eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
سُبْحانَكَ ما أَضْيَقَ الْطُّرُقَ عَلىٰ مَنْ لَمْ تَكُنْ دَليلهُ .. خدایـا چه تنگ است راه‌ها بر کسی که تو راهنمایش نباشی ..
🌤 ◡̈⃝ هرگز فكر نکنید فلان مرحله زندگی بگذرد، همه چیز درست میشود از همه چالشها لذت ببرید هنر زندگی،دوست داشتنِ مسیرِ زندگی است...☘️🎀
❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از‌کنـار‌تو‌گدا‌با‌دست‌خالی‌رد‌نشـد نیست‌عاقل‌هرکسی‌دیوانه‌‌مشهد‌نشد(:💛
~حیدࢪیون🍃
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت6 انسانها همیشه چوب انتخاب های نسنجیده و مسیرهای انحرافی زندگی شان را می خورند.
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت7 گذشت و گذشت تا روزی که از پله های دانشگاه افتادم و پایم شکست. یک هفته ای می شد که تنها بودم و ملیحه رفته بود. خبر داده بودند حال عمو کمال (پدرش) بد شده. ملیحه هم فوراً برگشته بود پیش خانواده اش. حضورش در خانه برای مادرش دلگرمی بود. وقتی نبود مادرش شکسته تر میشد. مثل من نبود، که بودن و نبودنم برای خانواده ام فرقی نداشت. شاید نبودن من مایه ی خوشحالی و راحتی شان هم بود. بگذریم... آن روز موقع پایین آمدن از پله های دانشکده سر خوردم و پایم شکست. نمیدانم از خوش شانسی ام بود یا بدشانسی ام که سینا پایین پله ها ایستاده بود و زود به دادم رسید ( که ایکاش نمیرسید). نفهمیدم چه شد که یکدفعه چند پله را رد دادم و "گورومپ"... انگار صدای خورد شدن استخوان ساق پایم را شنیدم. سینا باعجله خودش را به من رساند و گفت : _ چیکار کردی با خودت؟ پاشو ببرمت بیمارستان. همانطور که از درد پا به خودم میپیچیدم گفتم : _ نه مرسی خودم میرم. نرده های کنار پله را گرفتم تا بلند شوم که ناگهان جیغم به هوا رفت. همکلاسی هایم دورم را گرفته بودند. سینا دستش را دراز کرد تا کمکم کند. با آنکه درد پا امانم را بریده بود، خودم را عقب کشیدم و اجازه ندادم با من برخورد کند. خلاصه با کمک همکلاسی هایم و با زجر فراوان خودم را به ماشین سینا رساندم و سوار شدم. با اینکه یک بیمارستان دولتی سر راهمان بود اما اصرار میکرد حتماً به بیمارستان خصوصی برویم! هرچقدر میگفتم دولتی هم فرقی ندارد، قبول نمی کرد. با آنکه لجاجتش کمی عصبانی ام کرده بود اما اصرارهایش، سلیقه ی خاصش، کم کم مرا وارد خاکی می کرد! رک تر بگویم : خر می شدم... ! از اینکه اصول خودش را داشت خوشم می آمد. خاص بود و من نمیفهمیدم دلیلش چیست. شاید هم میفهمیدم و خودم را گول می زدم. مثلا چرا از بین آنهمه رنگ، گل رز مشکی را انتخاب کرده بود؟! کمیاب و گران... یا از بین تمام نوشیدنی های دانشگاه فقط هایپ میخورد. همیشه کیف و کفش و لباسش ست بود. دقیقا ست با یک رنگ مشخص و حتی نه در یک طیف! مثلا اگر کفشش آبی کاربنی بود حتما لباسش ترکیبی از همان رنگ و رنگ مکملش می شد. امکان نداشت آبی کاربنی را با سرمه ای یا آبی نفتی ست کند! در انتخاب دقیق بود و وسواسی. بالاخره به اورژانس بیمارستان رسیدیم و پایم را گچ گرفتند. از او خواستم برود و معطلِ من نشود. گفتم خودم با تاکسی برمیگردم اما میدانستم این حرف ها تعارف تکه و پاره کردن است! تا آخر کار در بیمارستان ماند و بعد هم تا دم در خانه مرا رساند. سر راه یک عصا هم خریدیم تا به کمک آن بتوانم از پس کارهایم بر بیایم. ملیحه نبود و قطعاً زندگی به تنهایی و با یک پای شکسته سخت تر می شد. حداقل یک ماه و نیم پایم مهمان گچ بود. آن شب بعد از برگشتن از بیمارستان به ملیحه زنگ زدم. قرار بود آخر هفته برگردد. وقتی تماس گرفتم گفت حال پدرش کمی بهتر شده اما بر نمیگردد! چون آخر هفته فرید و خانواده اش برای دیدن عمو کمال می روند و او هم تا زمانی که فرید آنجاست می ماند. از صدایم فهمید چیزی شده اما برای اینکه برنامه اش را بخاطر من عوض نکند چیزی از پا و گچ نگفتم و گوشی را قطع کردم. دلخوشی ام این بود که ملیحه بر میگردد اما... راستش را بخواهید کمی افسرده شده بودم. احساس میکردم بعد از نامزدی اش با فرید فاصله ای که همیشه منتظرش بودم بین ما افتاده. حق داشت بماند، اصلا باید می ماند! قرار بود شوهرش را بعد از مدتی دوری ببیند. اما... امان از وابستگی.... 🍁فائزه ریاضی🍁 ❤️✨↬ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت7 گذشت و گذشت تا روزی که از پله های دانشگاه افتادم و پایم شکست. یک هفته ای می شد
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت8 امان از وابستگی... سیزده سال دوستی بدجور مرا وابسته کرده بود. هیچوقت برای هم کم نگذاشتیم. من و ملیحه همیشه پشت هم بودیم. همیشه حرف ها را قبل از اینکه به زبان جاری شود از نگاه هم میخواندیم و دردها را میفهمیدیم. شاید تحمل این فاصله برای من سخت تر بود. ملیحه پدر و مادرش را داشت، مهدی و فرید را داشت. اما من... از دار دنیا فقط یک ملیحه دلگرمی ام بود که رفته رفته او را هم از دست می دادم. دلم گرفته بود. خواستم به مادرم زنگ بزنم اما حوصله ی نصیحت و طعنه هایش را نداشتم. مادرم اسکار نیش و کنایه داشت. بعد هم با همان زبان برای خانم جلسه ای ها پند و اندرز می داد و به راه راست هدایتشان می کرد. اتفاقا در کمال ناباوری هدایت هم می شدند (مثلاً) ! شب به شب بعد از جلسه داستان هدایت شوندگان پای منبرش را با ذوق و هیجان برای پدرم شرح می داد. البته بعد از اینکه یک تخته کامل عمه سلیمه را بخاطر خرید هشت تا النگوی طلا و پز دادنش در مهمانی و دختر بی حجاب شهره خانم را بخاطر آرایش و طرز لباس پوشیدنش می شست و پهن می کرد، من هم که طبق معمول مورد عنایات ویژه اش قرار داشتم! کمی شبکه های تلویزیون را عوض کردم. کمی با موبایل بازی کردم. اما بیفایده بود، دلم بدجور گرفته بود. به ساعت دیواری نگاه کردم، نه شب بود. ناگهان یاد ساعت سینا افتادم. خنده ام گرفت! ساعت مچی اش هم اندازه ی ساعت دیواری ما بود. یعنی واقعا بزرگی اش اذیتش نمی کرد؟! به سراغ شماره اش که قبلا در تلفن همراهم ذخیره کرده بودم رفتم. با تردید و دو دلی دستم را روی تماس گذاشتم اما هنوز بوق نخورده بود که فوراً قطع کردم. سینا از جنس من نبود، هیچ وجه اشتراکی بجز غرور و لجاجت نداشتیم! میدانستم نه من برای او ساخته شده ام نه او برای من، اما سماجت و اصرارهایش ته دلم را وسوسه می کرد. اصلا همه ی زوج ها که از اول اشتراک ندارند. مگر همه ی آدمها وقتی ازدواج کردند مثل هم بودند؟! مگر همه چیز باید باب میل آدم باشد؟! خیلی چیزها در طول زندگی تغییر می کند، آدم ها روی هم اثرگذارند. مخصوصا اگر به هم علاقه داشته باشند. سینا هم که دوستم دارد... اما نه... از کجا معلوم علاقه اش واقعی باشد؟ شاید همه اش تظاهر است. شاید هدف دیگری دارد. ولی اگر هدفش چیز دیگری بود این همه مدت منتظر جواب نمی ماند. اصلا چه هدفی داشته باشد؟ چه فکرهایی می کنم. چقدر وسواس گرفتم! حالم بد بود. یک جور خفقانی که نه گریه ام می گرفت که اشک بریزم و سبک شوم. نه حالم عوض می شد که از این افکار بیرون بیایم! هیچ چیز غمی که از نیامدن ملیحه روی دلم سنگینی میکرد را تسکین نمی داد. چاره ی کار فقط "باغ آرزوها" بود. باغی که خودم پیدایش کرده بودم و بعد از کشفش احساس کریستف کلمب بودن را داشتم. شهری که در آن درس میخواندیم پر از باغ های کوچک و بزرگ بود. بعضی ها تبدیل به پارک شده بود، بعضی ها باغ گل، بعضی از باغ ها هم مثل باغ آرزوها در همان شکل و شمایل خودشان رها شده بودند. اولین ترمی که به دانشگاه آمدیم یک روز وقتی تنها بودم بعد از پایان کلاس در پرسه زدن بین کورکوچه های شهر، باغ آرزوها را پیدا کردم. محوطه ای سرسبز و پر از درخت و علف که بین دو ردیف خانه ی ویلایی قرار گرفته بود و از هر سمت دیوار پشتی خانه ها محصورش می کرد. پنجره ی هیچ خانه ای رو به باغ آرزوها باز نمی شد و از این نظر کاملا دنج و کمی هم خوفناک بود. گوشه ی باغ یک تنه ی درخت بریده شده قرار داشت که تنها جای ممکن برای نشستن بود. اسمش را صندلی طبیعت گذاشته بودم. فضای آن باغ برایم اعجازانگیز بود. هر وقت که حالم خیلی بد می شد مدتی خودم را در سبزی درختانش رها می کردم و بهتر می شدم. به هیچ کسی هم جز ملیحه جایش را نشان نداده بودم. مدتی بعد دیدم گوشه ای از باغ آرزوها هرس شده و نهال میوه کاشته اند. هرچه تعقیب کردم تا بفهمم جای باغ آرزوها پیش چه کسی بجز خودم لو رفته موفق نشدم. فقط شاهد رشد نهال ها و عاقبت هم تبدیلشان به درختچه های گیلاس بودم. هرکه بود از من دیوانه تر بود که در دل علف های هرز آن باغ خوفناک بیل دستش گرفته بود و نهال کاشته بود! حالِ بدم هوای باغ آرزوها را میخواست اما با پای گچ گرفته باید فکرش را از سرم بیرون می کردم. چشمم به کتاب غزلیات حافظم افتاد که همیشه روی میز کنار تلفن قرار داشت. غزلیات حافظ، دیوان شمس، مثنوی معنوی، این کتاب ها و امثالشان برای ما که ادبیات میخوانیم مثل آچار فرانسه است. همیشه باید دم دستمان باشد. اگر روزی شعر نمیخواندم انگار از یک فریضه در زندگی ام غافل شده بودم. حافظ را برداشتم و بعد از خواندن فاتحه یک صفحه را باز کردم : خرّم آن روز کزین منزل ویران بروم... اشک هایم بی امان می بارید. حافظ چه خوب کمک کردی خفقانِ سینه ام باز شود و بغض سربسته ام بترکد. خاطره ها داشتم با این شعر. اشک ها ریخته بودم با این غزل.... 🍁فائزه ریاضی🍁 ❤️✨↬ @Banoyi_dameshgh
هرچند که مسکین و تهی‌دستم من از سُکر سلام بر شما مستم من گویند سلام مستحب است، آری مشتاق جواب واجبش هستم من
. من یک دخترم.... از نوع چادریش ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
「🪴✨」 -میگفت.. رفقامراقبِ‌اون‌امام‌زمانِ‌گوشه قلبتون‌باشید،نزاریدیادش‌خاک‌بخوره! هرشب‌ویه‌خلوتی‌باآقاداشته‌باشیم؛ یه‌عرضِ‌ارادتی،یه‌دردودلی..(: هیچ‌چیزی‌ارزشِ‌اینونداره‌که‌جای‌آقارو توقلبامون‌بگیره، که‌هرچی‌شیعه‌می‌کشه‌ازفراموشی‌ِ وجودامام‌زمانشه!❤️‍🩹 ˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
داداش. حداقل‌اون‌پلاك‌ماشینوخط‌میزدی‌باورمیکردیم‌تهرانه😐🚬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یعنی‌میشہ‌ضریحتوبغل‌بگیرم؟((:🥺💔 یعنی‌میشہ‌اربعین‌بیام‌بگم‌حلال‌کنید ! منم‌راهیم..؟🙂💔
شرحِ‌دلم . . یك‌غزل‌ِکوتاھ‌است ؛ کہ‌ردیفش‌همہ‌دلتنگ‌حرم‌می‌آید..🚶‍♂💔
_خدایا‌مرا‌بسوزان استخوان‌هایم‌را‌خرد‌کن خاکسترم‌را‌به‌باد‌بسپار ولی‌لحظه‌ای‌مرا‌از‌خود‌وا‌مسپار..🙃
• تنہایی‌یعنی کسی‌نباشد‌از رنج‌هایت‌برایش ‌بگویی،‌یا‌شادی‌هایت ‌را‌به‌او‌ابراز‌کنی‌،خدا گاهی‌از‌عمدانسان‌را‌تنہا‌میگذارد تا‌با‌خودش‌مناجات‌کنیم . . .(: 🌱 °
»[💛]« امور خود را به ما واگذار کنید، چون بر ما واجب است که شما را به مقصد برسانیم. همان‌گونه که در ابتدا به راه انداختیم. [ حضرت بقیة الله🪴 ]
قبلاًدعامۍڪردم‌شھیدبشم الان‌دعامۍڪنم‌آدم‌بشم💔:)
~حیدࢪیون🍃
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت8 امان از وابستگی... سیزده سال دوستی بدجور مرا وابسته کرده بود. هیچوقت برای هم
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت9 آقا بزرگ... آقا بزرگ... چقدر دلم برایش تنگ شده. چقدر احتیاج داشتم که باشد. هیچکس فکرش را نمی کرد به این زودی برود. تا دم مرگ هم سالم و سرحال و سرپا بود. من سه ساله بودم که خانجون مریض شد و مرد. آقا بزرگ سالها بود تنها زندگی می کرد. همان روز آخر هم رفته بودم پیشش. آن روز بعد از جر و بحثی که با پدر و مادرم کردم از خانه بیرون زدم و رفتم پیش آقا بزرگ. آبپاش به دست در خانه را به رویم باز کرد. عادت داشت دم غروب گلها را آب بدهد و حیاط را آبپاشی کند. عبایش را روی دوشش انداخت و باهم روی تخت آلاچیق نشستیم. چند ساعت درد و دل کردیم و آخرسر برایم فال گرفت. فال حافظ. بعدش من هم بنا کردم به اصرار که باید برایش فال بگیرم. همان لحظه وقتی کتاب باز شد انگار بند دلم ریخت. خرّم آن روز کزین منزل ویران بروم راحت جان طلبم وز پی جانان بروم گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب من به بوی سر آن زلف پریشان بروم... آن شب دلم نمیخواست تنهایش بگذارم و به خانه برگردم. هر زمان که میخواستم پیشش بمانم اجازه می داد. حتی وقتی بچه مدرسه ای بودم و اصرار می کردم که میخواهم شب پیش آقا بزرگ بمانم خودش می گفت اشکال ندارد، صبح خودم می برمش به مدرسه. اما آن شب اصرار داشت که به خانه برگردم. زنگ زد و به پدرم گفت که بیاید دنبالم. آخرین جملاتش را یادم هست. هنوز هم صدایش در گوشم می پیچد : _ تو ارزشت از هر مرواریدی توی دنیا بیشتره دخترم. شاید قصور از من بود که پدرت حالا اینجوری باهات رفتار می کنه. شاید من توی تربیتش کم گذاشتم که بجای مدارا باهات لجبازی می کنه. خدا از سر تقصیرات همه ی بنده هاش بگذره. ولی تو نذار از ارزشت بیفتی مروارید من. من