فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحضه ورود به حرم امام رضا...💔
نمیدونید چه حس و حالی داشتیم
دعاگوی همتون هستیم عزیزان خواهشا شما هم دعا کنید امام رضا ما رو دست خالی بر نگردونه...😭
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
سرباز
#پارت_33
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
یک ربع بعد به کارخانه متروکه رسیدن. کارخانه رو دور زد و از مسیری که قبلا افشین گفته بود،رفت.
تو دلش از خدا و امام حسین(ع) #تشکر میکرد و آرام اشک میریخت.افشین با تمسخر گفت:
-گریه میکنی جلوتو می بینی؟!
عصبانی گفت:
-من اگه الان با چشم های بسته هم رانندگی کنم هیچی نمیشه.بر و بیابونه. هیچی نداره.حتی دره هم نداره بندازمت پایین و از دستت راحت بشم.
افشین خندید و چیزی نگفت.
به جاده اصلی رسیدن.دوباره گوشی رو بهش داد تا قفل شو باز کنه.آنتن داشت. کنار جاده توقف کرد.ساعت ده بود.شماره پدرشو گرفت.حاج محمود گفت:
-بله.
-سلام باباجونم.
-فاطمه!! کجایی تو؟ خوبی؟
نگرانی از صدای حاج محمود معلوم بود.
-خوبم،باباجونم،خوبم.نگران نباشین.
-کجایی؟
-نمیدونم بابا.
به افشین گفت:
-کی میرسیم؟
-یه ساعت دیگه ورودی شهره.
-باباجونم،دو سه ساعت دیگه میام خونه.نگران نباشین.
حاج محمود عصبانی شد و جدی تر پرسید:
_فاطمه کجایی الان؟
-نمیدونم بابایی..تو جاده م.نمیدونم جاده کجاست.
-تنهایی؟
-نه.
-اون پسره عوضی هم هست؟
صدای حاج محمود بالا رفت.افشین هم شنید.
-بخیر گذشت بابا.نگران نباشید.میام خونه.
تماس رو که قطع کرد،
اینترنت گوشی رو روشن کرد.دو تا مداحی دانلود کرد.گوشی رو به دستگاه پخش ماشین وصل کرد.صدای مداحی تو ماشین پیچید.
افشین لبخندی زد و با خودش گفت تا حالا همچین صدایی تو ماشینم پخش نشده بود.
بیست دقیقه بعد مداحی ها تمام شد و یه دفعه آهنگ بدی پخش شد.فاطمه جاخورد و سریع قطعش کرد.خنده ش گرفت ولی لب گزید تا جلوی خندشو بگیره.اما افشین بلند خندید.
به ورودی شهر رسیدن.فاطمه گفت:
_میتونی رانندگی کنی؟
-چرا؟ خسته شدی؟
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
@Banoyi_dameshgh
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
سرباز
#پارت_34
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
-چرا؟ خسته شدی؟
-اگه میتونی رانندگی کنی،من میرم خونه بعد تو برو.اگه نمیتونی اول میرسونمت بیمارستان.بعد با ماشینت میرم خونه. ماشین تو میدم امیررضا فردا برات بیاره.. چکار کنم؟
-برو خونه تون.خانواده ت نگرانتن.
-به من ربطی نداره ولی بهتره بری بیمارستان.به قول خودت شاید خونریزی داخلی داشته باشی.
-لازم نیست.فقط تمام بدنم کوفته ست. تو خونه استراحت میکنم،خوب میشم.
-به من ربطی نداره.
افشین لبخند زد و چیزی نگفت.
از پشت سر به فاطمه خیره شده بود. حالا که غبار کینه از بین رفته بود،تو دلش اعتراف کرد که به فاطمه علاقه مند شده.
فاطمه سرکوچه توقف کرد و گفت:
-بیا بشین پشت فرمان و زودتر از اینجا برو.
-برو تو کوچه.
-نمیخوام بابام و امیررضا ببیننت.
با شیطنت گفت:
_میترسی بلایی سر من بیارن..اینقدر نگران من نباش.
-خیلی پررویی...نمیخوام خانواده م بیشتر از این بخاطر من ناراحت بشن.
پیاده شد و گفت:
-امروز به من لطف کردی،گرچه خودت شروع کردی ولی در هر صورت مرام به خرج دادی،اگه پررو تر نمیشی،ممنون.
چند قدم رفت.برگشت و گفت:
-ترجیح میدم دیگه اتفاقی هم نبینمت.
رفت.
افشین منتظر بود فاطمه بره تو خونه. وقتی رفت داخل و درو بست،ماشین روشن کرد و رفت.
