eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
⸢بسم ربِّ العِشق♥️⸥ ! ای که مرا خوانده‌ای؛ روزی مانند همه‌ی روزهای قبلِ تو، دلشکسته و بی‌هواس نگاهم پرتِ قاب عکس تو شد :) همان‌جا، از دلم گذشت حرف روضه‌خوان که: شهدا فرزندان حضرت فاطمه‌اند؛ درست مثل مهدی زین الدین که گفت: حضرت مادر مرا "سید مهدی" خوانده! همان‌جا میان شلوغی خیابان خواندمت... تو را به حق مادرت زهرا دستانم را بگیر؛ و از آن روز دست حسینی‌ات را حس می‌کنم با تمامِ وجود✨... فقط گَه گاهی دلم لک می‌زند، برای زیارت تو... رفیق دست‌گیرم، کمی طلب کن مرا در هوایی که عاشقش شدی!💛 در هوایی که اباعبدالله تو را در آغوش کشید. در هوایی که هستی و همچنان یار جمع می‌کنی برای همانی که به مادر می‌گفتی: "می‌شنوم صدای هل من ناصر ینصرش را" 🌹 بی سبب نیست که آواره ی هر دشت شدیم هر که عاشق شود اصلا سفرش بیشتر است🌿 ✍🏻 📝《 @Banoyi_dameshgh 》📝
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۸۸ 📕 همگی دور سفره برای خوردن صبحانه نشستیم. لقمه‌ام
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۸۹ 📕 وارد شرکت که شدم با دیدن خانم بلعمی همه‌ی حرفهای پری‌ناز یادم آمد. کیفم را روی میزش کوبیدم و گفتم: –برای چی جاسوسی می‌کنی؟ با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد و از جایش بلند شد. –من؟ –نه من؟ خیلی نمک نشناسی، اگه می‌دونستم مثل اون رئیست خائنی پادرمیونی نمی‌کردم برگردی سرکارت. به خاطر چی این کارارو می‌کنی‌؟ مگه چقدر بهت پول میده؟ ما اینجا آب می‌خوریم می‌بری میزاری کف دست اون پری‌ناز مثل خودت خائن؟ سرش را پایین انداخت. –بدبخت، اون همه چی رو درمورد تو گفت انکار کردن فایده نداره. با صدای من خانم ولدی از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن من گفت: –امدی عزیزم. خداروشکر. بعد بغض کرد و ادامه داد: –وقتی بلعمی ‌گفت دیگه ممکنه نبینیمت از غصه داشتم دق می‌کردم. بعد هم بغلم کرد و بوسید و ادامه داد: –خدا لعنتشون کنه، با جون مردم بازی می‌کنن. من نمی‌دونم اونا با شماها چیکار داشتن؟ از آقا رضا شنیدم که برگشتی خونه. دستم را به طرف بلعمی دراز کردم. –یکیشون اینجاست چرا از خودش نمی‌پرسی؟ ولدی بین انگشت سبابه و شصتش را گاز گرفت و گفت: –استغفرالله، نگو دختر، دوباره این بلعمی چه دسته گلی به آب داده که اینقدر عصبانیت کرده؟ –هیچی؟ فقط چیزایی رو که می‌بینه صادر می‌کنه اونم ریز به ریز. ولدی گنگ گفت: –چیکار می‌کنه؟ بعد فکری کرد و ادامه داد: –من که نمی‌فهمم چی می‌گی ولی تو این چند روزی که نبودی بنده خدا حواسش به همه چی بود. فقط تو بگو ببینم آقا کجاست؟ بلعمی می‌گفت میخوان ببرنش خارجه، آره؟ چپ چپ به بلعمی نگاه کردم. –نکنه واسه کشتن اونم نقشه کشیدید؟ بلعمی با التماس نگاهم کرد و گفت: –نه به خدا، من خودمم نگرانم. پری‌ناز مجبورم کرد جاسوسی کنم. ولدی را کنار زدم و پرسیدم: –مجبورت کرد؟ یعنی چیکارت کرد؟ چاقو گذاشته بود بیخ گلوت؟ –کاش چاقو بود، پای آبروم وسطه، به جون بچم من از روی اجبار خبر میبردم اون و شوهرم... ناگهان حرفش را خورد و بغض کرد. دستم را جلوی دهانم بُردم. –شوهرت؟ شوهرتم با اونا هم دسته؟ کلا خانوادگی با هم همکارید؟ آفرین، چه نون حلالی به بچت میدی بخوره. پس خانوادگی نمکدون می‌شکنید. بعد رو به ولدی گفتم: –تو که گفتی شوهرش مفنگیه! ولدی که انگار این حجم از اطلاعات را یکجا نمی‌توانست بپذیرد روی صندلی که آنجا بود نشست و بدون این که پلک بزند به بلعمی خیره شد و گفت: –منم وقتی دیروز شوهرش رو دیدم شاخ درآوردم. یه جوون قبراق و سرحال بود، اصلا بهش نمیومد که... بلعمی هق هقش بالا رفت. نشست و سرش را روی میز گذاشت و شروع به گریه کرد. من هم کنار ولدی نشستم. دیگر توان ایستادن نداشتم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۸۹ 📕 وارد شرکت که شدم با دیدن خانم بلعمی همه‌ی حرفها
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۹٠ 📕 با صدای در بلعمی سرش را بالا گرفت و با دیدن آقا رضا اشکهایش را پاک کرد. دیگر دلم برای گریه‌هایش نمی‌سوخت. آقا رضا همانجا جلوی در ایستاد و نگاه استفهامی‌اش را بین هرسه‌ی ما چرخاند و در آخر نگاهش روی من ثابت ماند و گفت: –مگه قرار نشد چند روزی نیایید؟ –بلند شدم و گفتم: –نتونستم تو خونه بمونم. بی‌تفاوت به گریه‌ی بلعمی به طرف اتاقش رفت و گفت: –میشه چند دقیقه بیایید؟ به دنبالش راه افتادم. پشت میزش نشست و گوشی‌اش را از جیبش درآورد. –دوباره چی شده بلعمی داره آبغوره می‌گیره؟ من هم چیزهایی که می‌دانستم مختصرا برایش توضیح دادم. هر جمله‌ام را که می‌شنید پوست صورتش تغییر رنگ می‌داد. در آخر از جایش بلند شد و با صدای دورگه‌ایی گفت: –من می‌دونستم این یه ریگی تو کفششه، زیادی سوال و جواب می‌پرسید. اگه همون دفعه‌ی پیش میزاشتید مینداختمش بیرون الان اینجوری نمیشد. لابد الان داره برات ننه من غریبم درمیاره که اغماض کنیم؟ سرم را پایین انداختم. –نمی‌دونم، میگه مجبور شده، یعنی پری‌ناز مجبورش کرده، باید دلایلش رو بشنویم دیگه. وقتی گفت پای آبروش وسط بوده خب من چی بگم، شاید منم جای اون بودم همین... بلند شد و به طرفم آمد. –آخه خدا عقلم داده. آقا حنیف فیلم راستین رو برام فرستاد. در خواست اون دختره‌ی...دندانهایش را روی هم فشار داد و به طرفم خم شد ادامه داد: –الان اونم از شما درخواست کرده، مگه باید گوش کنید؟ مگه قرار هرکس هرچی به من و تو گفت انجام بدیم؟ خیره شدم به چشم‌هایش و با صدای لرزانی که برای خودم هم غریبه بود گفتم: –هرکس رو نمی‌دونم، ولی من به خاطر آقای چگنی اون کار رو انجام میدم. راست ایستاد و به دهانم زل زد. یک قدم عقب رفت. –شما حالتون خوبه؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. –میخوام زودتر همه چی به روال عادی برگرده، میخوام آقای چگنی راحت زندگی کنه، خانوادش خیالشون آسوده... آن یک قدم را که عقب رفته بود دوباره جلو آمد. پوزخندی زد و گفت: –یعنی شما اینقدر ساده‌ایید؟ مطمئن باشید هیچ اتفاقی برای راستین نمیوفته، بهتره شما هم زندگی خودتون رو بکنید و اون فیلمهارو جدی نگیرید. –ولی اگر اتفاقی براش بیفته من چطور زندگی کنم؟ مطمئنم خانوادش به خاطر پسرشون از همین امروز ازم میخوان که به درخواست پری‌ناز تن بدم. من نمی‌خوام راستین اذیت بشه، نمیخوام خانوادش... هر دو دستش را مشت کرد و با عصبانیت به هم کوبید و فریاد زد. –هیچی نمیشه، میدونی چرا؟ چون پری‌ناز عاشقه راستینه نمیزاره بهش یه خال بیوفته. اون حرفهاشم بهونس برای نگه داشتن راستین پیش خودش. نمی‌دانم چطور شد که چشم‌هایم را بستم و این جمله را گفتم، اصلا چرا گفتم؟ چرا احساساتم را نتوانستم کنترل کنم؟ شاید حس حسادتم به گلویم چند زد و من هم با صدای بلند گفتم: –خب منم عاشقشم... به محض این که این جمله از گلویم خارج شد دستم را روی دهانم گذاشتم و از خجالت تمام تنم گُر گرفت. حال او برایم از حال خودم عجیب‌تر بود. با چشم‌های از حدقه درآمده و دهان باز مات من شد. همانطور مثل مجسمه مانده بود، حتی پلک هم نمیزد. لحظاتی گذشت و کم‌کم از بهت بیرون آمد و اخم‌هایش درهم شد و سرش را زیر انداخت. من هم شرمگین به طرف اتاق کارم روانه شدم. ظهر شده بود ولی من روی این که از اتاق بیرون بروم را نداشتم. با خودم فکر می‌کردم که چطور برای نماز خواندن بروم. اگر با هم رودر رو شویم چه؟ همان موقع بلعمی با رنگ پریده وارد اتاقم شد. روی صندلی جلوی میزم نشست و التماس آمیز نگاهم کرد. حدس زدم احتمالا آقا رضا حرفی از اخراجش زده که اینطور حالش خراب است. نگاهم را به مانیتورم دادم و گفتم: –چی بهت گفت؟ چشم‌هایش گشاد شد. –پس تو می‌دونی؟ اون که گفت تو خبر نداری.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
جوانان عزیز! ما همہ در مقابل ملت‌هاے تحت ستم و در برابر خون شہدا مسئولیم. برخیزید و بکوشید و بہ یارے اللہ و اسلام ملت‌هاے مظلوم را از چنگ چپاولگران نجات دهیم تا این انقلاب بہ پیروزے کامل برسد و بہ صاحب اصلیش، صاحب زمان تحویل بدهیم و شما ایپے مردم، در این راه جز از خدا نترسید! 🕊 ‹🕊 @Banoyi_dameshgh
در این شب زیبا⭐️ من دعایتان میکنم به خیر نگاهتان میکنم به پاکی⭐️ یادتان میکنم به خوبی هرجاهستید بهترین‌ها رو برایتان آرزو دارم⭐️ شبتون بخیر و سراسر آرامش در آغوش پر از مهر خدا باشید⭐️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ⚘اَݪٰلــّہُـمَّ؏َجِــِّل‌ݪِوَلیـِّڪَ‌الفَرَجـــ‌⚘
🌺هرچہ‌داریـم‌از‌آقاےخراسان‌داریــم🌺 ✍ولادت با سعادت امام رضا(ع)‌ را پیشاپیش به همه دوست داران ایشان تبریک عرض میکنیم🌱🌿
🌺حسین بن علی علیه السلام 🌺
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh