#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
طرح تبلیغ رایگان بدون دادن هیچ هزینه ای🔥💣
https://eitaa.com/joinchat/4286775465C5e28fdf160
#پربازده🔥 #ارزان💸 #بصرفه💰
پیام آخر کانال را چک کنید🌿🖤
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده VIP یاس
#عهد_میبندم_حاجقاسمت_بشم
تولیدات #آبنبات را هیییچ جا پیدا نمیکنی👌
محرم امسال، این بلوز خاطره ساز شد
👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2640183298C00de59ddad
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده VIP یاس
ادویه جات با کیفیت میخوای؟؟😍
یه کانال پر از ادویه جات رنگارنگ😍👇
💚خوش عطر💚😎
💚 خوش رنگ💚😍
💚خوش طعم💚😋
اینجا هر چی محصول ارگانیک میخوای ارزوووووون زیر قیمت بازار بخر😁👏
از هر مدل ادویه که بخوای از هر جای کشور و از هر جای دنیا سفارش بده😍👇
https://eitaa.com/joinchat/3074228249C556fd2759c
آشپزای باسلیقه اینکانالُ ازدستندید😉👆
هدایت شده از گسترده تبلیغاتی طلایی
🔺آموزش رایگان مکالمه عربی ویژه اربعین ۱۴۰۱
⚠️دم اربعین دیگه نمیشه یاد گرفت الان وقتشه
👈تا وقت هست و رایگانه سریع یاد بگیر
✅کاملا کاربردی و مطابق نیاز واقعی
🔥تا حذف نشده سریع عضو شو👇
http://eitaa.com/joinchat/2546335747Cf9fa0a692d
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
زیارت عاشورا
#براۍآࢪامشقݪبها♥️
@Banoyi_dameshgh
#استوریدنبالهدار
منهرچهمیکشمفقطازشاممیکشم
آنجاکهخارجیبهامامتخطابشد..
دیگربساستجانمرازودتربگیر
دنیافقطبرایوجودمعذابشد..🖤🥀
#محرم 🕊
#امام_سجاد
♡••
سجــادهے سجّــاد پُر از اشڪِ روان بود
چھلسال خودش پاے دلش مرثیہخوان بود..
#محرم
#امام_سجاد
🔰 #لوح | #سالروز_شهادت
🎨 الفبای عاشقی ....
🔻 هجدهم مرداد ماه سالروز شهادت شهید مدافع حرم محسن حججی گرامی باد
سلام علیکم
زائران شهدا با پایان گرفتن رمان عبور زمان بیدارت میکند تصمیم گرفتیم رمان شهدایی(محمد ابراهیم همت) رو ادامه بدیم ۲۷ قسمت هست ، بعد تموم شدن رمان دیگه خواهیم گذاشت😊🌹
~حیدࢪیون🍃
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت به روایت همسر قسمت 2⃣1⃣ گفت: "اولین بار اس
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 3⃣1⃣
ناراحتی ریه پیدا کردم از بوی مرغی که آنجا داشت. مدام سرفه می کردم. آنقدر که حتی نمی توانستم استراحت کنم.
گلاب هم می پاشیدم باز بوی تعفن نمی رفت.
مرغ ها گوشه ی اتاق بیشتر از خودم از سرفه هام می ترسیدند.
صاحب خونه هم، چون نزدیک عملیات بود، زن و بچه اش را از شهر خارج کرد. همه این کار را می کردند.
خانه بزرگ بود و من ماندم و تنهایی. سنم هم کم بود، فکر کنم بیست و سه سال داشتم.
شهر را بلد نبودم، آدمی هم نبودم از خانه بزنم بیرون.
تمام شیشه ها شکسته بودند و زمستان بود.
ابراهیم هم که دو سه روز طول می کشید بیاید. خیابانمان هم اسمش آفرینش بود و،معروف به مرکز موشک های صدام.
داشتم ترسو می شدم و از این ترس خودم بدم می آمد. تا صدایی می شنیدم گوش تیز می کردم دنبالش می گشتم.
شبی، حدود دو نصفه شب، در خانه را زدند.
با ترس و لرز رفتم، گفتم : " کیه؟ "
صدا گفت : " منم. "
ابراهیم بود،انگار دنیا را بهم داده بودند. در را سریع باز کردم تا پشت در ببینمش و خوشحال باشم که امشب تنها نیستم، و دیگر لزومی ندارد حتی تا صبح بیدار بمانم.
ابراهیم پشت در نبود، رفته بود کنار دیوار، توی تاریکی ایستاده بود.
گفتم : " چرا آن جا؟ "
گفت :" سلام. "
گفتم :" سلام. نمی خواهی بیایی تو؟ "
گفت : " خجالت می کشم. "
گفتم :" از چی؟ "
آمد توی روشنایی کوچه. دیدم سر تا پایش گل ست.
خنده هم دارد از شرمندگی، که ببخشمش اگر این طور آمده، حالا که آمده.
گفتم :" بیا تو. "
حمام داشتیم، نمی شد گرمش کنیم. ابراهیم هم نمی توانست یا نمی خواست در آن حال بنشیند.
گفت :" می روم زیر آب سرد، مجبورم."
گفتم :" سینوزیتت؟"
حاد هم بود.
گفت :" زود بر می گردم. "
طول کشید. دلواپس شدم. فکر کردم شاید سرما نفسش را بند آورده.
رفتم در حمام را زدم. جواب نداد. باز در زدم، در را باز کردم، دیدم آب گل آلود راه افتاده دارد می رود توی چاه.
گفت :"می خواهی بیایی این آب گل آلود را ببینی، مرا شرمنده کنی؟"
من مرد های زیادی را دیده بودم. شوهرهای دوستانم را، دیگران را،که در راحتی و رفاه هم بودند، اما همیشه سر زن و بچههاشان منت می گذاشتند.
ابراهیم با آن همه مرارتی که می کشید، باید از من طلبکار می بود، که من دارم برای تو و بقیه این سختی ها را تحمل می کنم، ولی همیشه با شرمندگی می آمد خانه. به خودش سختی می داد تا نبیند من یا پسر هاش سختی ببینیم.
بارها شد ما مریض می شدیم و ابراهیم بالای سر ما می نشست و گریه می کرد، که چرا شما مریض شده اید؟ تقصیر من است، حتماً که هیچ وقت پیشتان نیستم، نمی توانید بروید دکتر.
می گفتم:" اگر با این مریضی ها نمیریم تو بالاخره مارا می کشی با این گریه هات. "
گفت :" چرا؟ "
گفتم : " یک جوری گریه می کنی که آدم خجالت می کشه زنده بمونه."
بوی عملیات آمد و ابراهیم گفت :باید بروی اصفهان.
ادامه دارد...
↬🌿@banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت به روایت همسر قسمت 3⃣1⃣ ناراحتی ریه پیدا کر
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 4⃣1⃣
ابراهیم گفت: "باید برگردی بری اصفهان. دزفول الان امن نیست. این عملیات با عملیات های دیگر فرق می کند. "
اهمیتش را برایم گفت. حتی محورها را برام شرح داد.
گفت :" این عملیات دو حالت دارد. یا ما می توانیم محورهای از پیش تعیین شده را بگیریم یا نمی توانیم. اگر بتوانیم، که شهر مشکلی ندارد. ولی اگر نتوانیم و این تپه ها بیفتد دست عراقی ها می توانند خیلی راحت دزفول را با خاک یکی کنند. "
گفتم : "من هم خب مثل بقیه. می مانم. هر کاری آنها کردند من هم میکنم. "
گفت : " نه، فقط این نیست. مردم بومی اینجا اگر مشکلی پیش بیاید بلند می شوند با خانواده شان می روند مناطق اطراف. تو با کی می خواهی بروی وقتی من نیستم؟ بعد هم این که تو به خاطر اسلام باید بلند شوی بروی اصفهان. "
نگاهش کردم. یعنی نمی فهمم رفتن من چه ربطی به اسلام داره.