فاطمه درو بست،
پشت در نشست و نفس راحتی کشید. حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا سریع به حیاط رفتن.وقتی چهره نگران و ناراحت خانواده شو دید،خواست بایسته و بره سمتشون ولی سرش گیج رفت و افتاد.
زهره خانوم سریع رفت پیشش.
دستی به صورت دخترش کشید.رو به حاج محمود گفت:
-حاجی،تب داره!!
با اورژانس تماس گرفتن.سرم بهش وصل کردن و دارو دادن.
حاج محمود گفت:
-حالش چطوره؟
پزشک اورژانس گفت:
_بخاطر فشار عصبی بوده.دارو هاشو بهش بدید،کم کم بهتر میشه.
افشین تو ماشین،تو پارکینگ خونه ش نشسته بود و به اتفاقات چند ساعت قبل فکر میکرد.
هنوز گیج بود.
اما حالا که اعتراف کرده بود به فاطمه علاقه مند شده،حس خوبی داشت.یاد پویان افتاد.با خودش گفت:
اگه پویان بفهمه عاشق فاطمه شدم، حسابی بهم میخنده و مسخره م میکنه.
لبخندی روی لبش نشست و از ماشین پیاده شد.
روز بعد حال فاطمه بهتر شد.
به چهره نگران پدرومادرش نگاه میکرد. گفت:
_شرمنده م.من خیلی اذیت تون میکنم.. حلالم کنید.
زهره خانوم،فاطمه رو در آغوش گرفت و گفت:
-دختر گلم،چی شده؟!
فاطمه گریه ش گرفته بود
-مامان..خدا همیشه حواسش به من هست.. خدای مهربونم بغلم کرده بود... حتی یه کم فشارم داد...مامان..آغوش خدا چقدر گرم و مهربونه...
سرشو رو شونه مادرش گذاشت و گریه میکرد.
دو هفته گذشت.
فاطمه نزدیک ماشینش بود که افشین گفت:
_سلام
خیلی جدی گفت:
-سلام.گفته بودم...
-گفته بودی ترجیح میدی دیگه اتفاقی هم منو نبینی.
-پس چرا الان اینجایی؟
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
@Banoyi_dameshgh
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
زیارت عاشورا
#براۍآࢪامشقݪبها♥️
@Banoyi_dameshgh
حاج آقا علوی تهرانی میگفتند
۱۰ دقیقه بری عطاری بویِ عطر میگیری !
۱۰ دقیقه هم بری قصابی بویِ گوشتمیگیری !
۱۰ ساله اومدی هیئت🚶🏻♂
بویِ خدا گرفتی..؟!
بویِ حسین علیهالسلام گرفتی..؟!
اگر امام حسین علیهالسلام شده سرگرمےمون باختیمااا
اخلاقت، دیدگاهت، رفتارت رو حسینی ڪن!
شهدابا حُسِین"علیہالسلام"شہیدشدن💔
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
سرباز
#پارت_35
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
-پس چرا الان اینجایی؟
افشین طلبکارانه گفت:
-زندگی منو بهم ریختی.کلی سوال برام به وجود آوردی.هیچکسی هم جز تو نمیشناسم که ازش بپرسم.
-قابل قبول نیست.اینترنت هست،کتاب هست.منابع زیادی هست که بتونی سوالهاتو ازشون بپرسی.
سمت ماشینش رفت که افشین گفت:
-اونا قانعم نکرد.
-حالا سوالت چی هست مثلا؟
-اینجا بگم؟!
-میخوای بریم کافی شاپ،اونجا بگو!!
افشین خنده ش گرفت.
-خوبه،موافقم.
فاطمه عصبانی تر گفت:
-تمومش کن.دیگه مزاحم من نشو.
در ماشینش رو باز کرد که سوار بشه.
افشین گفت:
-من واقعا قصد مزاحمت ندارم.فقط جواب سوالهامو میخوام.
فاطمه جدی نگاهش کرد.
وقتی مطمئن شد واقعا قصد مزاحمت نداره،یه کم مکث کرد.بعد گفت:
-ماشینت کجاست؟
-دویست متر بالاتر.
-برو سوار ماشینت شو،دنبال من بیا.
بعد مدتی رانندگی کنار خیابان پارک کرد.از ماشین پیاده شد و داخل ساختمانی رفت.افشین هم پشت ماشین فاطمه پارک کرد.به تابلو سر در ساختمان نگاهی کرد.
