_ _
. ء . وصیت میکنم اسلام را کھ در این
برهه تداعۍ یافته در انقلاب و جمهوری
اسلامیست تنها نگذارید. دفاع از اسلام
نیازمند هوشـمندۍ و توجه خاص است.
در مسـائل سیاسی آنجا کھ بحث اسلام،
جمهوری اسلامي، مقدساتـ و ولایتفقیہ
مطرح میشود، اینها رنگ خدا هستند؛
رنگ خدا را بر هر رنگی ترجیح دهید !
ـــ حاجقاسم در این فراز از وصیت خود
یادآور میشود کھ مـیتوان در قالب هر
رنگ، حزب و جناحي بہیاری انقلاب آمد،
اما باید توجھ داشت اگـر به دنـبال تأثیر
گذاری بر نفوس در قامت و اندازۀ سردار
شهید هستیم، چارهای نداریم جز آنکه به
زبان فطرتـ روي بیاوریم و انسانها را از
دریچهۍ انسانیت مخاطب قرار دهیم.
♥️📚
📚
ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_بیست
°•○●﷽●○•°
هیچکی باهام حرف نمیزد .لبخندم رو که میدیدن بیشتر از قبل از عصبانی میشدن
داداش علی و خانومش رفتن خونه خودشون
البته زن داداش نرگس قبل رفتنش یه لبخندی زد و گفت:
+خوشحالم که میبینم داری میخندی داداش !
ولی ریحانه حتی بهم نگاه هم نمیکرد
با روح الله خداحافظی کرد و رفت تو اتاقش
منم بعد از تجدید وضو رفتم تو اتاقم.
چراغ شب خوابی رو روشن کردم.
بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم،
سجاده رو پهن کردم کف اتاق و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا خوندم.
نمازم که تموم شد از حضرت زهرا خواستم مثل همیشه برام مادری کنه
میدونستم اینکه مهر فاطمه به دلم افتاده چیز اتفاقی ای نیست و قطعا هدیه خداست.
از مادر خواستم کمکم کنه تا این مسیر رو بگذرونم و بتونم دل پدرش رو به دست بیارم.
این همه مدت هر بار خواستم ازدواج کنم یه اتفاقی افتاد و نشد
الان که تو ۲۷ سالگیم به طرز عجیبی به دختری دل بستم که شاید با معیارای من فرق داشت برای خودم هم جالب بود !
یاد حرفای مصطفی افتادم :(عه اینم که موهاش مثل موهای من...)
دوباره عصبی شدم
قرآنم و باز کردم داشتم میخوندم که چهره خجالت زده ی فاطمه اومد تو ذهنم .داشتم بهش فکر میکردم که متوجه شدم یه قطره اشک از چشمام سر خورد وریخت پشت دستم
یه لبخند زدم و صورتم و پاک کردم
چقدر عجیب
تو این یک هفته ای که گذشته بود ،هرشب دو رکعت نماز خوندم و از خدا فاطمه رو خواستم.
هر روز که میگذشت برامعزیز تر از روز قبل میشد.
دیگه وقتش بود برگردم شمال و از نو تلاش کنم
حرکت کردم سمت شمال و زودتر از همیشه رسیدم خونه
ریحانه هنوز باهام سر سنگین بود
میدونستم درد خواهرم چیه .اون شب ریحانه وعلی جای من سوختن.
تو خونه دنبالش گشتم وقتی ندیدمش رفتم تو اتاقش.
رو تختش خوابیده بود.
نشستم کنارش.
موهاش رو از صورتش کنار زدم و لپش و بوسیدم
خوابش سنگین بود و بیدار نشد
رفتمتو اتاقم و بعد عوض کردن لباسام رفتم سمت دادگستری.
یک ساعتی بود که منتظر بودم بابای فاطمه کارش تموم شه و از اتاقش بیرون بیاد
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است🤓☝️
↠ @Banoyi_dameshgh
♥️📚
📚
ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_بیست_ویک
°•○●﷽●○•°
داشتم با انگشتام ذکر میگفتم که باشنیدن صدای آقای موحد از جام بلند شدم.
از اتاقش اومد بیرون و با یه سری پرونده که تو دستش بود سمت من میومد.
به پشتم نگاه کردم مطمئن بودم متوجه من نشده.بلند شدم! لباسم و مرتب کردم وبا لبخند رفتم سمتش.
حالا متوجه من شده بود ...
از حرکت ایستاد و رو به روم اومد
دستم و دراز کردم سمتش و گفتم
_سلام علیکم
یه نگاه به سر تا پام انداخت و خیلی خشک بهم دست داد
+و علیکم السلام آقای دهقان فرد!
اتفاقی افتاده؟
_راستش ...
(یه نفس عمیق کشیدم و)
_راستش میخواستم که اگه میشه یه چند لحظه ای وقتتون و بگیرم!
+برایِ؟
قطعا کارِ دادگاهی ندارید اینجا ...
درسته؟
سرم و بلند کردم و صاف تو چشماش زل زدم
_بله!
میخوام اگه اجازه بدین با خودتون حرف بزنم!
+ببینید آقای دهقان فرد اگه میخواید راجع به دخترم حرفی بزنید باید بگم که حرفِ من همونه و هیچ تغییری نکرده
حتی اگه صدها سال هم بگذره!
شما هم بهتره انرژیتون رو جایِ دیگه ای صرف کنید!
در ضمن!
تاکید کنم که اینجا محلِ کارِ منه!