گفت : " اگر تو اینجا بمانی، من همه اش توی خط نگران توام، نمی فهمم باید چه کار کنم. "
فرداش برگشتنی یک قران هم پول نداشتم راه بیفتم. روم نمی شد به ابراهیم بگویم.
فقط گفتم :" یک کم پول خرد داری به من بدی که اگر خواستم تاکسی سوار شوم مصیبت نکشم؟ "
گفت :" پول، صبر کن ببینم. "
دست کرد توی جیبش، تمامش را گشت. او هم نداشت. به من نگاه کرد. روش نشد بگوید ندارم.
گفتم :" پول های من درشت است.اگر خرد داشته باشی _حالا اگر نیست با همین ها که دارم، می روم."
گفت :" نه،صبر کن."
فکر کنم فهمیده بود که می گفت نه.
نمی شد یا نمی خواست اول زندگی بگوید پول همراهش نیست. نگاهی به دور و برش کرد، نگران چه،دنبال کسی می گشت.
شرمنده هم بود.
گفت :" من با یکی از بچهها کار فوری دارم. همین جا باش الان بر می گردم. "
از من جدا شد، رفت پیش دوستش. دیدم چیزی را دست به دست کردند.
آمد و
گفت :" باید حتماً می دیدمش. داشت میرفت جبهه. ممکن بود دیگه نبینمش. "
ابراهیم توی دفترچه یادداشتش نوشته بود که به فلانی در فلان روز فلان تومان بدهکار ست،یادش باشد به او بدهد.
دست کرد توی جیبش، اسکناس ها را در آورد.
گفتم :" من اسکناس درشت خودم دارم، باشد حالا،باشد بعد."
گفت :" نه،پیش تو باشد مطمئن تر ست."
راه افتادم. در راه، توی اتوبوس تا اصفهان گریه کردم. فکر می کردم ممکن ست دیگر هرگز نبینمش.
اما آمد. یک ماه بعد، بعد از عملیات.
شانزده اسفند از هم جدا شدیم و شانزده فروردین آمد خانه مادرم دیدنم.
من و ابراهیم فقط سه عید نوروز را با هم بودیم. با هم که نه. بهتر است این طور بگویم، تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم. عید سوم، قبل از حلول آخرین سال زندگی ابراهیم، بهش گفتم :
" بگذار این عید را با هم باشیم. "
گفت :" من از خدام ست پیش تو باشم ببینمت، ولی نمی شود، نمی توانم. "
گفتم :" من هم خب به همان خدا قسم دل دارم. طاقت ندارم ببینم این عید هم پیشم نیستی. "
گفت : " اگر بدانی چند نفر اینجا هستند که ماه هاست خانواده هایشان را ندیده اند، اگر بدانی خیلی ها هستند مثل من و تو که دوست دارند پیش هم باشند و نمی توانند، هیچ وقت این حرف را نمیزدی. "
گفتم :" چند ساعت هم، فقط به اندازه سال تحویل، نمی توانی بیایی؟ "
گفت : " بگو یک دقیقه. "
گفتم :" پس باز هم باید...... "
گفت :" وسوسه ام نکن، ژیلا، بگذار عذاب وجدان نداشته باشم. بگذار مثل همیشه عید را پیش بچه ها باشم. این طوری برای همه مان بهتر است، راحتر ست. "
گفتم :" برای من نیست، یعنی واقعاً دیگر برای من نیست."
گفت :"می دانم، ولی ازت خواهش میکنم مثل همیشه باش. قرص و صبور و....."
گفتم :" چشم به راهم"
ادامه دارد...
↬🌿@banoyi_dameshgh