*موسسه قرآنی اهل بیت(علیهم السلام)*
فاطمه پیش روحانی ای رفت.مودب و سربه زیر گفت:
-سلام حاج آقا
حاج آقا با احترام گفت:
_سلام خانم نادری،حال شما؟ خانواده خوبن؟
-خداروشکر،همه خوبیم.شما خوبید؟ خانواده خوبن؟
-خداروشکر.. امری دارید درخدمتم.
-عرضی دارم،الان وقت دارید؟
حاج آقا به صندلی اشاهره کرد و گفت:
-بله،بفرمایید.
فاطمه روی صندلی نشست و گفت:
_یکی سوالاتی درمورد خدا داره،از من پرسیده.فکر کرده من میتونم جواب بدم.
-خب جواب بدید،شما که میتونید.
-ایشون جواب های تخصصی میخواد.در ثانی چون آقا هستن،من معذب هستم.
-بسیار خب،معرفی شون کنید،هروقت خواستن تشریف بیارن.من درخدمتشون هستم.
-الان پایین هستن.فقط.. حاج آقا شرمنده.. از اون جوانهایی هست که کلا تو این فضاها نیست..تا حالا مسخره میکرده و اینجور چیزها.
حاج آقا با لبخند گفت:
-چرا اینجور آدمها میان سراغ شما؟!!
فاطمه خنده شو جمع کرد و گفت:
-چی بگم! خدا هم با من شوخی داره.
حاج آقا ایستاد و گفت:
_بسیار خوب.بفرمایید ببینم این دفعه کی هست.
فاطمه سمت ماشین افشین رفت...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
@Banoyi_dameshgh
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
سرباز
#پارت_36
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
فاطمه سمت ماشین افشین رفت.
به شیشه سمت شاگرد ضربه زد.افشین شیشه رو پایین داد.فاطمه گفت:
_پیاده شو.
-اینجا کجاست منو آوردی؟
-مگه جواب سوالهاتو نمیخوای؟ آوردمت اینجا سوالهاتو بپرسی دیگه.
-من از تو پرسیدم...
فاطمه در ماشین باز کرد.بدون اینکه سوار بشه گفت:
-دیدی سوال بهانه بود برای مزاحمت.
-نه
-پس چی؟ چرا پیاده نمیشی؟
افشین به حاج آقا اشاره کرد و گفت:
_من با این جماعت کاری ندارم.
-منم از اون جماعت هستم.پس با منم کاری نداشته باش.
-من میخوام جواب های تو رو بدونم.
-تو وقتی قلبت درد بگیره،میری پیش دامپزشک؟!!
افشین خنده ش گرفت.گفت:
-این چه ربطی داشت الان؟
-وقتی سوالی برات پیش میاد برو پیش #متخصص اون موضوع.ایشون حاج آقا موسوی هستن.تخصص شون جواب دادن به سوالهای توئه.من بهتر از ایشون نمیشناسم وگرنه اینجا نمیآوردمت.حالا هم اگه میخوای برو پیش ایشون،اگه نمیخوای مجبور نیستی.اما درهر صورت دیگه سراغ من نیا!.
در ماشین رو بست و سمت حاج آقا رفت.افشین از اینکه فاطمه با حاج آقا صحبت میکرد،نگران شد.
پیاده شد.حاج آقا با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_سلام.
با دقت نگاهش کرد.
روحانی سادات و جوان با چشمهای قهوه ای روشن و موها و ریش خرمایی.چهره دلنشینی داشت،مخصوصا با لبخندی که روی لبش بود.
-سلام
حاج آقا دستشو سمت افشین دراز کرد و گفت:
_من محمد موسوی هستم.
افشین به فاطمه نگاهی کرد.
فاطمه هم منتظر عکس العمل افشین بود. دست داد و گفت:
_منم افشین مشرقی هستم.
-خوشبختم افشین جان.اشکالی نداره که بگم افشین؟
-نه.
فاطمه گفت:
_ببخشید حاج آقا.من همیشه باعث زحمت میشم.
-اختیار دارید.من از دیدن امثال آقا افشین خوشحال میشم.
-اگه با من امری ندارید من مرخص میشم.
-خواهش میکنم.عرضی نیست.خداحافظ
-خدانگهدار.
افشین تمام مدت به فاطمه و حاج آقا نگاه میکرد...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
@Banoyi_dameshgh
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
زیارت عاشورا
#براۍآࢪامشقݪبها♥️
@Banoyi_dameshgh
✨چندروزی است که تا میشنوم حرفش را
اربعین ... کربوبلا ... این دل من میریزد.
#کربلا
#اربعین
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهیدم 🕊