطور صدف از این شعرها میبافه میگی شاگر خوبی بوده که از امیرمحسن یاد گرفته اونوفت وقتی من میگم میگید شعر و وره؟
مادر گفت:
–یادم نمیاد صدف به من از این حرفها زده باشه، کوچکتر از خودت رو بشین نصیحت کن.
–من نصیحت نکردم، فقط بهتون اطلاعات دادم.
–آهان، اینم اطلاعاته که باید خودمون رو زیاد کنیم؟ ملت همه خودشون رو به آب و آتیش میزنن که لاغر کنن تو به فکر چاق کردن مادرتی؟
نوچی کردم و گفتم:
–حالا من یه چیزی گفتم، شما چرا مسخره میکنی؟
بیتفاوت به طرف در پا کج کرد و گفت:
–برم ببینم این دختره داره تو آشپزخونه چیکار میکنه، توام نمیخوای یه حرفی رو نگی اینفدر آسمون ریسمون نباف.
بعد هم با حالت قهر از اتاق بیرون رفت. از طرفی از رفتنش ناراحت شدم و از طرفی خوشحال. نمیدانم چرا من هر طور با مادر حرف میزنم یک جای کار میلنگد، اصلا نمیتوانم توجهش را جلب کنم. برداشتی که مادر از حرفم کرد اگر هزار سال هم فکر میکردم به ذهنم نمیرسید. تا به حال فکر میکردم فقط در غذا پختن خلاقیت دارد.
تازه نمازم تمام شده بود که با شنیدن صدای زنگ آیفن به طرفش رفتم. مادر گفت:
حتما امیرمحسنه،
–نه مامان، نوراست موبایل رو آورده. وقتی نورا گوشی را تحویلم داد با ناراحتی گفت:
–پدرت هنوز نیومده خونه؟
فهمیدم از قضیه خبر دارد.
–تو هم قضیه رو میدونی؟ سرش را تکان داد.
–وقتی حنیف گفت گریهام گرفت. میگفت همه تو محل میدونن، تو مسجد در موردش حرف میزدن. میگفت رفته یه سر به اونجا زده و به پدرت گفته اگه کمکی چیزی خواستن روش حساب کنن. میگفت هیچی از وسایل داخل مغازه قابل استفاده نیست، همش سوخته.
اینجا چرا اینجوریه اُسوه؟ مردم اعتراض دارن چرا اموال همدیگه رو از بین میبرن؟
–اینا که مردم نیستن، اینا امثال پرینازن که واسه پول هر کاری میکنن، با واژهی وطن و ارق به خاک و میهن و این چیزا هم بیگانهاند.
نورا سرش را تکان داد.
–آره میدونم، قبل از آشنایی با حنیف با اینجور آدمها برخورد کرده بودم، البته بیشتر وقتها حرفهاشون رو باور نمیکردم. چون حرفهاشون با عقل جور درنمیومد. برای همین هیچ وقت از ایران بدم نیومد. به نظر من کسایی که این کارها رو میکنن نمیشه حتی اسم انسان روشون گذاشت*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۸۱ 📕 مادر جلوتر آمد و گفت: –اگه قضیه فقط مربوط به
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۱۸۲ 📕
آنشب پدر و امیرمحسن خیلی دیر به خانه آمدند. آنقدر دیر که مادر نگران شد و چندباری به امیرمحسن تلفن کرد.
ساعت نزدیک ده شب بود که بالاخره آمدند. پدر که از در وارد شد، من و صدف آرام گوشهایی خزیدیم و نشستیم. مادر با دیدن سر و وضع پدر سلام در دهانش خشک شد. لباسهایش دودی و کثیف بودند. مادر با تعجب خیره به پدر نگاه کرد و گفت:
–چی شده؟
خجالت میکشیدم پدر را نگاه کنم. گرچه من تقصیری نداشتم ولی نمیدانم چرا احساس گناه میکردم. پدر خیلی آرام و سربه زیر به طرف اتاق رفت. انگار کوهی از جایش تکان خورده بود. مثل نیمرویِ زیبای نیمپزی که با یک قاشق هم زده میشود و دیگر اثری از آن سفیده و زردهی منظم نمیماند، پدر هم، همخورده بود. با دیدن اوضاعش بغض کردم. مادر دست به دامان امیر محسن شد.
–امیرمحسن تو بگو چه خبره؟
امیرمحسن هم کم از پدر نداشت ولی سعی میکرد خود دارتر باشد. شاید چون میدانست پشتوانهایی مثل پدر دارد. همین که امیرمحسن دهان باز کرد تا حرفی به مادربزند.
صدای بم و خشدار پدر از اتاق بلند شد.
–خانم، یه توکپا بیا کارت دارم.
مادر به دو به طرف اتاق رفت و در را بست.
امیرمحسن هم لباسهایش دودآلود بودند. صدف بالاخره از جایش بلند شد و به استقبال شوهرش رفت. دستش را گرفت و گفت:
–باید دوش بگیری.
امیرمحسن سراغ مرا گرفت.
–اُسوه کجاست؟
صدف گفت:
–همینجا روی کاناپه نشسته.
امیرمحسن به طرفم آمد کنارم نشست و گفت:
–من به آقاجان گفتم تا آخر هفته باید یه جای دیگه رو اجاره کنیم.
