eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۲۱۱ 📕 از اتاق که بیرون آمدم دوباره کسی نبود. بلعمی با ولدی در حال پچ‌پچ کردن بودند. پرسیدم: –پس کو این شوهرت؟ –تو اتاقت منتظرته. رفتم و مقابلش ایستادم و عصبی پرسیدم: –اونجا چیکار میکنه؟ مگه من بهش اجازه دادم بره اونجا. بلعمی نگاهش را از ولدی گرفت و به اتاق آقا رضا اشاره کرد. –ای‌بابا، بشینه اینجا دوباره اون بیاد گیر بده؟ توام حالا نمی‌خواد تریپ مدیر عاملی برداری. برو حرفت رو بزن تموم کن دیگه. پرو بودن شهرام روی زنش هم تاثیر گذاشته بود. لبم را کج کردم و نگاهش کردم. رو کرد به ولدی و گفت: –مگه حرف بدی زدم؟ ولدی ضربه‌ایی به عنوان تشویق به بازوی بلعمی زد و گفت: –تو همیشه باید از شوهرت حمایت کنی. کوچیکش نکن. حالا اشتباهش رو بعدا که دوتایی هستید خیلی ریز بهش بگو و رد شو، اصلا کشش نده. چپ چپ به هر دویشان نگاه کردم و زمزمه کردم. –حالا آموزش شوهرداری رو باید دقیقا الان پیاده کنید؟ بلعمی که انگار چیزی یادش آمده باشد ذوق زده رو به من گفت: –راستی یه خبر خوش. –خبر خوشم بلدی بدی؟ پشت چشمی برایم نازک کرد. –حالا ببینا، اگه بشنوی از خوشحالی پس میوفتی. خواستم بگویم در حال حاضر هیچ خبری جز آمدن راستین خوشحالم نمی‌کند. –بگو دیگه، چیه زیر لفضی میخوای؟ –در مورد پری‌نازه. –چیه؟ زنگ زده این دفعه به شوهرت گفته سرم رو بیاره که اینقدر خوشحالی؟ ولدی بی حوصله رو به من گفت: –دختر اینقدر آیه‌ی یأس نخون. یه دقیقه زبون به دهن بگیر ببین چی میخواد بگه. دست به سینه شدم. –بفرمایید. –بلعمی لبهایش را تر کرد و گفت: –دیشب پری‌ناز زنگ زد جوابش رو نداد. پوزخند زدم. –خبر خوشت این بود؟ –وا! خوشحال نشدی؟ برای من خیلی عجیب بود. آخه هر دفعه پامیشد می‌رفت بیرون باهاش کلی حرف میزد. ولدی گفت: –خب شاید حوصلش رو نداشته، خواسته بعدا بهش زنگ بزنه. بلعمی مؤکدانه گفت: –نه، پری‌ناز چند بار زنگ زد. هر دفعه بازیش رو با بچه ول نکرد و تلفنش رو جواب نداد. البته یه کم بداخلاقی کردا ولی خوبیش اینه جواب نداد تا الانم ندیدم بهش زنگ بزنه. گفتم: –جلوی تو میاد زنگ بزنه؟ آنها حرف مرا نشنیده گرفتند و مشغول حرف زدن شدند. ولدی در حالی که حس یک مشاور را گرفته بود گفت: –حالا کم‌کم بهترم میشه، اولاش اینجوریه، انشاالله بهتر که شد سرکارم نیا، بشین خونه مثل ملکه‌ها برات خرج کنه، چیه عین کلفتها کار میکنی تو که مثل من مجبور نیستی، بشین واسه بچت مادری کن. بلعمی گفت: –اونجوری که خرج نمیرسه. ولدی لبهایش را بیرون داد. –اگه بیشتر قناعت کنی و توقعت رو بیاری پایین میرسه، شوهرتم ببینه نمیرسه، دنبال یه کار درست و حسابی میره، اصلا اونجوری فکرش کار میوفته، توام میتونی حالا تو خونه یه کاری چیزی واسه خودت جور کنی. می‌دونستی اکثر زنهای چینی تو خونه‌هاشون کار میکنن؟ پوفی کردم و رهایشان کردم و به طرف اتاقم راه افتادم. پنجره اتاق را باز کرده بود. یک دستش بیرون از پنجره آویزان بود و دود باریکی از آن بالا می‌آمد. فهمیدم که سیگار می‌کشد. البته بوی سیگار خیلی زودتر به مشامم رسیده بود. او که همین چند دقیقه پیش رفته بود بیرون سیگار بکشد و بیاید که. سلام کردم و پشت میزم نشستم. گفت: –اگه دود سیگار اذیتت میکنه خاموشش کنم. گاهی جوری مودب حرف میزند که شک می‌کنم که این همان پسر بیتا خانم است. گذری نگاهش کردم. –هر جور راحتید. سیگار را همانجا خاموش کرد و روی صندلی مقابل میزم نشست و پاهایش را روی هم انداخت. –خب، چیکارم داشتید؟ –یعنی شما نمی‌دونید؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –سوسن گفت در مورد همون ماجراها میخوای حرف بزنی. دلم نمی‌خواست با او همکلام شوم، پس بدون مقدمه حرف اصلی‌ام را زدم. دلم می‌خواست زودتر برود. جدی گفتم: –میخوام باهاتون معامله کنم. شما باید به پری‌ناز بگید که من خواستم که درخواست پری‌ناز رو انجام بدم ولی شما نمی‌خواهید، چون زن و بچه دارید. خلاصه بزنید زیر هر قرار و مداری که باهاش گذاشتید و پاتون رو از این ماجرا بیرون بکشید. خیلی خونسرد بود. –خب، اونوقت شما چیکار می‌کنید؟ –منم نمیرم به مادرتون بگم که زن و بچه دارید. پوزخند زد. –اتفاقا از همین دیشب تصمیم گرفتم کم‌کم به مادرم موضوع رو بگم، حالا تو کارم رو راحت کردی. زودتر این اتفاق میوفته. با تعجب نگاهش کردم. آن لحظه معنی کیش و مات و آچمز، را بهتر از هر وقت دیگری فهمیدم. شاید برای همین در بازی شطرنج ضعیف بودم و همیشه به آریا می‌باختم. ترفندم مثل همان شاه شطرنج در هنگام آچمز بی‌خاصیت شده بود. مأیوسانه موبایلم را به بازی گرفتم. ناگهان فکری به سرم زد. باید تمام زورم را میزدم.*  @Banoyi_dameshgh
سلام خدمت بزرگواران 🌱 وقتتون مهدوی ان‌شاالله😊 عزاداریاتون قبول باشه 🖤 عزیزان ما تمام تلاشمون و میکنیم تا بتونیم براتون جبران کنیم امیدواریم باز هم حلال کنید🌹 در این شب ها التماس دعا💔
❤️ دستم‌نمےࢪسد بہ‌تماشآۍڪࢪبلا ... بابغض‌بہ‌ࢪوۍ‌ عڪسِ‌حـࢪم دست‌میڪشم(:" ... !
شہید جواد محمدے بہ خواهرش مۍگفت سعــے ڪن اگہ دوست و رفیقـے دارے ڪہ اعتقاداتش و ظاهرش با تو تفاوت داره تو روۍ اون تأثیر بزارۍ نہ اینڪہ بعد از مدتـے اعتقادات تو هم تغییر ڪنہ..! منبع:ڪتاب دخترها بابایــےاند🌿 اللّٰهـُم عَجّّݪ ݪِوݪِیِّڪَ الْفَرَجْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۱۱ 📕 از اتاق که بیرون آمدم دوباره کسی نبود. بلعمی
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۲۱۳ 📕 به خانه که رفتم لباسهایم را عوض کردم و داخل کمد گذاشتم. بعد برای مادر چای درست کردم و یکی دو تا لیوانی که در ظرفشویی بود را شستم و دستی روی کانتر کشیدم. برای مادر و خودم دو تا چای خوش رنگ ریختم و به سالن بردم. کنارش نشستم و گفتم: –مامان اگه بدونید امروز تو شرکت چی شد؟ مادر با بی‌میلی نگاهش را از تلویزیون گرفت و به سینی چای داد. –مگه من گفتم چای میخوام؟ –نه، گفتم دوتایی یه چایی بخوریم و یه کم حرف بزنیم. –الان دم کردی یا مال صبحه؟ –تازه دمه مامان. –چای خشک ریختی تو قوری در ظرف رو بستی و دوباره گذاشتیش سر جاش؟ هیچ وقت نفهمیدم چرا مادر اینقدر در مورد کارهای من حساس است و ریزبین می‌شود. در مورد دیگران اصلا اینطور نیست. –آره، خیالتون راحت. بلند شد و از همانجا نگاهی انداخت. خدا رو شکر کردم که همه چیز را مرتب کرده‌ام. مادر که چیزی برای بهانه پیدا نکرد همانطور که می‌نشست گفت: –صبر کن این سریاله تموم بشه، آخراشه. نگاهی به صفحه‌ی تلویزیون انداختم و منتظر نشستم. مادر همانطور که چشمش به تلویزیون بود پرسید: –گفتی شرکت چه خبر شده؟ –هنوز نگفتم مامان. لیوان چایی‌اش را برداشت و به لبش نزدیک کرد. –خب بگو دیگه، منتظری التماست کنم. همین که خواستم حرف بزنم صورتش را مچاله کرد و لیوان چای را داخل سینی گذاشت. –اوه، اوه، چقدرم داغه. لبخند زدم و ماجرای آمدن شهرام را با آب و تاب برایش تعریف کردم. مادر در آخر حرفهایم نگاهش را از آن جعبه‌ی جادویی گرفت و رو به من گفت: –اون از مریم خانم، اینم از پسر بیتا خانم. خب آقارضا راست گفته دیگه کاروانسراست مگه هر روز یکی میاد اونجا، حالا ببین آخرش اگه تو رو اخراج نکرد. –اخراج رو ول کن مامان، مهمتر از هرچیزی حرفیه که پسر بیتا خانم گفته. دوباره لیوان چایش را برداشت. –چی چی رو ول کنم. اگه تو رو اخراج کنن تو این وضعیت چیکار کنیم. آقات که فعلا کارش درست نشده. من هم لیوان چایی‌ام را برداشتم و نگاهش کردم. مادر است دیگر، شاید دغدغه‌هایش خاص خودش است. شاید اصلا من نمی‌توانم او را بفهمم. جرعه‌ایی از چایی‌ام را بلعیدم تا خشکی دهانم را بگیرد و بعد آرام گفتم: –خیالتون راحت اخراج نمیشم. وقتی ناراحتی‌ام را دید فوری گفت: –دلم روشن بود که مشکلت با این پسره حل میشه، واسه همین اصلا نگران نبودم. –از تغییر ناگهانی رفتارش خوشحال شدم و گفتم: –می‌دونم که این معجزه فقط از دعاهای شما بوده. وگرنه اون آدمی که من می‌شناختم عمرا همچین تصمیمی می‌گرفت. مادر به خوردن چایی‌اش ادامه داد و حرفی نزد. مادر تو با من چه کرده‌ایی که یک جمله‌ی نیمه محبت آمیزت هم مرا به وجد می‌آورد. اسکاج را برداشتم و تا می‌توانستم به تن بلورین لیوان سمباده زدم. کف از سر و رویش به داخل سینک چکه می‌کرد. صدای جیر جیرش قطع نمیشد. انگار می‌خواست مطمئنم کند که دیگر آلودگی ندارد و دست از سرش بردارم. صدایت را ببر باید تمیز شوی درست همانطور که مادر می‌خواهد. با صدای آیفن اسکاج را رها کردم و لیوان را زیر شیر آب گرفتم. مادر با لحن متعجبی گفت: –این اینجا چی میخواد؟ از ماجرا خبر نداره؟ لیوان را داخل آبچکان گذاشتم و دستهایم را شستم و خودم را مقابل آیفن رساندم. –ای وای، باید بهش خبر می‌دادم. مادر دگمه‌ی آیفن را زد. –حالا میاد بالا خودم بهش میگم. وقتی از اتاقم بیرون آمدم و چهره‌ی مریم خانم را دیدم. دلم برایش سوخت. هر روز بدتر از روز قبل میشد. نحیف‌تر و تکیده‌تر. مادر کنارش نشسته بود و برایش موضوع را شرح میداد. مریم خانم دستش را روی صورتش می‌کشید و لبش را گاز می‌گرفت. حق داشت ناراحت شود. امیدش از دست رفته بود. بعد از این که حرفهای مادر تمام شد مریم خانم نگاهی به من انداخت و گفت: –دیگه طاقتم تموم شده بود. امده بودم به مادرت التماس کنم که... بعد آهی کشید و دست روی دست گذاشت و سرش را تکان داد.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد.......  @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۱۳ 📕 به خانه که رفتم لباسهایم را عوض کردم و داخل ک
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۲۱۴ 📕 بعد بغض کرد و ادامه داد: –دیشب بچم رو خواب دیدم. دستش رو به طرف همه‌ی ما دراز کرده بود و کمک می‌خواست. از دیشب تا حالا حال خودم رو نمی‌فهمم. میگم نکنه ما بتونیم کاری براش بکنیم و کوتاهی کنیم. من هم اشک به چشم‌هایم آمد و سرم را پایین انداختم. مادر پرسید: –پلیسها کاری نکردن؟ مریم خانم یک برگ دستمال از روی میز برداشت و گفت: –حنیف و پدرش مدام میرن و میان. هر روز یه چیزی میگن. یه بار امیدوارمون میکنن که دیگه چیزی نمونده پیداشون می‌کنیم، یه روزم میگن، جاشون رو پیدا کردیم ولی نبودن، از اونجا رفتن. بعد رو به من پرسید: –به تو زنگ نزدن؟ نم چشم‌هایم را گرفتم و سرم را به طرفین تکان دادم. عمیق نگاهم کرد و نفسش را به یکباره بیرون داد و نوچی کرد و بلند شد. –امدم اینجا شما رو هم ناراحت کردم. تو رو خدا حلال کنید. من اصلا این روزا حال خودم رو نمی‌دونم. گاهی یه حرفهایی می‌زنم که بعدا خودم تعجب می‌کنم. خلاصه به همه می‌پرم، دست خودم نیست. مادر گفت: –حق داری. انشاالله هر چه زودتر درست میشه. مریم خانم به طرف در خروجی راه افتاد و گفت: –تو رو خدا دعا کنید. راستی فردا بعداز ظهر یه ختم صلوات گرفتم. چندتا از همسایه‌ها رو هم دعوت کردم. شما هم بیایید خوشحال میشم. مادر مکثی کرد و گفت: –ما نمی‌تونیم بیاییم، من از همینجا صلوات می‌فرستم. مریم‌خانم جلوی در ایستاد و رو به مادر گفت: –می‌فهمم حرف و حدیث زیاد شنیدید، منم شنیدم. بعضی‌هاش رو هم باور کردم. اگر شما فردا بیایید خونه‌ی ما همه‌ی این حرفها جمع میشه. میدونم سخته. ولی قبول کنید. اگه فردا نیایید می‌فهمم که حلالم نکردید. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. با شنیدن صدای اذان سر سجاده نشستم و زانوهایم را بغل کردم. فقط اشکهایم بود که با خدا حرف می‌زد. حاضر بودم تمام عمر التماسش کنم فقط راستین حالش خوب باشد. چه می‌گفتم از دلتنگی‌ام می‌گفتم یا از حرفها و نگاههایی که اذیتم می‌کنند. از مادرم می‌گفتم یا از طاقت کم خودم. هر چقدر هم درد و دل می‌کردم هیچ‌ کدامشان مثل دلتنگی قلبم را مچاله نمی‌کرد. فقط یک چیز بود که هیچ چیز حتی اشک هم آرامش نمی‌کرد آن هم دلتنگی‌ام بود. بلند شدم و تابلوی ساخته‌ی دست راستین را که پنهان کرده بودم آوردم و کنار سجاده‌ام گذاشتم و نگاهش کردم. دوباره اشکم روان شد. خدایا الان کجاست؟ حالش خوبه؟ تابلو را برداشتم و بوسیدم. سر بر سجده گذاشتم و زمزمه کردم. –خدایا امانم بده. بعد از تمام شدن نماز خیلی گذشته بود ولی من از سجاده دل نمی‌کندم. با صدای زنگ گوشی‌ام چادرم را روی سجاده رها کردم. با دیدن شماره بلعمی تعجب زده فوری جواب دادم. بلعمی با خوشحالی و ذوق گفت: –وای اُسوه زنگ زدم یه چیزی بگم از خوشحالی غش کنی. –چی شده؟ زودتر بگو قبل از این که خودت غش کنی. –ببین دوباره پری‌ناز بهش زنگ زد. –مگه مسدودش نکرده بود. –چرا‌، از شماره‌ی دیگه زنگ زده. –آره راست میگی، اون کلکسیون شماره داره. خب چی گفتن؟ –باورت نمیشه چیا بهش گفت و چجوری باهاش حرف زد. –اینجور که تو خوشحالی می‌کنی احتمالا یه دعوای حسابی کردن.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد.....  @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۱۴ 📕 بعد بغض کرد و ادامه داد: –دیشب بچم رو خواب دی
*🍀‌﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۲۱۵ 📕 با ذوق بیشتری گفت: –آره، اونم چه دعوایی، همش ناخن‌هام رو به هم میزدم که بدتر بشه. –خب آخرش چی شد؟ پری‌ناز چی از شوهرت می‌خواست؟ –درست نفهمیدم. ولی صدای هوار هوار کردنش رو می‌شنیدم که سر شهرام راه انداخته بود. البته بر عکس هر دفعه این بار شهرامم سرش داد میزدا، دیگه مثل قبل نمی‌گفت چشم، چشم. خیلی خوشم امد که حال پری‌ناز رو گرفت. –کاش از شوهرت بپرسی پری‌ناز چیکارش داشت. شاید اگر بفهمیم دقیقا چی میخواد بهتر باشه. –نه، دیگه نباید بهش گیر بدم. حالا خودش کم کم شاید بگه. قبلنا همش بهش گیر میدادم و سوال پیچش می‌کردم. آخرشم دعوامون میشد و می‌ذاشت می‌رفت. پوزخندی زدم و گفتم: –میگم این پری واسه هر کی بد بود، واسه تو یکی خوب بودا، باعث شد شوهر داری یاد بگیری. خندید. –نه بابا، خدا پدر و مادر ولدی رو بیامرزه. –الان کجاست؟ –رفت پایین یه سیگار کشید یه کم آروم شد بعدشم امد بچه رو برد بیرون خوراکی براش بخره. میدونی چند وقته کاری به کار این بچه نداشته. –لابد پری یه چیزی بهش گفته که اعصابش خرد شده. –تنها چیزی که فهمیدم این بود که شهرام مدام به پری می‌گفت من نمی‌تونم، شرایطش رو ندارم. چون قبلا شرایطش رو داشتم ولی حالا ندارم و از این جور حرفها... البته آخرشم فکر کنم پری‌ناز تهدیدش کرد که شهرامم گفت، شما هیچ غلطی نمی‌تونید بکنید فعلا که مثل موش توی سوراخ موشتون قایم شدید. وقتی این رو گفت انگار پری‌ناز منفجر شد و شروع به بدبیراه گفتن کرد. شهرامم تلفن رو روش قطع کرد. در دلم بارها و بارها خدا را شکر کردم که که بلعمی بالاخره خوبیهای شوهرش را دید و حتی یک خوراکی خریدن برای بچه‌اش را اینقدر برای خودش بزرگ کرده و راضی است. فردای آن روز مادر برای رفتن به خانه‌ی مریم خانم آماده شد و از من هم خواست همراهش بروم. ولی من پای رفتن نداشتم. مادر فکر می‌کرد به خاطر نگاههای دیگران و قضاوتهایشان نمیخواهم بروم. ولی دلیل نرفتن من اصلا این چیزها نبود. من دل دیدن خانه‌ی راستین را بدون خودش نداشتم. دلم ریش میشد از گریه‌های مادرش وقتی که از بی‌تابیهایش می‌گفت. طاقت دل تنگی خودم را نداشتم. احساس می‌کردم قلبم این همه ظرفیت ندارد. مادر چادرش را روی مبل پرت کرد و گفت: –اگه نمیای پس منم تنها نمیرم. اگه مریم‌خانمم ناراحت شد میگم تو نخواستی بیای. هم زمان هم مشتاق رفتن بودم هم ترس و دلهره از رفتن داشتم. راستین نبود ولی نمی‌دانم چرا من همان هیجانی که برای دیدن خودش داشتم را حالا برای به خانه رفتنشان دارم. تلفیق این دو احساس حالم را دگرگون کرده بود. با اکراه بلند شدم. –باشه مامان الان حاضر میشم. سارافن و دامن مشگی‌ام را با روسری آبی نفتی رنگم را پوشیدم و با مادر همراه شدم. مریم خانم با دیدن ما لبخند زد و خوش‌آمد گویی کرد. بعد به داخل خانه هدایتمان کرد. وارد که شدیم دورتا دور سالن خانم‌هایی نشسته بودند که من اکثرشان را می‌شناختم. پری‌خانم همسایه‌ی طبقه‌ی پایین ما هم بود. مریم خانم ما را به طرف دو صندلی خالی هدایت کرد و با ذوق خاصی که برایم غیرعادی بود گفت: –خیلی از امدنتون خوشحال شدم. منت سرم گذاشتین. بعد هم وسایل پذیرایی را روی میز عسلی مقابلمان گذاشت و حسابی تعارفمان کرد. بدون این که سرم را بالا بگیرم امواج نگاههای دیگران را دریافت می‌کردم. اکثرا تعجب زده بودند و فقط چند نفر از رفتار مریم خانم خوشحال بودند. سرم را بلند کردم تا صاحب آن موجهای خوشحالی را ببینم. دوتای آنها ستاره و مادرش همسایه‌ی طبقه‌ی بالاییمان بودند. و یکی از آنها هم نورا بود که جلوی کانتر آشپزخانه ایستاده بود و نگاهمان می‌کرد. وقتی نگاهمان با هم تلاقی شد به طرفم آمد و محکم مرا در آغوشش فشرد و بعد با مادر احوالپرسی کرد. مادر نگاه معنی‌داری به شکم نورا انداخت و جوابش را داد. نورا به زحمت صندلی آورد و کنارم نشست و گفت:* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀‌﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۱۵ 📕 با ذوق بیشتری گفت: –آره، اونم چه دعوایی، همش ن
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۲۱۶ 📕 –چقدر خوب شد که امدی. دلم برات یه ذره شده بود. تو که اصلا سراغی از من نمی‌گیری. –راستش همون یه بار که امدم... سرش را تکان داد. –آره، میدونم. حق داری. اون روز خیلی خجالت کشیدم. تا مدتی هم با مادر شوهرم سرسنگین بودم. از دستش ناراحت بودم که... –نه نورا، یه وقت به خاطر من حرفی چیزی نزنیا. راضی نیستم. لبخند کم جانی زد. –راستی یه چیزی بگم خوشحال شی. –چی؟ در مورد بچس؟ –نه، خودت. دیشب تو خونه حرف تو بود. با تعجب پرسیدم: –حرف من؟ –اهوم. مامان دیشب در مورد امدنش به خونه‌ی شما با حنیف حرف زد. خوابش رو هم تعریف کرد. در مورد امدنش به شرکت و حرفهایی که بینتون رد و بدل شده بود هم گفت. حنیف بهش گفت همین که تو درخواست مادرشوهرم رو قبول کردی یعنی راستین خیلی برات مهم بوده، بعدشم گفت درخواستش از پایه اشتباه بوده و نباید مزاحم خانواده شما میشده. چون شما به اندازه کافی به خاطر مسائل و کارهای پری‌ناز آسیب دیدید. مشتاق پرسیدم: –خب بعدش چی گفت؟ –هیچی دیگه، آخرشم گفت دعا کنه که شما امروز بیایید اینجا و حلالش کنید وگرنه ممکنه آه مادر تو دامنش رو بگیره و همین باعث بشه اتفاقهای خوبی نیوفته. گفت تعبیر اون خوابشم اینه که راستین نگران اُسوه هست و دلش نمیخواد اتفاقی براش بیفته. حنیف از کارهای پدر و مادرش تا دیشب خبر نداشت. وقتی فهمید خیلی ناراحت شد که نشستن دوتایی واسه آینده تو نقشه کشیدن و خام حرفهای پری‌ناز شدن. نفسم را سنگین بیرون دادم. –شایدم حق داشته باشن، بالاخره پدر و مادرن دیگه، میخوان هر جور شده بچشون بیاد پیششون. –آره خب می‌دونم. ولی به قول حنیف نه با پا گذاشتن روی آرزوها و زندگی یه دختر اونم برای تمام عمرش. از حرفهایش نور امیدی در دلم پیدا شد و به جان آقا حنیف دعا کردم. از این که تعبیر خواب حنیف آنقدر دور از ذهن بود هم احساس خوبی پیدا کردم. می‌دانستم خودش اینطور گفته که مادرش دست از سر ما بردارد. هر کس تسبیحی دستش بود و صلوات می‌فرستاد. نورا تسبیحی به دستم داد که خیلی جالب و زیبا بود. دانه‌های تسبیح از چوب بودند و آویزی از آن آویخته بود که چند حروف چوبی در‌هم تنیده شده بودند. با دقت به حروف نگاه کردم. به سختی میشد کلمه‌ی "یاعلی" را خواند. کار معرق بود. آنقدر زیبا این حروف سیقل داده شده بودند و که انگار با انسان حرف میزد. این جور تمیزی و زیبایی کار برایم آشنا آمد. قلبم ضربان گرفت و سوالی به نورا نگاه کردم. نورا خودش تسبیح ساده‌ایی برداشت و یکی هم به مادر داد و کنارم نشست. پرسیدم: –این آویز تسبیح رو... حرفم را برید و کنار گوشم گفت: –کار راستینه. بعد سرش را زیر انداخت و با بغض ادامه داد: –یه بار پیشش به حنیف گفتم کاش میشد یه تسبیح داشته باشم که یکی از اسمای اعظم خدا ازش آویزون باشه و هر روز یادم باشه تسبیحش رو بگم. راستین گفت: –کسی که اسمهای اعظم خدا رو نمی‌دونه. گفتم ولی من شنیدم یکی از اون اسامی "یاعلی" هست. حرفی نزد. بعد از چند وقت دیدم این رو برام درست کرده. حواسم بود که اون چند روز بعد از شرکت میرفت زیرزمین و مشغول بود. اگه بدونی وقتی بهم دادش چقدر خوشحال شدم. –یعنی دونه‌های تسبیح رو هم خودش ساخته‌؟ –نه، اون رو خریده. بعد اینی که خودش ساخته رو بهش وصل کرده. خیلی این تسبیح رو دوست دارم. الانم برای تو آوردم که صلواتات رو با اون بفرستی. تو دلت پاکه مطمئنم این اسم برات معجزه میکنه. چشم به آویز تسبیح دوختم و چشم‌هایم نمناک شدند. لبهایم را حرکت دادم و شروع به ذکر گفتن کردم. مادر راستین درست روبروی من نشسته بود و سربه زیر تسبیحش را بی‌صدا می‌چرخاند. اشکهایش هم همانند دانه‌های تسبیح یکی پس از دیگری از چشمایش بر روی گونه‌هایش می‌افتاد. این صحنه حال دلم را خرابتر کرد. اشکهایم برای بیرون ریختن بی‌قراری می‌کردند. ولی من مگر می‌توانستم زیر این همه نگاه اشک بریزم. جدال سختی را برای مهار گریه‌ام داشتم. تا این که ذکرها تمام شد و یک روضه‌ی کوتاه خوانده شد و بهترین فرصت بود برای رها کردن بغض فرو خورده‌ام. موقع خداحافظی از نورا خواستم که تسبیحش را برای چند روزی به من قرض بدهد. او هم با کمال میل قبول کرد. آنشب موقع خواب وضو گرفتم و روی تخت دراز کشیدم. تسبیح چوبی را به دست گرفتم و شروع به تکرار اسمی کردم که راستین برای نورا ساخته بود. ابتدای شروع ذکر فقط زبانم بود که ذکر را تکرار می‌کرد ولی کم‌کم با هر دور تسبیح احساس ‌کردم همه‌ی جوارح بدنم این نام را تسبیح می‌کنند.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد.....  @Banoyi_dameshgh
Γ💔🏴 گر دخترکی پیش پدر ناز کند گره کرببلای همه را باز کند
Γ💔🏴 یه رسم قدیمی تو بازار طلا فروشا هست که روز سوم محرم گوشواره نمیفروشن...💔
Γ💔🏴 کاش زجر من و اینقدر رو خار نکشونه آخه عموم رو نیزه ها نگرونه نزن من و حالم بده خودم میام هولم نده😭
‌Γ💔🏴 حالا ما کوتاه اومدیمو بدیاتو نگفتیم تو چجوری باورت شده خوبی؟:/
Γ💔🏴 بابا شما چیزی نپرس از گوشواره 💔 من هم نمیگیرم زِ انگشتر سراغی 💔
Γ💔🏴 میخوام از آرزوهام بنویسم: به نامِ خدا کربلا والسلام:)
‌Γ💔🏴 گذشت زمان کسی رو عوض نمیکنه فقط بهت یاد میده آدما اون چیزی که تو فکر میکردی نیستن:))
گفت‌ازشنبه‌دعای‌عهد‌را‌میخوانم 📖😊 شنبه‌شداز‌هفته‌دیگر 🙂📆 هفته‌دیگرشدگفت حوصله‌ندارم 😪 حوصله‌اش‌سرجاش‌اومد‌ ☺️ گفت وقت‌ندارم ⌚️😕 ‌‌وقت‌که‌داشت ☺️ بازم‌‌از‌شنبه 📆😟 بعدیه‌چشم‌برهم‌زدن‌دید‌که‌امام‌زمان‌ظهور کرد ونتوانست‌که‌ازجمع‌یارانش‌باشد...! رفیق‌ هیچ‌چیزی‌رابرای‌فردا‌نگذار ❌ مخصوصا‌ دو‌چیزرا✌️🏻 ¹- یار‌امام‌زمان‌شدن ²- (💔🏴✨🏴💔)
‍ فرازے‌ازوصیٺ‌نامہ‌شہید↓♥️🖇 ❶←بہ‌تو‌حسادت‌میکنندتومکن! ❷←توراتکذیب‌میکنندآرام‌باش! ❸←تورامیستایند‌فریب‌مخور! ❹←تورانکوهش‌میکنند‌شکوه‌مکن! ❺←مردم‌ازتوبدمیگویند‌اندوهگین‌مشو! ❻←همہ‌مردم‌تو‌را‌نیک‌میخوانند‌ (💔🏴✨🏴💔)
یادبگیریم‌یڪۍیہ‌گناهۍانجام‌میده اونقدرگناهِشونڪنیم‌توچشم‌این‌واون..!! اون‌مشتۍشایدبخوادتوبہ‌ڪنہ‌ ولۍبااینڪارشماها‌نتونہ‌..! اگرڪناربیاداونوقت‌گناه‌توبہ‌نڪردنش‌ دامن‌اون‌عده‌روهم‌میگیره🚶🏿‍♂💔.. (💔🏴✨🏴💔)
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
^^ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱۝ 🌿 شبتون‌حسینۍ✨ دعاۍفرج‌آقا‌جانمون‌فراموش‌نشھ🌼🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الحسین...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شیرین‌ترین‌لذت‌دنیا‌چیه!؟ تماشای‌کربلای‌حسین