eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
👈 در دوران دبیرستان، پنج‌شنبه‌ها زودترتعطیل می‌شد. به‌ خاطر همین اکثر مواقع خود را به نماز ظهر و عصر مسجدالزهرا(سلام الله علیها) که در نزدیکی خانه‌مان بود می‌رساند‌.🌱 یک روز پنج‌شنبه🗓که رفته بودم مسجد، متوجه شدم عباس نیامده.🤔 به خانه آمدم، دیدم عباس هنوز از مدرسه نیامده، دلواپس شدم‌. بعد از نیم ساعتی⏱ به خانه آمد‌.❗️ گفتم: «نگرانت شدم، کجا بودی؟» گفت: «تا رفتم ماشین بگیرم دیر شد. توی مسیر که بودم ماشین از کنار مسجد (ارواحنافداه) رد می‌شد. دیدم صدای از مناره مسجد میاد از راننده خواستم که نگه دارد تا من پیاده شم. به مسجد رفتم و نماز خوندم و از اونجا تا خونه پیاده اومدم‌.»😊 🔖پدر شهید عباس دانشگر ❣حیدریون❣
🔆 اهمیت در بیان آیت الله : اول وقت خیلی موثر است. آنهایی که هر چه میکنند، کار و بارشان جور نمیشود، به خاطر این است که نماز اول وقت نمیخوانند. شما ها را موعظه میکنم که اگر میخواهید و داشته باشید، نماز اول وقت را ترک نکنید. روایت دارد اگر کسی نماز مغرب و عشاء را آنقدر دیر بخواند که آسمان پر از ستاره شود، است. و همینطور روایت دارد در مورد کسی که نماز صبحش را آنقدر دیر بخواند که ستاره ای در آسمان نباشد، او هم ملعون است. تا را گفتند، نماز را شروع کنید. "نماز اول وقت را ترک نکنید."
🥀 بعد از دو هفته از ، ساکش به دستمان رسید وسایل داخل ساک را یک به یک دیدم و ساک را کنار اتاق گذاشتم. در نیمه‌های شب ناگاه صدای را شنیدم و از خواب پریدم. ساعت را نگاه کردم. دیدم نیم ساعت به اذان شرعی مانده؛ هیجان تمام وجودم را گرفته بود؛ دویدم در حیاط خانه که ببینم صدای اذان از است یا نه! متوجه شدم صدای اذان از داخل خانه است؛ وقتی خوب دقیق شدم؛ دیدم اذان از کنار اتاق است. سراسیمه به سمتش رفتم و گوشی تلفن در ساک بود؛ گرفتم، نگاهم به آن خیره شد... روی صفحه نوشته بود: « » یک سالی از شهادت عباس می‌گذرد هنوز در خانه ما صدای اذان در سه نوبت به پخش می‌شود یکبار دست بردم که حذفش کنم با خود گفتم بگذار هر روز در خانه طنین انداز شود تا بر باشد. "😭
✍️ مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل می‌شنیدم در چشمان او می‌دیدم. هنوز نمی‌دانستم چه عکسی در موبایل آن بوده و آن‌ها به‌خوبی می‌دانستند که ابوالفضل التماسم می‌کرد :«زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری ، مجبور شدم ۶ ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت .» و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را می‌گرفت که ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم می‌چرخید. مادرش همین گوشه ، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمی‌برد. رگبار گلوله همچنان شنیده می‌شد و فقط دعا می‌کردیم این صدا از این نزدیک‌تر نشود که اگر می‌شد صحن این قتلگاه خانواده‌هایی می‌شد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده (علیهاالسلام) شده بودند. آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمه‌های شب، زمزمه کم آبی در بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد می‌کرد و دلم می‌خواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود. چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی می‌خواند که خواب سبکی چشمان خسته‌ام را در آغوش کشید تا لحظه‌ای که از آوای حرم پلکم گشوده شد. هنوز می‌ترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم می‌خواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود. خواست به سمتم بچرخد و نمی‌خواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بی‌خبر از بیداری‌ام با پلک‌هایم نجوا کرد :«هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمی‌تونم تحمل کنم...» پشت همین پلک‌های بسته، زیر سرانگشت تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و می‌ترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد :«خواهرم!» نمی‌توانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش می‌زد و او دوباره با صدایم زد :«خواهرم، نمازه!» مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند. از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را می‌دیدم و این خلوت حالش را به‌هم ریخته بود که از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد. تا وضوخانه دنبال‌مان آمد، با چشمانش دورم می‌گشت مبدا غریبه‌ای تعقیبم کند و تحمل این چشم‌ها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف می‌کشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند. آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلوله‌ای که تن و بدن مردم را می‌لرزاند. مصطفی لحظه‌ای نمی‌نشست، هر لحظه تا درِ می‌رفت و دوباره برمی‌گشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم :«زینب جان! نمی‌ترسی که؟» و مگر می‌شد نترسم که در همهمه مردم می‌شنیدم هر کسی را به اتهام یا حمایت از دولت سر می‌برند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانواده‌ها تمام شد. دست خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بی‌معطلی از داریا خارج شویم که می‌دانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد. حرم (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان می‌داد و من اشک‌هایم را از چشمانش مخفی می‌کردم تا کمتر زجرش دهم. با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه می‌دیدیم کوچه‌های داریا مردم شده است. آن‌هایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکر‌های پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود. مصطفی خیابان‌ها را به سرعت طی می‌کرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا می‌زد. دسته‌های ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلم‌برداری می‌کردند... ✍️نویسنده: @Banoyi_dameshgh
🌸🌿 صدای را که می‌شنید سرگرم هر کاری که بود رهایش می‌کرد🚶‍♂ و آرام و بیصدا میرفت و مشغول می‌شد 🌷