نگرانت نیستم، میدونم دلت انقدر صافه که خدا خودش دستت رو می گیره. ولی اگه از منِ پیر مرد می شنوی خیلی مواظب خودت باش. این دنیای لاکردار مثل یه جاده ی پر از پیچ و خم و لغزنده است. اگه شش دونگ نباشی میفتی ته دره بابا جون. همان موقع پدرم زنگ در را زد و حرف های آقا بزرگ نصفه ماند. دم اذان بود. برای اینکه به نمازش برسد زودتر خداحافظی کردیم. موقع رفتن مرا در آغوش گرفت و گفت : " به حق امام جواد خدا پشت و پناهت باشه دخترم." آقا بزرگم امام جوادی بود. همیشه باز کردن گره های کور را می سپرد به او. به مشهد می رفت و امام رضا را به جان پسرش قسم می داد. اسم پسر بزرگش (یعنی عموی خدابیامرزم که در جوانی مرد) هم "محمد جواد" گذاشته بود. آن شب بعد از رفتن ما حمام کرد و دراز کشید و رفت. این را فردای مردنش از لیف خیس حمام فهمیدیم. خدا رحمتت کند مرد محکم. چقدر دلم برایت تنگ شده. چقدر احتیاج داشتم که باشی. یک دل سیر اشک ریختم و همانجا روی مبل خوابم برد. صبح اول وقت با صدای تلفن بیدار شدم. ملیحه بود. با نگرانی گفت : _ سلام. مروارید چرا هرچی به موبایلت زنگ زدم و پیام دادم جواب ندادی؟ نگاهی به موبایل انداختم. سی و چهار تماس از دست رفته و بیست و پنج پیام خوانده نشده! چشمهایم را مالیدم و گفتم : _ ببخشید. گوشیم رو سکوت بود. خوابم برد. چطور مگه چیزی شده؟ _ عجب آدمی هستی تو دختر، مردم از نگرانی! دیشب که داشتیم تلفنی حرف میزدیم خونمون شلوغ بود مهمون داشتیم. صدات یه جوری بود نگرانت شدم ولی تا آخر شب که مهمونا رفتن وقت نکردم برات زنگ بزنم. بعدشم تا صبح هرچقدر زنگ زدم و پیام دادم انگار نه انگار. حدس زدم شاید خوابیده باشی ولی گفتم از تو که همیشه تا نصفه شب بیداری بعیده! موندم صبح بشه زنگ بزنم خونه ببینم چی شده. با همان صدای خواب آلوده و گرفته خندیدم و گفتم : _ چه فکرایی می کنی تو ملیحه. مثلا میخواد چی شده باشه؟ یعنی اگه چیزی شده بود من بهت نمیگفتم؟ _ معلومه که نمیگی! مثل اینکه یادت رفته من کیم؟! تو هیچیم نگی من میفهمم داری یه چیزی رو ازم قایم می کنی. مسخره بازی رو بذار کنار بگو ببینم چی شده. چرا دیشب انقدر زود خوابیدی؟ چرا صدات گرفته بود؟ _ هیچی نشده بابا. چیز مهمی نیست. هروقت برگشتی برات تعریف میکنم. با عصبانیت صدایش را بلند کرد و گفت : _ واقعاً که دیگه شورشو درآوردی. یا میگی چی شده یا همین الان وسایلمو جمع می کنم میام. نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _ بابا پام یکم درد می کنه. دیروز تو دانشگاه افتادم. اما الان خوبم. دردش کمتر شده. با نگرانی گفت : _ وای پات شکسته؟؟؟ چرا دیروز نگفتی؟ واقعاً که. من همین امروز برمیگردم. _ وااا ملیحه شکسته چیه؟ من کی گفتم شکسته؟! _ آره تو که راست میگی! برو بچه جون من بزرگت کردم. _ بخدا پاشدی اومدی نیومدی ها! یعنی چی؟ مگه من بچم؟ از پس خودم بر میام. بمون هفته ی دیگه که فرید اینا رفتن بیا. نگران منم نباش چیزیم نیست. _ امروز میام ، پسفردا برمیگردم دوباره فریدو میبینم. تو نمیخواد واسه من تعیین تکلیف کنی. دختره ی تودار. خلاصه بعد از کلی بحث و کل کل حریفش نشدم. ملیحه همان روز راه افتاد و غروب رسید...