لطف کنید برگردید همونجایی که بودید!
اگه اون شب من چیزی نگفتم فقط به خاطرِ مراعاتِ حالِ جمع بود.
همینطور پشت هم حرف میزد و من بدون اینکه چیزی بگم فقط میشنیدم و نفس های عمیق میکشیدم.
آره چقدرم که تو مراعاتِ حالِ جمع رو کردی!
یخورده مکث کرد
خواست دوباره ادامه بده که گفتم
_لااقل بزارید منم حرفام رو بزنم آقای موحد!
+حرفِ دیگه ای هم مونده؟
آقا شما به خودتون نگاه کردید ؟به خانوادتون؟
به طبقه اجتماعیتون؟به سنتون؟و همچنین به ما،نگاه کردین؟!
چه وجهِ مشترکی پیدا کردی که با این جرئت الان اینجا ایستادی؟
حالم بدتر همیشه بود.سعی کردم حالم رو پشت لبخندم پنهون کنم و چیزی نگم!
تودلم حضرت زهرا رو صدا کردم وگفتم
_آقای موحد!!!
خواهش میکنم!سکوتشو که دیدم ادامه دادم!
حدس میزدم دردش چیه.اون فکر میکرد من به خاطر موقعیت اجتماعی و پولش بهش پناه آوردم
_به خدا اونطوری که شما فکر میکنید نیست!
به حضرت زهرا نیست!شما حتی اجازه ی حرف زدن به من نمیدید!آقای موحد!
خواست دوباره ادامه بده که گفتم
_لطفا
لطفا بزارید ادامش رو بگم
شما مشکلتون اختلاف سنی نیست ولی با این وجود باید بگم حضرت زهرا با امام علی هم تفاوت سنیشون زیاد بود !آقای موحد!
شاید ما از دوتا خانواده با فرهنگ و عقاید متفاوت باشیم
ولی اصلِ مقوله ی ازدواجم همینه
دوتا آدم از دوتاخانواده ی کاملا متفاوت زیر یه سقف باهم کنار بیان.
شما دخترتون و نازپرورده بزرگکردین. درست!؟
من شاید تو شرایط این چنینی بزرگ نشده باشم ولی میتونم قسمتی از این شرایط رو فراهم کنم آقایِ موحد...
شاید نتونم شرایط مادی آنچنانی فراهم کنم ولی از استحکام زندگی ای که با عشق شروع شه مطمئنم...
دوباره حالم بد شده بود!
زیاد عصبی شده بودم و باید قرص میخوردم
سعی کردم کاری نکنم که از حالم با خبر شه
نگاه تمسخر آمیزش روم حالم رو بدتر میکرد
به خدا پناه بردم و از حضرت زهرا کمک خواستم
سرم و انداختم پایین و نگاهم به انگشتی که از بس با ناخون هام باهاش ور رفتم و قرمز شده بود افتاد.
یه نفس کوتاه کشیدم و
_آقای موحد !
من به دخترشما....
من به دخترتون علاقه دارم!!!!
چندثانیه گذشت که واکنشی نشون نداد
سرم و آوردم بالا تا از قیافش تشخیص بدم تو چه حالیه!با عصبانیت دستاش و مشت کرده بود و نگام میکرد.
لبخند زدم و جلوتر رفتم و گفتم:بزنید
انگار منتظر این کلمه بود
هنوز از دهنم خارج نشده یه سمت صورتمسوخت.
حس کردم سبک شد
+دیگه اطرافِ خودم و خانوادم نبینمت!
متدینِ ....!!!!
دیگه چیزی نگفت و راهش رو گرفت و رفت!
دستم و جای دستش گذاشتم.یه لبخند زدم!
خیلی وقت بود سیلی نخورده بودم.
شاید تاوانِ عاشق شدنه!
شایدم ...!
حرفش مثله یه تیری بود که قلبم رو شکافت ولی با این حال از خودم راضی بودم!
قلبِ نا آرومم ،آروم شد.
دلیلِ این آرامش و رضایت رو نمیدونستم. خواستم برم که یه دستی رو شونم نشست .برگشتم عقب!مصطفی بود!
دستش وبا تمسخر دو سه بار رو شونم بالا و پایین کشید.
+ایرادی نداره!سیلیِ عشقه دیگه!
هر که طاووس خواهد جورِ هندوستان کشد!
فاطمه که داره تاوانِ غلطاش و میده...
مونده تو!تازه اول راهه!جا زدی پسر؟
جا نزن بابا،می ارزه به لمس دستاش!
نمیخواستم بزنمش،بی اراده لبخند رو لبام بود.
ولی با آخرین جمله اش همه ی بدنم لرزید
دستام بی اراده مشت شد.
انگشت اشارش رو دراز کرد سمت گردنم
ادامه داد
+آخی!
رگ غیرتته ؟عشقش برات نمیمونه ها!
فاطمه به عشق منم پشت پا زد عوضی !!!
دیگه کنترلم از دستم خارج شد.
نمیدونم چیشد که مشت دستم تو صورتش نشست
چند نفری بهمون نگاه میکردن و بقیه مشغول کاراشون بودن.
دستش و گذاشت رو دماغش که خون میومد
انتظار این کارم و داشت! جا نخورد
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است🤓☝️
↠ @Banoyi_dameshgh
وقتی همه دین را فراموش میکنند،
تو در اوج در یاد خدا باش!
وقتی همه دنیاپرستی میکنند،
تو در اوج خداپرستی کن!
وقتی همه بیدینی را به نمایش میگذارند،
تو دینداریِ خودت را در اوج به نمایش بگذار!
این راه اصلاح جامعه است!
به خدا ظلم است در یک همچین شهر
خوبی که خدا فراموش میشود،
و اگر تو یادآوری کنی به یاد میآورند،
جزء گروهی که خدا را به یاد شهر میآورند نباشی!☘
#استادپناهیان
🌱 @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هک کانال صعودی بی بی سی فارسی توسط ارتش هکری سربازان مهدی (عج)
#انتقام_سخت
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
💠 إنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفَاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ
🔹کسانی که دوست دارند زشتی ها در میان مردم با ایمان شایع شود در دنیا و آخرت عذابی دردناک خواهند داشت
📗سوره نور آیه 19
کنترل نگاه خیلی مهمه بچه ها...
چرا؟!
چون راه داره به دل!
به قول اقای قرائتی چشم میبینه، دل میخواد!
پس از راه چشامونه که دلمون اسیر میشه، گرفتار میشیم
روایت میگه نگاه حرام تیر سمیه زهرآلوده ...!!
این روایتو ههمون حفظیم...
ولی یه بار نشستیم مفصل راجع بهش فکر کنیم!
یعنی چی تیر سمی...؟!
مثلا تیر غیر سمی چیکار میکنه، که تیر سمی نمیکنه...؟!🤔
نبودنت را
با ساعت شنۍ؛ اندازھ گرفتھ ام
یڪ صحرا گذشتھ است . . .!
خلاصه که حواست باشه رفیق!
این چشامون قراره یوسف زهرا رو ببینه...
قراره موقع مرگمون ، امیرالمومنینُ ببینه...
دیگه قرار نیست هر چیزیو تماشا کنه که...
هر وقت خواستـے کار خوبی بکنی و
راه بندان شد و ممکن نشد آن را انجام
بدهی ، نیتت را رسیدگۍ کن . شاید
صدمھ خورده است و صرفا برای خُدا
نیست . . و الا اگر با صاحب خانھ کار
داشتھ باشی ، بر عهدهی اوست کهـ
موانع را از جلوی راهت بر طرف کند!😉
#امام_زمان ♥'
~حیدࢪیون🍃
برای امام زمانم چه کنم؟ دعای سلامتی امام زمان (عج) #امام_زمان #حجاب #لبیک_یا_خامنه_ای
برای امام زمانمون چیکار کنیم.
این سوالیه که تو ذهن خیلی از ماها هست
- نیت هامون رو مهدوی کنیم✅👌
به نیت یاری و نصرت امام زمان عجل الله ، بچه دار بشیم.
فرزندمون رو نذر بقیه الله (عج) کنیم.
به نیت یاری امام زمان، در زمینه هایی که فکر می کنیم جامعه و ایشون بهش نیاز داره، تخصص کسب کنیم.
بخشی از مال و درآمدمون رو صرف کار برای امام زمان کنیم.
بخشی از زمانمون رو برای حرکت در مسیر ظهور در نظر بگیریم.
سعی کنیم به سلاح های روز مجهز بشیم ، زبان دومی یاد بگیریم، سواد رسانه ایمون رو افزایش بدیم و…
به نیت شناساندن حضرت، در شبکه های اجتماعی و فضای وب فعالیت کنیم
~حیدࢪیون🍃
برای امام زمانمون چیکار کنیم. این سوالیه که تو ذهن خیلی از ماها هست - نیت هامون رو مهدوی کنیم✅👌
برای تعجیل در فرج، بسیار دعا کنیم.
در راس تمام حاجت ها، ظهور مهدی موعود را از خدا بخوایم و باور داشته باشیم که فرج اصلی زندگی ما همینه.
سعی کنیم هر روز دعای عهد، دعای فرج (عظم البلا)، دعای سلامتی امام زمان و… بخونیم. همین طور دعاهایی که خود حضرت بهشون سفارش کردن مثل زیارت عاشورا و زیارت جامعه کبیره...☘✅
~حیدࢪیون🍃
برای تعجیل در فرج، بسیار دعا کنیم. در راس تمام حاجت ها، ظهور مهدی موعود را از خدا بخوایم و باور داشت
یاد حضرت رو در جامعه زنده نگه داریم.
نباید اجازه بدیم آرمان بزرگمون برای برپایی حکومت مهدوی رنگ ببازه یا مثل یک تفکر خرافی و قدیمی جلوه کنه.
از تخصص و مهارتی که داریم برای نشر فرهنگ مهدویت و زنده نگه داشتن یاد حضرت توی جامعه استفاده کنیم. (مثلا اگر هنر معرق کاری بلدیم، عباراتی که یادآور حضرت هست رو درست کنیم، اگر نقاش هستیم از هنرمون برای به تصویر کشیدن معارف مهدویت استفاده کنیم و…)
توی شبکه های اجتماعی حضور موثر داشته باشیم و در بزنگاه های حساس بتونیم عملکرد مطلوب ارائه بدیم.
مراسم های مختلف در گرامیداشت حضرت برگزار کنیم، مجالس عزای اهل بیت یا شادی را به نام و یاد ایشون متصل کنیم و…
به نیابت از ایشون مجالس عزای اهل بیت یا شادی اهل بیت رو برگزار کنیم...✅👌
♥️📚
📚
ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_بیست_ودو
°•○●﷽●○•°
واکنشی نشون نداد. یه جورایی مطمئن بود.
دستم و گرفتم زیر چونش و گفتم
_اون به عشق پشت پا نزد!
تو عاشق نبودی!اگه هم فکر میکنی عاشقش بودی باید بگم این فقط یک توهمه!
یه بارِ دیگه اسم فاطمه رو از زبون کثیفت بشنوم هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
این و گفتم و راهم و سمت در خروجی کشیدم.
لرزش دستام کنترل شدنی نبود .
نفهمیدم چجوری به خونه رسیدم
قرار بود دوهفته دیگه به مرز اعزام شم
برای تلاش کردن فقط دو هفته فرصت داشتم
از نرگس شماره مادرفاطمه رو گرفتم و بهش زنگ زدم.
قرار شد بعد تموم شدن شیفتش برم بیمارستان تا باهاش حرف بزنم
سرگرم کارام شدم
انقدر که این پله هارو رفتم بالا و اومدم پایین پاهام درد گرفته بود
روی صندلی نشستم و چشمم به ساعت خورد.
با دیدن عقربه کوچیک رو عدد ۵ از جام پریدم
دو ساعتی بود که بیشتر بچه ها رفتن .
من اضافه مونده بودم تا از اینجا مستقیم پیش مادر فاطمه برم.
وسایلم رو گرفتم و تو ماشینم نشستم.
با سرعت به سمت بیمارستان حرکت کردم .نمیخواستم دیر برسم و وجهم رو پیشش خراب کنم .
ماشین و کنار خیابون پارک کردم و رفتم داخل
سرم و چرخوندم و اطراف و گشتم
وقتی پیداش نکردم ،رفتم سمت یکی از پرستارا و گفتم: سلام خانوم ببخشید .خانوم کیان دخت رحیمی و میشناسید ؟
+سلام بله چطور؟
_ببخشید من کجا میتونم پیداشون کنم ؟
+طبقه بالا
_ممنون
از پله ها بالا رفتم
وقتی تو سالن پیداش نکردم خواستم دوباره صداش کنم که یکی صدام زد : آقا محمد
برگشتم سمت صدا که با لبخندش مواجه شدم
اومد نزدیک تر و گفت : حالتونخوبه ؟ میشه چند لحظه منتطرم بمونید ؟
_ممنونم.چشم
رفت تو یه اتاقی و درو بست
نشستم رو صندلی سفید راه رو و به ناخنام زل زدم
چند دیقه بعد مامان فاطمه کنارم ایستاد و گفت :ببخشید منتظرتون گذاشتم
از جام بلند شدم و گفتم :خواهش میکنم
لباس فرم سرمه ایش و عوض کرده بود و چادر سرش گذاشت.
همراهش از بیمارستان خارج شدم
وجودش بهم حس خوبی میداد
کنارش اضطراب نداشتم ولی برعکس کنار شوهرش از استرس زیاد به زحمت میتونستم حرف بزنم
رو یه نیمکت نشستیم
برگشت سمتم و باهمون لبخند نگام کرد
سرم و انداختم پایین که گفت :خب؟چیکارم داشتین ؟
تو دلم یه بسم الله گفتم و از خدا خواستم مادر فاطمه با شوهرش همفکر نباشه
_من ازتون کمک میخوام
+کمک برای چی ؟
_راستش بعداز شبی که اومدیم خونتون من یه ملاقات با آقای موحد داشتم که
+آره میدونم .احمد گفت راجبش بهم
_من فکر میکنم اگه شما کمکم کنید ،بتونم زودتر ایشون وراضی کنم
چیزی نگفت که ادامه دادم: یجورایی الان همه مخالف منن و روبه روم ایستادن. البته با وجود خدا کنارم من حق ندارم بگم تنهام ولی...
+آقا محمد
سرم و بالا گرفتم
+چرا داری میجنگی ؟
_شما هممیخواین بگین من دارم اشتباه میکنم ؟
+نه من همچین حرفی و نمیزنم .فقط میخوام برام دلیل بیاری تا بدونم میتونم کمکت کنم یا نه ؟
نگاهم و به زمین دوختم و برای دومین بار به خودم جرئت دادم تا بگم : من به دخترتون علاقه دارم.
چشمام و بستم و منتظر موندم برای دومین بار سیلی بخورم .
چند لحظه گذشت،نگاش کردم .هنوز همون لبخند روی صورتش بود
با دیدن لبخندش دلم گرم شد و با جرات بیشتری ادامه دادم :
واسه رسیدن به هدفای باارزش نباید جنگید ؟
+چرا ،باید جنگید !
اگه بگم از شنیدن اینجمله اش از ذوق قند تو دلم آب نشد دروغ گفتم
ادامه داد :اگه واقعا دوسش داری ،حالا حالا ها باید بجنگی . چون پدر فاطمه آدم سرسختیه .خیلی کم پیش میاد حرفش دوتا شه . نمیخوام نا امیدتون کنم با این حرفا فقط میخوام همچی رو بدونین
مصطفی رو که مطمئنا الان میشناسین، واسه پدر فاطمه خیلی با ارزش و محترمه .احمد ارتباط خیلی صمیمی با پدر مصطفی داشت .درست مثله دوتا برادر بودن اما بعد مخالفت فاطمه از ازدواجش با مصطفی ، دیگه چیزی مثله سابق نشد و هنوز هم احمد پیش برادرش احساس شرمندگی میکنه.
شاید دلیل اصلی اینکه احمد با شما مخالفه اینه که فاطمه تمام خاستگارای قبلیش و رد کرد و حتی اجازه نداد که پاشون و تو خونمون بزارن اما شما...!
منتظر موندم که جمله اش و کامل کنه ولی ادامه نداد و به جاش گفت :
فقط اینو خیلی خوب میدونم این سرسختی و لجبازی همیشگی نیست و اگه تلاش کنین احتمال داره ورق به نفعتون برگرده
از جاش بلند شد
منم ایستادم و گفتم :شما بهم کمک میکنین ؟
من قسم میخورم که خوشبختش کنم.
لبخند زد و گفت :امیدوارم موفق شین. خداحافظ.
با اینکه جوابم و سر راست نداده بود حداقل فهمیدم مثله پدر فاطمه بامن مخالف نیست
خداروشکر کردم وتو ماشین نشستم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است🤓☝️
↠ @Banoyi_dameshgh
♥️📚
📚
ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_بیست_وسه
°•○●﷽●○•°
شونه کوچیکم و از داشبورتم در آوردم و به موهام حالت دادم و ریشم و مرتب کردم
با عطرم دوش گرفتم و بعد ازاینکه یه بار دیگه تیپم و چککردم از ماشین پیاده شدم
ساعت کاریم که تموم شد بلافاصله اومدم محل کار آقای موحد .
منتظرموندم بیاد بیرون تا پیشش برم.
چشمم خورد بهش دست راستش با باند بسته شده بود.
تا جلوی در دیدمش دوییدم سمتش.
با دیدنم پلک هاش و روی هم فشرد و با حرص گفت:لعنت بر شیطان
با خوشرویی سلام کردم ،که گفت :علیک
ورفت اون سمت پیاده رو
دنبالش رفتم و گفتم :میتونم چند لحظه وقتتون و بگیرم؟خیلی کوتاه؟!
به حرفم اعتنایی نکرد حس کردم منتظره کسیه .
ماشینش و ندیده بودم .به ذهنم رسید شاید نتونه رانندگی کنه واسه همین گفتم :میخواین من برسونمتون ؟
چپ چپ نگام کرد و دوباره نگاهش و چرخوند اون سمت خیابون و گفت :راننده ای شما ؟
خواستم جواب بدم که چند نفر از اون سمت خیابون اومدن سمتمون .یکیشون گفت :آقای موحد ببخشید دیر شد
من و هل داد عقب و در ماشین پشت سرم و باز کرد و نشست .
یکی دیگشونم تو ماشین کناری نشست
آقای موحدم بدون توجهی به من نشست تو ماشین.
به سرعت از جلوم رد شدن
کلافه نشستم تو ماشینم و به این فکر کردم اصلا امکان داره بتونم این آدم و راضی کنم ؟
هواتاریک شده بود .خسته شده بودم .وقتم داشت تموم میشد و من هنوز هیچ پیشرفتی نکرده بودم .
نمیشد دست رو دست بزارم و تا فردا صبر کنم.
رفتم مسجد،نمازم و که خوندم برگشتم تو ماشین.
پام و گذاشتم رو گاز وسمت خونشون حرکت کردم.با سرعت رفتم تا شاید قبل رسیدنش بتونم برسم.
جلوی خونشون پارک کردم و صندلیم و دادم عقب و منتظر موندم
ساعت همینطور میگذشت و هیچ خبری نبود
هواتاریک شد
فهمیدم قبل از من به خونشون برگشت.
سرم و روی فرمون گذاشتم.
فضای خونه خودمون اذیتم میکرد. ریحانه ام خونه نبود .واسه همین به خونه برنگشتم .
گفتم یخورده دیگه هم صبرکنم
پلک هام سنگین شد
(پدر فاطمه بهم نزدیک شده بود
دوتا دستش و روی گلوم گرفت ومحکم فشرد
در حالی که دندوناش و از خشم روی هم فشرده بود داد زد:من جنازه دخترمم روی دوشت نمیزارم.احساس خفگی میکردم .نفس کم آورده بودم .سعی کردم صداش کنم ولی جونی برام نمونده بود...)
با صدای بوق ماشین با وحشت از خواب پریدم
تا چشم هام و باز کردم نگاهم افتاد به آقای موحد که با لباس ورزشی روی صندلی کنارم نشسته بود.با اخم بهم زل زده بود .
گلوم خشک شد.
به اطرافم نگاه کردم .تمام اتفاقای دیشب یادم افتاد. هنوز تو ماشین جلوی خونشون بودم .
از شدت ترس و هیجانم بخاطر خوابی که دیده بودم و حضور بابای فاطمه تو ماشینم زبونم نمیچرخید.
انگار منتظر بود حرف بزنم .
فکر میکردم دارم خواب میبینم با تعجب به اطرافم نگاه کردم که گفت : خواب نیستی
نگاهم افتاد به عقربه های ساعتی که رو مچم بسته بودم .
فکر کردم اشتباه میبینم .گوشیم و روشن کردم .
ساعت ۶ و۲دقیقه و نشون میداد
یهو داد زدم :یا حسینن نمازم
با لحن آرومی گفت :هنوز قضا نشده .
از ماشین پیاده شد
منماومدم پایین و از صندوق یه بطری آب برداشتم و وضو گرفتم ،سجاده ای هم که همیشه تو ماشینم بود و برداشتم و پهن کردم
تازه یادم افتاد جهت قبله رو نمیدونم
برگشتم عقب که دیدم آقای موحد ایستاده و نگام میکنه.
بدون اینکه چیزی بپرسم یه سمتی ایستاد وگفت :اینوره
بدون توجه به حضورش نمازم و بستم
نمازم که تموم شد متوجه شدم هنوزم ایستاده
اومد سمتم و گفت : از کی اینجایی؟
شرمنده گفتم :از دیشب... به خدا قصد بدی نداشتم. میخواستم منتظر بمونم وقتی دیدمتون باهاتون حرف بزنم نفهمیدم کی خوابم برد !
نگاهش مثل قبل پر از خشم نبود
+خب پس شانس آوردی خودت و ماشینت و نبردن
سجادم رو جمع کردم و توی ماشین گذاشتم
اومد کنارم ایستاد ،یاد خوابم افتادم
همون دستش که دورش باند پیچیده بود و گذاشت رو صورتم،با تعجب نگاش میکردم .
خودم رو آماده کرده بودم که دوتا سیلی خوشگل تر ازش بخورم.
روی صورتم،جایی که دفعه قبل سیلی زده بود دست کشید و با لحنی که آروم تراز قبل بود گفت :ببین پسرجون تو آدم خوبی هستی .منو ببخش بخاطر حرفایی که از روی عصبانیت بهت زدم ولی خواهش میکنممم دور فاطمه ی منو خط بکش . مسیر خودت رو برو . با کسی که شبیه خودته ازدواج کن . تمام حرف من همینه .
ایندفعه هم این اشتباهت و میبخشم ولی دیگه نمیخوام اینورا پیدات شه !نمیخوام دیگه ببینمت !میفهمی؟
چیزی نگفتم که در طرف راننده ماشین و باز کرد
وقتی نشستم در و بست و یه لبخند ساختگی تحویلم داد .از خونشون دور شدم.
حس کردم سرگیجه دارم
به هر زوری بود خودم و به محل کارم رسوندم
تو اتاقم نشسته بودم .سرم رو تنم سنگینی میکرد .یه شکلات برداشتم و گذاشتم دهنم
شیرینیش حالم رو بهتر کرد
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است🤓
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#معرفی_شهید 🌼
نام:ابراهیم هادی
زاده:۱ اردیبهشت ۱۳۳۶
زادگاه:خراسان
ملیت:ایرانی
تاریخ شهادت:۲۲ بهمن سال ۶۱
وضعیت تاهل:مجرد
بیوگرافی شهید ابراهیم هادی🌼
شهید ابراهیم هادی دراول اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان به دنیا آمد. وی فرزند چهارم از ۶ فرزند خانواده بود. با این حال پدرش مشهدی محمد حسین علاقه خاصی به او داشت. وی نیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود. پدری که توانسته بود با شغل بقالی به بهترین نحو فرزندانش را تربیت نماید. هنگامی که ابراهیم نوجوان بود، پدرش فوت کرد و از آن جا بود که زندگی را مانند مردان بزرگ، به پیش برد.
شهید ابراهیم هادی ستاره ورزش کشتی کشورمان است🌼
شهید ابراهیم هادی به علت ویژگی هایی اخلاقی، فرماندهی و شخصیتی که داشته تا کنون بعنوان یکی از شهدای مفقودالجسدی شناخته می شود. در یکی از خاطرات درباره او چنین نقل شده است:« ابراهیم درهمان ایام پایانی دبستان کاری کرد که پدرش عصبانی شد و گفت که ابراهیم از خانه بیرون برو و تا شب هم برنگرد. ابراهیم تا شب به خانه نیامد. همه خانواده ناراحت بودند که او برای ناهار چه کار کرده است ولی روی حرف پدر، حرف نمی زدند. ابراهیم شب برگشت و با ادب به همگی سلام کرد. از او پرسیدند ناهار چه کار کردی؟ پدر با این که که هنوز از ابراهیم ناراحت بود ولی منتظر جوابش بود.
شهید ابراهیم هادی خیلی آهسته گفت که داخل کوچه راه می رفتم، یک پیرزن دیدم که کلی وسایل خریده و نمیدانست چکار کند و چطور به خانه برود. من به او کمک کردم و وسایلش را تا منزلش بردم. پیرزن هم کلی از من تشکر کرد و سکه پنج ریالی به من داد. نمی خواستم قبول کنم، ولی خیلی اصرار کرد. من هم مطمئن بودم این پول حلال است زیرا برایش زحمت کشیده بودم. ظهر با همان پول، نان خریدم و خوردم.»
تحصیلات شهید ابراهیم هادی🌼
شهید ابراهیم هادی در مدرسه طالقانی، دوران دبستان خود را سپری کرد و نیز در مدارس ابوریحان و کریم خان دوران دبیرستانش را گذراند. در سال ۵۵ او توانست مدرک دیپلم ادبی دریافت کند. او مطالعات غیر درسی را از همان سال های پایانی دبیرستان، شروع کرد؛ همینطور حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر مرحوم علامه« محمدتقی جعفری» در رشد شخصیتی ابراهیم بسیار مؤثر بود. این شهید مفقود، شجاعت های بسیاری در دوران پیروزی انقلاب از خود نشان داد؛ هم زمان با تحصیل علم در بازار تهران بکار مشغول بود و بعد از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و پس از آن به آموزش پرورش منتقل شد.
~حیدࢪیون🍃
تحصیلات شهید ابراهیم هادی🌼
شهید ابراهیم هادی در مدرسه طالقانی، دوران دبستان خود را سپری کرد و نیز در مدارس ابوریحان و کریم خان دوران دبیرستانش را گذراند. در سال ۵۵ او توانست مدرک دیپلم ادبی دریافت کند. او مطالعات غیر درسی را از همان سال های پایانی دبیرستان، شروع کرد؛ همینطور حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر مرحوم علامه« محمدتقی جعفری» در رشد شخصیتی ابراهیم بسیار مؤثر بود. این شهید مفقود، شجاعت های بسیاری در دوران پیروزی انقلاب از خود نشان داد؛ هم زمان با تحصیل علم در بازار تهران بکار مشغول بود و بعد از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و پس از آن به آموزش پرورش منتقل شد.
زندگی زیبای شهید ابراهیم هادی در جوار حضرت زهرا(س)🌼
شهید ابراهیم هادی نیز به علمدار کمیل شهرت دارد و کانال کمیل، محل دیدار خواهر« ابراهیم» با اوست. خواهر شهید ابراهیم هادی روایت می کند:من سالی چند مرتبه به کانال کمیل می روم و با برادر شهیدم صحبت می کنم. به وی می گویم ابراهیم جان! قربان مهمان نوازی ات، معرفتت، مردم داریت. بعد از شهادت برایمان گفتند که تا آخرین لحظه شهدا را سیراب کرد ولی خودش با لبی تشنه به دیدار معبود شتافت. من یقین دارم که ابراهیم زندگی زیبایی در جوار حضرت زهرا( س) دارد و من با ابراهیم خیلی ارتباط دارم. هرگاه کاری داشته باشم و سر دوراهی بمانم، از او تقاضای کمک میکنم به اینصورت که از او می پرسم که فلان کار را انجام دهم یا ندهم بعد مکثی می کنم و جوابش را می شنوم.
شهید ابراهیم هادی در برخورد با افراد نیز مصداق بارز عمل به آیات قرآن بود
فعالیت های شهید ابراهیم هادی
شهید ابراهیم هادی بعد از پیروزی انقلاب در سازمان تربیت بدنی کار کرد و پس از آن به آموزش پرورش منتقل شد. وی مانند معلمی فداکار به تربیت دانش آموزانش پرداخت. شهید ابراهیم هادی به ورزش علاقه داشت و فعالیت در این عرصه را با ورزش پهلوانی یعنی ورزش باستانی شروع کرد و در والیبال و کشتی بی نظیر بود. در هیچ میدانی هرگز پا پس نکشید و مردانه ایستاد. در ارتفاعات سر به فلک کشیده« بازی دراز» و« گیلانغرب» تا دشت های سوزان جنوب میتوان مردانگی او را مشاهده کرد. انتقال مجروحان و شهدا از منطقه به عقب جبهه یکی از کارهای شهید ابراهیم هادی به شمار می رفت. گاهی اوقات پیکرهای مطهر شهدا در ارتفاعات بازی دراز بر شانه های ابراهیم می نشست تا بدست خانواده هایشان برسد.
شهادت شهید ابراهیم هادی🌼
شهید ابراهیم هادی در عملیات والفجر مقدماتی بهمراه بچه های گردان کمیل و حنظله در کانال های فکه بمدت پنج روز مقاومت کرد ولی تسلیم نشد و سرانجام در ۲۲ بهمن سال ۶۱ پس از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد و کسی دیگر او را ندید. ابراهیم همیشه از خدا تقاضا داشت گمنام شود؛ به دلیل آنکه یکی از صفات یاران خدا، گمنامی است.
کتاب« سلام بر ابراهیم» در صفحه ۱۳۵ به بیان خاطرات و بخش هایی از زندگینامه این پهلوان شهید پرداخته است.
شهید ابراهیم هادی از قاریان قرآن و پهلوانان زمان خود بود
#خاطره_نوشته🌼
مصطفی هرندی می گوید: خیلی بی تاب بود ، ناراحتی در چهره اش موج میزد . پرسیدم چیزی شده !؟
ابراهیم با ناراحتی گفت : دیشب با بچه ها رفته بودیم شناسایی ، تو راه برگشت ، درست در کنار مواضع دشمن ، ماشاا... عزیزی رفت روی مین و شهید شد .
عراقی ها تیر اندازی میکردند و ما هم مجبور شدیم برگردیم .
علت ناراحتیش را فهمیدم ، هوا که تاریک شد حرکت کرد ، نیمه های شب هم برگشت ،خوشحال و سر حال ، مرتب فریاد میزد امدادگر امدادگر ، سریع بیا ، ماشاا... زنده است !
بچه ها خوشحال بودند ، ماشاا... را سوار آمبولانس کردیم ، اما ابراهیم در گوشه ای نشسته بود و غرق در فکر بود . کنارش نشستم ، با تعجب پرسیدم در چه فکری هستی ؟
مکثی کرد و گفت : ماشاا... وسط میدان مین افتاده بود ، کنار سنگر عراقی ها ، اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود ! کمی عقب تر پیدایش کردم ، دور از دید دشمن !
در مکانی امن نشسته بود و منتظر من بود !
**************
خون زیادی از پای من رفته بود ، بی حس شده بودم ، عراقی ها مطمئن بودند که زنده نیستم ، حالت عجیبی داشتم ، زیر لب میگفتم : یا صاحب الزمان ادرکنی ...
هوا تاریک شده بود ، جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد ، چشمانم را به سختی باز کردم ، مرا به آرامی بلند کرد ، دردی حس نمیکردم ، از میدان مین خارج شد در
گوشه ای امن آهسته و آرام مرا روی زمین گذاشت .
گفت : کسی می آید و تو را نجات میدهد ، او دوست ماست !
لحظاتی بعد ابراهیم آمد با همان صلابت همیشگی ، مرا به دوش گرفت و حرکت کرد .
آن جمال نورانی ، ابراهیم را دوست خود معرفی کرد ، خوشا به حالش .
اینها را ماشاا... در دفتر خاطراتش از جبهه ی گیلانغرب نوشته بود.
کتاب سلام بر ابراهیم – ص 117
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار شهید ابراهیم هادی
سرانجام ابراهیم، در والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچههای گردان کمیل و حنظله در کانالهای فکه مقاومت کرد اما تسلیم نشد و در ۲۲ بهمن سال ۶۱ بعد از فرستادن بچههای باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد و دیگر کسی او را ندید و این هم آخرین تصویر از پیکر پهلوان بسیجی شهید «ابراهیم هادی» در کانال قتلگاه فکه گرفته شده توسط تلویزیون عراق، که در نشریه پلاک هشت منتشر شده است.
ابراهیم همیشه از خدا میخواست گمنام بماند؛ چرا که گمنامی صفت یاران خداست.
در قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) یادبودی است که خیلیها با دیدن عکس صاحب آن و عنوان «شهید گمنام» که روی سنگ مزار نوشته شده، میروند و زائر شهید مفقودالاثر «ابراهیم هادی» میشوند؛ شهیدی که برای بچههای جنوب شرق تهران و کسانی که اهل دل هستند، خیلی عزیز است البته این شهید برای جوانهایی که کتاب «سلام بر ابراهیم» را خواندند، حال و هوای دیگری دارد.
پهلوان بسیجی ابراهیم هادی از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب و ستاره ورزش کشتی کشورمان است؛ او در اول اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان به دنیا آمد؛ ابراهیم چهارمین فرزند خانواده بود؛ او در نوجوانی طعم تلخ یتیمی را چشید، از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد.
ابراهیم دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریمخان گذراند. او در سال ۵۵ توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سالهای پایانی دبیرستان، مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد؛ حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر مرحوم علامه «محمدتقی جعفری» بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم مؤثر بود.
این شهید مفقود، در دوران پیروزی انقلاب شجاعتهای بسیاری از خود نشان داد؛ همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود و پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش پرورش منتقل شد.
یکی از کارهای ابراهیم انتقال مجروحان و شهدا از منطقه به عقب جبهه بود. گاهی اوقات پیکرهای مطهر شهدا در ارتفاعات بازیدراز بر شانههای ابراهیم مینشست تا به دست خانوادههایشان برسد.
~حیدࢪیون🍃
#وصیت_نامـہ_شهید 🌼
بسم رب الشهداء و الصدیقین
اگر چه بیش از هر کس، خود را محتاج وصیت و پند و اندرز می دانم، پیش از آغاز سخن از خداوند منان تمنّا می کنم که قدرتی به بیان من بدهد که بتوانم از زبان یک شهید، دست به قلم ببرم چرا که جملات من پیدا شد و مورد عفو رحمت الهی قرار گرفتم و توفیق و سعادت شهادت را پیدا کردم، بعنوان پرافتخارآفرین وصیای شهید خوانده می شود.
خدایا تو را گواه می گیرم که از شروع انقلاب تا به حال در طول این مدت هر چه کردم برای رضای تو بوده و سعی داشتم همیشه خود را در مقابل آزمایش ها، مورد آزمایش و آموزش قرار دهم. امیدوارم در راه اسلام عزیز و پیروزی مستضعفین بر متکبرین، این جان ناقابل را بپذیری.
خدایا با این که از شکستگی های متعدد استخوان هایم رنج می برم، ولی اهمیتی نمی دادم؛ به این خاطر که من در این مدت نسبت به آن هایی که خالصانه در این راه گام نهاده اند، نشانه هایی از لطف و رحمت تو دیده ام.
خدایا، ای معبودم و معشوقم و همه کس و کارم، نمی دانم چگونه در برابر عظمت تو ستایش کنم ولی همین قدر می دانم که هر کس تو را شناخت، عاشقت شد و هر کس عاشقت شد، دست از همه چیز شسته و به سوی تو می شتابد و به خوبی این را در خود احساس کردم و می کنم.
خدایا چنان عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب در وجودم شعله ور است که اگر تکه تکه شوم و یا زیر سخت ترین شکنجه ها قرار گیرم، او را تنها نخواهم گذاشت. بعنوان یک فردی از آحاد ملت مسلمان به تمامی ملت خصوصاً مسئولین امر تذکر می دهم که همیشه در جهت اسلام و قرآن باشید و هیچ مسأله و روشی شما را از هدف و جهتی که دارید، منحرف ننماید.
یکی از خصلتهای شهید ابراهیم هادی، پنهان کردن کارهای خیر و فعالیتهایی از این دسته بود
دیگر اینکه در کارهایتان سعی کنید نیت خود را خالص نموده و از هر شرک و ریا، حسادت و بغض اعمالتان را پاک نمایید تا هم اجر خود را ببرید و هم مسئولیت خود را آنچنان که خداوند، اسلام و امام می خواهند، انجام داده باشید هرگز این را فراموش نکنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم، جامعه ساخته نمی شود.
والسلام و علیکم و رحمه الله و برکاته
ابراهیم هادی پور
روحش شاد و یادش گرامی