صدف گفت:
–پولش از کجا؟
–زیر پله پول زیادی نمیخواد. یه مغازهی کوچیک و جمع و جور. باید از یه جا شروع کنیم. آقاجان حتی یه روزم نباید بمونه خونه. اونجا میتونیم جگر بفروشیم. اُسوه، اصلا نگران نباش، این روزا میگذره، صدف گفت:
–از یه رستوران برید تو یه زیرپله کار کنید اونم جگر سیخ کنید؟ بعد دستش را جلوی صورتش گرفت و ادامه داد:
–خدایا، دلم واسه آقاجان میسوزه، چند ساله تو این محل...
امیرمحسن گفت:
–این چیزا دلسوزی نداره. اتفاقه، دلت باید وقتی برامون بسوزه که دوباره بلند نشیم و ادامه ندیم. صدف لطفا از این ضعفها هم از خودت نشون نده و دل دیگران رو خالی نکن. میدانستم که منظورش من هستم. هیچ کس مثل تنها برادرم امیرمحسن مرا در این خانه درک نمیکرد. او خیلی خوب حال الان مرا نمیفهمید.
دست امیرمحسن را گرفتم.
–امیرمحسن، یه چیزی ازت میخوام، اگه بگی نه، دلم میشکنه، من یه پس اندازی دارم، بهت میدم بده به آقاجان، ولی نگو من دادم. باهاش میشه یه جای بزرگتر رو رهن کنید.
امیرمحسن سرش را به طرفین تکان داد.
–نه، اون پوله جهیزیته و...
حرفش را بریدم.
–مهم نیست پول چیه، دوباره بغض گلویم را فشرد.
–امیرمحسن اگه این کاری که گفتم رو انجام ندی خودم رو نمیبخشم. اصلا من شک دارم به اون پریناز و دارو دستش، شاید اونا این کار رو کردن.
من خودم رو مقصر میدونم. اشکم روی گونهام جاری شد و کمی مکث کردم.
امیرمحسن انگشتانش را روی صورتم سُر داد. اشکم را پاک کرد و گفت:
–گریه نکن. حتی اگر اونها هم این کار رو کرده باشن تو تقصیری نداری.
با دستهایم صورتش را قاب کردم.
–اگه این پول رو قبول نکنی من از وجدان درد میمیرم. اصلا باشه من مقصر نیستم. ولی بازم باید این پول رو قبول کنی. من نه میخوام ازدواج کنم، نه جهیزیه لازم دارم. امیرمحسن، اگه من تو این خونه اضافه نیستم باید...
مچ دستم را گرفت.
–باشه، باشه، با آقاجان حرف میزنم.
–دستم را محکمتر دور صورتش فشار دادم.
–نه، باید راضیش کنی، تا قول ندی خیالم راحت نمیشه.
سرش را تکان داد.
–باشه، قول میدم تمام سعیام رو بکنم.
دستهایم را عقب کشیدم.
–میدونم که قول تو قوله، حالا دیگه خیالم راحت شد.
امیرمحسن گفت:
–فقط اُسوه آقاجان گفت در مورد حرف و حدیث مردم حرفی به تو نزنیم، صدف بهم زنگ زد و گفت که همهچیز رو به تو گفته، لطفا تو جلوی آقاجان بروز نده که از ماجرا خبر داری.
نیم ساعتی طول کشید تا مادر از اتاق بیرون آمد. خیلی درهم بود. به وسط سالن که رسید به صدف گفت:
–سفره رو بیار بندازیم. بعد نگاه چپ چپی خرجم کرد.
حتما پدر به او هم سفارش کرده که من نباید از شایعهها چیزی بدانم و مادر هم نمیتواند خودش را کنترل کند و اینطور خودش را خالی میکند. آنقدر از پذیرفتن پیشنهادم از دست امیرمحسن خوشحال بودم که نگاههای مادر اذیتم نمیکرد.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیوونه منم، عاشقی که دلخونه منم
آقا تویی،و اونی که پریشونه منم... 💔
حاج محمود کریمی
『🧡🍁』
°
°
ازخداپرسیدم :
چرافاسدهاخوشگلترن؟
چراآدمایالکیوسیگاریباحالترن؟
چرآاونآییکهدیگرانرومسخرهمیکنن...۱
بیشترتودلمردممیرن؟
چرآاونآییکهخیانتمیکنن،
تهمتمیزنن،غیبتمیکنن،
دروغمیگنموفقترن؟
چرآهمیشهبدآبهترن😄؟
پرسید:
#پیشمنیامردم💔؟
دیگهچیزینگفتم🖐🏽
°
°
🧡͜͡🌩¦⇠ #تلنگرانه
۰میدونستی شهید دهقان...
خیلی از غیبت بدش میومد؟
هر وقت کسی غیبت میکرد؛ نگاه نمیکرد
کسی که غیبت میکنه کوچیکه یا بزرگ،
بهش میگفت :(( شونه هات رو دیدی؟
یه کوله باری از گناهای اون بنده خدا
نشسته روی شونه های تو ...))
#شهیددهقان🌱
ثوابیهویۍ🌸
رفیق!🚶🏻♂️
چندسالتہ؟!👀
همونتعدادصلوات📿
نذرڪنواسہآقا...🙂
اَجرَڪمعِندَالله💙🌿
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh