eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 سرباز -خانم مروت هم متوجه شدن؟ -نه. -خانم نادری،ایشون هم حسی نسبت به من... وسطش حرفش پرید و گفت: _نه. پویان نفس راحتی کشید و گفت: _خداروشکر. -پس میخواید فراموشش کنید؟میتونید؟ -سخته ولی باید بتونم..ایشون دیر یا زود ازدواج میکنن. بازهم سکوت طولانی.فاطمه گفت: -آقای سلطانی،حرفهایی که درمورد دوست تون گفتید،حقیقته؟! -متاسفم..ولی حقیقته. -بالاخره که چی؟ من تا کی باید همش مراقب باشم؟ نگران باشم؟ -واقعا نمیدونم. پویان خیلی ناراحت بود. سوار ماشینش شد.از آینه ماشین نگاهی به فاطمه کرد.هنوز همونجا ایستاده بود،معلوم بود خیلی گیج شده. ماشین شو روشن کرد و رفت. بی مقصد رانندگی میکرد.چشمش به گنبد و گلدسته ای افتاد.ماشین رو پارک کرد و برای اولین بار وارد امامزاده شد. نمیدونست تو امامزاده باید چکار کنه. اعمال خاصی داره یا دعایی. ترجیح داد کنار ضریح بایسته و دعا کنه. برای فاطمه دعا میکرد.برای خوشبختی مریم هم دعا کرد.برای افشین هم دعا کرد. فاطمه هنوز گیج بود. نمیتونست حرفهایی که شنیده بود رو باور کنه.بارها با خودش گفت شاید خواب بوده.اصلا پویانی درکار نبوده. شاید پویان،فاطمه رو با کس دیگه ای اشتباه گرفته.شاید پویان خواسته اذیتش کنه،سرکارش بذاره. چند ساعتی کنار خیابان،تو ماشین نشسته بود.دلش نمیخواست حرفهای پویان رو باور کنه،ولی اگه واقعیت داشته باشه چی؟! صدای اذان شنید. به نزدیک ترین مسجد رفت.بعد نماز دعا کرد و از کمک خواست. اونقدر ذهنش مشغول بود که متوجه گذر زمان نشد. گوشی همراهش زنگ میزد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد مثل همیشه صحبت کنه.صدای نگران مادرش رو شنید. -الو..فاطمه؟! -سلام مامان جونم. -سلام،خوبی؟ -خوبم. -کجایی؟ دیر کردی؟ -تا یه ساعت دیگه میام.نگران نباش قربونت برم،میام. -زودتر بیا،دیر وقته. -چشم،خدانگهدار. در حیاط رو با ریموت باز کرد، تا ماشینشو تو حیاط پارک کنه.پدرش هم رسیده بود.مدتی تو ماشین نشست تا حالش بهتر بشه. فاطمه فرزند دوم یه خانواده چهار نفره بود.امیررضا،برادرش،دو سال از فاطمه بزرگتر بود. لبخندی زد و وارد خونه شد. پدرش،حاج محمود،روی مبل نشسته بود و اخبار تماشا میکرد. -سلام بابای مهربونم. حاج محمود نگاهش کرد.نگرانی توی صورتش معلوم بود.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت  @Banoyi_dameshgh 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 سرباز یا باید از بی آبرویی سر به کوه و بیابون بذاری. صبح بود. زهره خانوم به آشپزخونه رفت تا صبحانه آماده کنه.چشمش به کاغذی روی میز افتاد.دست خط فاطمه بود. _سلام.من میخوام مثل سابق زندگی کنم. نگران من نباشین.خدانگهدار. یادداشت رو به حاج محمود نشان داد. بعد سریع سمت تلفن رفت.حاج محمود گفت: _زنگ نزن خانوم.بذار کاری که فکر میکنه درسته انجام بده. ولی هر دو نگران بودن. گوشی افشین زنگ خورد.آریا بود.جواب داد. -زودتر خودتو برسون. -کجا؟ -آدرس رو برات میفرستم. نمیدونست چرا ولی خوشحال نشد. با صدای پیامک گوشی از فکر بیرون اومد. خارج شهر بود. با اینکه انتظارشو داشت اما ناراحت شد.خودش هم نمیدونست چی میخواد ولی نمیخواست اینطوری تلافی کنه.اگه میخواست بدون کمک آریا هم میتونست. سوار ماشینش شد و حرکت کرد. از شهر بیرون رفت.یک ساعت دیگه هم رانندگی کرد تا به یه جاده فرعی رسید. چهل دقیقه دیگه هم گذشت تا به جایی که آریا گفته بود،رسید. وارد سالن یه کارخانه قدیمی شد. فاطمه رو دید،با دست های بسته روی صندلی نشسته بود.آریا و سه مرد دیگه اطرافش ایستاده بودن.فاطمه کم کم به هوش میومد.افشین رو به روش ایستاد و خیره نگاهش میکرد.از اینکه تو این وضعیت میدیدش خوشحال نبود. فاطمه کاملا به هوش اومده بود. افشین و چهار مرد دیگه رو دید.به اطرافش نگاهی انداخت. متوجه شد اگه فریاد بزنه و کمک بخواد کسی صداشو نمیشنوه. ترسید..سرشو پایین انداخت و از عمق وجودش از و کمک خواست. چند بار ذکری زیر لب زمزمه کرد.قلبش کمی آرام شد.نفس عمیقی کشید و سرشو بلند کرد.با اخم و نفرت به افشین نگاه کرد. آریا به سه مرد دیگه گفت: _بیرون باشید،لازم شد صداتون میکنم. کنار افشین ایستاد و با پوزخند به فاطمه نگاه کرد. -منو شناختی؟.. البته خیلی تغییر کردم.. زندان آدمو عوض میکنه. فاطمه فقط نگاهش میکرد. -هنوز نشناختی؟!!..نازی رو هم فراموش کردی؟! فاطمه مکث کوتاهی کرد بعد گفت: _نازنین از اینکه بهش میگفتی نازی بدش میومد. -پس شناختی. فاطمه به افشین نگاه کرد و گفت: _تو هم آدم اون هستی؟ ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت  @Banoyi_dameshgh 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
خدا♥️ باتمـٰامِ‌وجودم‌سعۍمیکنم‌تـٰالحظه‌اۍ ازتو‌غافل‌نشـَوم.. چون‌میدانم‌براۍ‌تمـٰامِ‌دقایقـم ‹ حَسبُنَا‌اللّٰه‌وَنِعْمَ‌الوَکِیلُ › کـٰافیست.🌸💕
وَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ .. شما که آغوشتان امن ترین است پس من میان این همه غم و تردید و ترس کجـا ایستـاده ام ...؟!
『 دلانه‍ 』 میگُفت: •همیشہ‌توےِعبادت •متوجہ‌باش!... ↓ •عاشق‌مےخواد •نہ‌مشترےِبهشت:) ♥❧ 🚶🏿‍♂ ♥❧
من دل به کسی جز از تو آسان ندهم چیزی که گران خریدم ارزان ندهم صد جان بدهم در آرزوی دل خویش وان دل که ترا خواست به صد جان ندهم 🌜
من دل به کسی جز از تو آسان ندهم چیزی که گران خریدم ارزان ندهم صد جان بدهم در آرزوی دل خویش وان دل که ترا خواست به صد جان ندهم 🌜
گاهی احساس می‌کنیم که تو شرایط سخت زندگی پس خدا کجاست، چرا نمیبینیمش!!! اما اگه صبر کنیم و اجازه بدیم از شرایط ابری و تاریک زندگیمون عبور کنیم ، متوجه میشیم که در اون شرایط سخت در آغوش خود خدا بودیم. دوست من ! درسته زندگی سخت و پرچالشه ولی سازنده جهان رفیق توست، پس چه ترسی باقی میمونه به قول مولوی که میگه : چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد
گویند کریم است و گنه می بخشد گیریم که بخشید... ز خجالت چه کنم؟(:💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚چقدر مناسب حال و احوال این روزهای ماست... تازه فهمیدم چقدر ازت دورم که...
‌بہ‌قول‌استاد‌پناهیان؛ خدا‌ناراحت‌‌میشہ اگه‌بندش‌ناخوش‌احـواݪ‌وناراحت باشہ پس‌‌مشتےبه‌خاطر‌دلِ خدا، باهمه‌ی‌ناسازگارۍهابسازُ سعی‌کن‌خوب‌باشی"^^
•♥️• آن قدر عاشق خدا باش که غیرخدا را فراموش کنی
.‹♥️🌱› • ‏کوتاه میگویم چه کسی بدبخت تر از آنکه "صفحه مجازی اش " بوی ‎ و ‎ را می دهد و "زندگیش" نه! :)☘ خودمان را بسازیم
🪁 بهش گفتم" نمازتو بخون رفیق!🙂 گفت" سخته...😅🚶‍♂ گفتم" تو،توی ۲۴ ساعت کارایی میکنی که خیلی سخت تره..درس‌خوندن-رفت و آمد-چت-کار... -به که رسید شد سخت؟💔
💕 🚨همسر شهیدی که برای شهادت شوهرش چله گرفت 😔 ❣مسجد ڪه میرفتم، چند بارے دیدمش... خیلے ازش خوشم مے اومد چون مرد بودن را در اون مے دیدم... برای رسیدن بهش گرفتم . ❣ساده زیست بود، طوریڪه خرید عروسے اش فقط یه حلقه 4500 تومنے بود ... مهریه ام 14 سڪه و یه سفر حج بود ڪه یه سال بعد ازدواجمون داد؛ -ميگفت مهریه از نون شب واجب تره و باید داد. ❣هےچ وقت بهم نمے گفت ... میگفت میگفت اگه عاشقت باشم به زمین مے چسبم ....😳 ❣من از سه سال قبل آماده شهادتش بودم، چون مے دیدم ڪه برایش ماندن چقدر سخت است ... برای چله گرفتم چون خیلے دوستش داشتم و میخواستم به آنچه ڪه دوست دارد برسد و دوست نداشتم اذیت شود 🌷 💟همسر شهید براے رسیدن و با مهدے عسگرے چله میگیرد و ده سال بعد براے رسیدن مهدے به چله مےگیرد 💟این است عاشقانه های شهدا 😭 🌹🍃🌹🍃
~حیدࢪیون🍃
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبــــ🍄 قسمت #پنجاه تا خواست حاج مهدوے چیزی بگوید ، با لحنے تند خطاب بہ
🍄رمان جذاب رهــایــے_از_شــبــ🍄 قسمت هرچه به فردا نزدیکتر میشدم افسرده تر میشدم! از بالای تخت نگاهی دزدکی به پایین انداختم. فاطمه بیدار بود و با چشمی گریون😢 به گوشیش نگاه میکرد. گوشیم رو از زیر بالش در آوردم و براش نوشتم:📲 _تو هم مثل من خوابت نمیبره؟ نوشت : _*نه..من هرسال شب آخر، خوابم نمیبره.* نوشتم: _*دیدمت داری گریه میکنی.اگه دوس داشتی بهم بگو بخاطر چی؟* نوشت: _*دستتو دراز کن گوشیمو بگیر و خوب به تصویر نگاه کن.حتما اسمش رو شنیدی. 👣شهید همت!! 👣 من از ایشون خیلی حاجتها گرفتم. دارم باهاش درد دل میکنم. تاحالا هرجا گیر کردم کمکم کرده.اینجا که هستم باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکنم.حالا که دارم میرم دلم براش تنگ میشه.* باور کردنی نبود که  فاطمه بخاطر وابستگی به یک شهید گریه کنه!! او چقدر دنیاش با من متفاوت بود! دستم رو دراز کردم و گوشی رو گرفتم. عکس او رادیدم. نگاهش چقدر نافذ بود. انگار روح داشت. نمیدونم چرا با دیدنش حالم تغییر کرد. دوباره چشمهام ترشد و در دلم با او نجوا کردم: _نمیدونم اسمت چی بود..اها همت.! فاطمه میگه نذرت میکنه حاجتشو میدی. فقط با  فاطمه ها اون جوری تا میکنی یا به من عسل ها هم نگاه میکنی؟؟ 😭 من اولین بارمه اومدم اینجا. فاطمه میگفت شما به مهمون اولی ها یک عنایت ویژه ای دارید. اگه فاطمه راست میگه بخاطر من نه، بخاطر شادی روح آقام، و مثل فاطمه پاک پاک بشم و گذشته ی سیاهم محو بشه.😭🙏 خواهش میکنم دعام کن.. اون‌طوری نگام نکن!! میدونم چقدر بدم.. ولی .کمکم کنید. گوشه ی آستینم رو به دندان گرفتم تا صدای هق هقم 😖😭بلند نشود. دوباره چشم دوختم به عکس وحرف آخر رو زدم: من عاشقم!!! عاشق یک مرد پاک.. اول دعا کن پاک شم.بعد دعاکن به عشقم برسم.. . کسی که با دیدنش یاد خدا بیفتم نه یاد گناه… اگر سال بعد همین موقع من به آرزوم برسم کل کاروان رو شیرینی میدم وبرات یه ختم قرآن برمیدارم… شما فقط قول بده یک نگاه کوچیک بهم بکنی..😭 گوشی رو خاموش کردم و به فاطمه دادم. چقدر آروم شدم… نفهمیدم کی خوابم برد! یکی دوساعت بعد با صدای اذان 🗣از خواب بیدارشدم. انگار که مدتها خواب بودم. حتی کوچکترین خستگی وکسالتی نداشتم. بلند شدم.فاطمه در تختش نبود.رفتم وضو گرفتم و به سمت نماز خانه راهی شدم. این اولین ی بود که و میل خودم،  رغبت خوندنشو داشتم.واین حس خوبی بهم میداد. فاطمه تا منو دید پرسید: _چه زود بیدارشدی! همیشه آخرین نفری بودی که میومد نماز، از بس که خابالو وتنبلی.!!😁 من با اشتیاق گفتم: _با صدای اذان بیدارشدم.☺️ نماز رو به جماعت خوندیم و برای خوردن صبحانه به سمت غذاخوری رفتیم. فاطمه در راه ازم پرسید: _خب نظرت راجع به این سفر چی بود؟؟ من با حسرت گفتم:😢 _کوتاه بود!! اوگفت: _دیدی گفتم با همه ی سختیهاش دل کندن از اینجا سخته؟! ان شالله بازم به اتفاق هم میایم گفتم: _ولی کل سفر یک طرف ، عکس شهید همت هم یک طرف!! باید اعتراف کنم که من فقط دیشب و با دیدن اون عکس ،شهدای اینجا رو زیارت کردم!! فاطمه خنده ی ریزی کرد وگفت: _خب پس سبب خیر شدم.خداروشکر. بله!! توشه ی من از این سفر پنج روزه وپرچالش یک قرار با عکس حاج همت بود که نمیدونستم چقدر اعتقاد بهش داشتم!! ولی وقتی از رسیدن به آرزویی نا امیدی به هر ریسمانی چنگ میزنی حتی اگر به آن ریسمان ایمان واعتقاد نداشته باشی. روز آخر سفر بود و من در دلم اندوهی ویرانگر مستولی بود. دل کندن از آن دیار عاشقانه کار سختی بود ولی اتفاق افتاد. برعکس زمان رفت، بازگشتمان افسرده وار و کسالت آور بود همه ی واگنهای مربوط به ما سوت و کور و یخ زده بود . همه یا در خواب بودند یا در حال مرور خاطرات این پنج روز!! من در کنار پنجره سر به شیشه گذاشته بودم و در میان پچ پچ هم کوپه ای هام به کابوس هایی که در تهران انتظارم رو میکشید فکر میکردم 😰 و از وحشت رویارویی با آنها به خود میلرزیدم. هرچه نزدیکتر میشدیم این کابوس هولناک تر و ترسم بیشتر میشد. میان اضطرابم دستهای فاطمه رو محکم گرفتم و با نگاهم حسم رو منتقل کردم. فاطمه با نگاهی پرسشگر ومضطرب خیره به من ماند تا دست آخر خودم چشمانم رو به سمت نمای بیرون پنجره هدایت کردم. آهسته پرسید: _سادات جان؟ خوبی؟ بی آنکه نگاهش کنم،با نجوا گفتم:😰😢 _نه!!…میترسم!!! از تهران و حوادثی که انتظارم رو میکشند میترسم..میترسم یادم بره چه عهدهایی بستم. فاطمه دستهایم رو محکم با مهربانی فشارداد😊 -نگران چی هستی؟ هست .. هست.. هست…من هستم.. میان این اسامی یک اسم جامانده بود..زیر لب زمزمه کردم: -او چی؟؟؟ او هم هست؟؟ فاطمه شنید. پرسید: از کی حرف میزنی؟ 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: . ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
🍄رمان جذاب رهــایــے_از_شـبـــ 🍄 قسمت #پنجاه_و_پنجم تماما چشم شدم.! بدون اینکه صدای راننده ی سمج
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبــــ🍄 قسمت همه چیز تا چند روز عادی بود. هر روز از خواب بلند میشدم. روزنامه میخریدم 🗞و دنبال کار میگشتم و بعد از نماز ظهر به سمت محله ی قدیمی میرفتم و در پایگاه بسیج مشغول فعالیت میشدم. از فاطمه خواستم اگر کار خوبی سراغ دارد به من معرفی کند واو قول داده بود هرکاری از عهده اش بربیاد برام انجام دهد. سیم کارتم هم تغییر دادم 😊👌تا یکی از راههای ارتباطیم با کامران قطع بشه. وسط هفته بود.دلم حسابی شور میزد.و میدونستم سر منشاء این دلشوره چه چیز بود! بله!!گذشته سیاهم! ! آخر هفته بود. تازه از مسجد برگشته بودم وداشتم برای خودم کمی ماکارونی🍝 درست میکردم که زنگ خانه ام به صدا در اومد. اینقدر ترسیدم که کفگیر از دستم افتاد.😰 هیچ کسی بجز نسیم و مسعود آدرس منو نداشت! پس تشخیص اینکه چه کسی پشت دره زیاد سخت نبود. چون تلفنهاشون رو جواب ندادم سروکله شون پیدا شده بود.من دراین مدت منتظر این اتفاق بودم ولی با تمام اینحال نمیتونستم جلوی شوک و وحشتم رو بگیرم.شاید بهتر بود در را باز نکنم!! اصلا حال خوبی نداشتم.باید به آنها چه میگفتم؟ میگفتم من دیگه نمیخوام ادامه بدم چون راه زندگیمو پیدا کردم؟ یا میگفتم عاشق شدم.عاشق یک روحانی که مطمئنم از من خواستگاری نمیکنه؟!!! خدایااا کمکم کن. تلفن همراهم📲 زنگ خورد. حتما خودشون بودند. اما نه!! اونها که شماره ی منو ندارند.به سمت گوشیم دویدم. فاطمه بود.چقدر خوب که او همیشه در سخت ترین شرایط سروکله اش پیدا میشد. داخل اتاق خواب رفتم و درحالیکه صدای زنگ آیفون قطع نمیشد گوشی رو جواب دادم.فاطمه تا صدای لرزونم رو شنید متوجه حالم شد.پرسید: _سادات جان چیشده؟ اتفاقی افتاده؟ من با عجله ودستپاچه جواب دادم: _فاطمه به گمونم نسیم، همون دختری که من و با کامران آشنا کرده پشت دره! فاطمه با خونسردی گفت: -خب؟؟ که چی؟؟ من با همون حال گفتم: -چی بهش بگم؟ اون فهمیده من جواب کامرانو نمیدم اومده ببینه چرا تغییر نظر دادم فاطمه باز با بی تفاوتی جواب داد: -خب این کجاش ترس داره؟ خیلی راحت بهش بگو دوست ندارم دیگه باهاش ارتباط داشته باشم! مثل اینکه واقعا فاطمه اون شب هیچ چیز  نشنیده بود.با کلافگی گفتم: -د آخه مشکل سر همینه دیگه!! آنها اگه بفهمند من با کامران به هم زدم  بیچارم میکنند.کلی آتو از من دارند. _من نمیفهمم ارتباط تو با کامران چه ربطی به نسیم داره آخه؟ خدای من!!! مجبور بودم دوباره لب به اعتراف وا کنم.ولی نه!! دلم نمیخواست بیشتر از این، فاطمه پی به گذشته ی سیاهم ببرد. هرچه باشد او رقیب من به حساب میومد. با عجله گفتم : -حق با توست.بهش میگم دوسش ندارم وتموم خواستم تماس رو قطع کنم که فاطمه گفت: _عسل وقتی میگیری کنی خدا تو رو درمسیر قرار میده و تو رو با و مواجه میکنه تا ببینه ..آیا توبه ت یا یک !!! اگه با به رفتی شک نکن با موانع رو از سر رات برمیداره اما اگه زور ترس و بیشتر از اعتقادت به قدرت خدا باشه !  خیلی بدم میبازی.. شک نکن…موفق باشی..خداحافظ گوشی رو قطع کرد. ومن حرفهای تکون دهنده و زیباش رو مرور میکردم.او خواسته یا ناخواسته پندهایی بهم داد که جواب چه کنم چه کنم چند لحظه ی پیشم بود. صدای زنگ آیفون قطع شده بود. حتما پشیمون شدند و برگشتند ولی نه..!! پشت در خونه بودند وزنگ میزدند. متوسل شدم به شهید همت و پشت در گفتم: -کیه؟؟ نسیم گفت: -زهرماار کیه!!..در وباز کن پرسیدم: -تنهایی؟؟ گفت: -آره باز کن مسخره نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. اونگاه معنی داری کرد و در حالیکه داخل میومد گفت: -چرا در وباز نمیکردی؟ گفتم: -دستشویی بودم… او با تمسخر گفت: -اینهمه مدت؟؟ من جواب دادم: -اولا اینهمه مدت نبود وپنج دقیقه بود. ولی سرکار خانوم از بس که دستشون رو زنگ بود براشون این زمان طولانی بنظر رسید. دوما از صبح معده ام به هم ریخته گلاب به روت او انگار کمی قانع شده بود..اما فقط کمی!! رو نزدیک ترین مبل نشست و در حالیکه با ناخنهاش ور میرفت گفت: -مجبور شدم زنگ همسایتونو بزنم درو باز کنه.میدونستم خونه ای. با کنایه گفتم: -عجب! !! جدیدا چقدر پیگیر شدی!! او خودش رو به نشنیدن زد… 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: . ↠ @Banoyi_dameshgh
نا امید نشو"❤️"
•♥️🌿• من امشب برات اینجور دعا میکنم من امشب اینو از خدا برات میخوام رفیق آمین های از ته دلتون فراموش نشه :) - الهی وقتی خسته ای بی پناه نمونی..(:🌱
- ای‌خــدای خـوش‌رفـاقـت...🌿 💕 🌱 🌙 @Banoyi_dameshgh
- اَْلَیْسَ‌اللهُ‌بکَافٍ‌عَبْدَهُ...♥️ استوࢪے¦story📲 🌙 📱 💕
از ماجرای که بگذریم گفتند برف و باران رو‌ نمیبینه شاهد بارش های الهی فراوانی بودیم😂 پشت این نظامه حالا تو هی # بزن😁✌🏻🇮🇷 تازه خدا اهل قرتی بازی نبود اما براتون ۲/۲/۲ رو تو ذهنا موندگار کرد😄 رو هم که از اسلام کپی کردید👀 تاریخ بعدی چیه؟ چی دوست دارین؟ توطئه بعدی؟
🕊🌹🕊 دختران و زنانی که با و حجابشان، خود را از نگاه میپوشانند، مانند شهدایی هستند که را انتخاب کردند. مانند شهدای گمنامی که جنازه شان پیدا نشد...بدنشان را کسی ندید... اما در آسمانها و زمین معروف و شناخته شده هستند...و خریدارشان میشود
! یک سنگ ریزه از اسمش پیداست، یعنی ریز است، ناچیز است. اما اگر همین سنگ در جوراب یا کفشت باشد. تو را از رفتن و حرکت باز می دارد.بعضی چیزها ریز است نا چیز است. اما انسان را از حرکت در راه و به سمت خوبی ها باز می دارد. یکی ازآنها نامهربانی نسبت به پدرومادراست، هرچند کم باشد و درحد گفتن اُف باشد. این حرف خداست که فرمود: 🌸 لا تَقُل لَهُما اُفٍ؛ به پدر و مادر خود، اف هم نگو. 📚سی تدبر،سی تلنگر،محمدرضا رنجبر 🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ 🌸 و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 👌 برای تحول زندگیت به پدر و مادرت احترام بگذار 👤 دکتر حسین اقبالی نسب 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺
📗 ✍پیرمردی در دامنه کوه های دمشق هیزم جمع می کرد ودر بازار می فروخت تا ضروریات خویش را رفع کند یک روز حضرت سلیمان (ع) پیر مرد را درحالت جمع آوری هیزم دید دلش برایش بسیار  سوخت تصمیم گرفت زندگی پیرمرد را تغییر دهد یک نگین قیمتی  به پیرمرد داد که بفروشد تا در زندگی اش بهبود یابد پیرمرد ازحضرت  سلیمان (ع) تشکری کرد وبسوی خانه روان شد و نگین قیمتی را به همسرش نشان داد همسرش بسیار خوشحال شد ونگین را در نمکدانی گذاشت یک ساعت بعد بکلی فراموشش شد که نگین را کجا گذاشته بود زن همسایه نمک نیاز داشت به خانع آنها رفت و زن نمکدان را به او داد اما زن همسایه که چشمش به نگین افتاد نگین را پیش خود مخفی کرد. پیر مرد بسیار مایوس شد و از دست همسرش بسیار ناراحت و عصبانی وخانم پیرمرد هم  گریه میکرد که چرا نگین را گم کردم چند روز بعد پیرمرد به طرف کوه رفت درآنجا با حضرت سلیمان (ع) روبرو شد جریان گم شدن نگین به حضرت سلیمان (ع) را گفت . حضرت سلیمان (ع) یک نگین دیگری به او داد و گفت احتیاط کن که این را هم گم نکنی پیرمرد ازحضرت  سلیمان (ع) تشکری کرد و خوشحال بسوی خانه روان شد در مسیر را ه نگین را ازجیب خود بیرون کشید و بالای سنگ گذاشت و خودش چند قدم  دور نشست تانگین را خوب ببیند ولذت ببرد دراین وقت ناگهان پرنده ای نگین را در نوکش گرفت وپرید پیرمرد هرچه که دوید وهیاهو کرد فایده نداشت پیرمرد چند روز از خانه بیرون نرفت همسرش گفت برای خوراک چیزی نداریم تا کی در خانه مینشینی پیرمرد دوباره به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد که صدای حضرت  سلیمان (ع) را شنید دید که حضرت  سلیمان (ع) ایستاده است وبه حیرت بسوی  او می نگرد پیر مرد باز قصه نگین را تعریف کرد که پرنده آن را ربود. حضرت سلیمان (ع) برایش گفت میدانم که تو به من دروغ نمی گویی این نگین را از هر دو نگین قبلی گرانبهاتر است بگیر و مراقب باش که این را گم نکنی و حتما بفروش که در حالت زندگیت تغییری آید پیر مرد وعده کرد که به قیمت خوب میفروشد پشتاره خود را گرفت بسوی خانه حرکت کرد خانه پیر مرد کنار دریا بود هنگامی به لب دریا رسید خواست که کمی نفس بگیرد ونگین را از جیب خود کشید که در آب بشوید نگین از دستش خطا رفت به دریا افتاد هرچه که کوشش کرد و شنا کرد. چیزی بدستش نیآمد . با ناراحتی و عجز تمام به خانه برگشت از ترس سلیمان (ع) به کوه نمی رفت همسرش به او اطمینان داد صاحب نگین هر کسی که است ترا بسیار دوست دارد اگر دوباره اورا دیدی تمام قصه برایش بگو من مطمئن هستم به تو چیزی نمیگوید پیرمرد با ترس به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد به طرف خانه روان شد که تخت حضرت سلیمان (ع) را دید پشتاره را به زمین گذاشت دویدو گریخت . حضرت سلیمان (ع) میخواست مانعش شود که فرستاده خدا جبریل امین آمد که ای سلیمان خداوند میگوید که تو کی هستی که حالت بنده مرا تغییر میدهی ومرا فراموش کرده ای ! سلیمان (ع) باسرعت به سجده رفت واز اشتباه خود مغفرت خواست خداوند بواسطه جبرییل به حضرت سلیمان گفت که تو حال بنده مرا نتوانستی  تغییر دهی حال ببین که من چطور تغییر میدهم پیرمرد که به سرعت بسوی قریه روان بود با ماهی گیری روبرو شد ماهی گیر به او گفت ای پیر مرد من امروز بسیار ماهی گرفتم بیا چند ماهی به تو بدهم پیرمرد ماهی ها را گرفت وبرایش دعای خیر کرد وبه خانه رفت همسر ش شکم ماهی ها را پاره کرد که در شکم یکی از ماهی ها  نگین  را یافت وبه شوهرش مژده داد شوهرش با خوشحالی به او گفت توماهی را نمک بزن من به کوه میروم  تا هیزم بیاورم هنگامیکه زن پیرمرد نام نمک را شنید نگین اول به یادش آمد که در نمکدانی گذاشته بود سریع به خانه همسایه رفت وقتی که زن همسایه زن پیرمرد را دید ملتمسانه عذر خواهی کرد گفت نگینت را بگیرمن خطا کردم خواهش میکنم به شوهرم چیزی نگویی چون شخص پاک نفس است اگر خبردار شود من را از خانه بیرون خواهد کرد. پیرمرد در جنگل بالای درختی رفت که شاخه خشک را قطع کند چشمش به نگین قیمتی درآشیانه پرنده خورد . نگین را گرفت به خانه آمد زنش ماهی ها را پخت و شکم سیر ماهی ها را خوردند فردا پیرمرد به بازار رفت هر سه نگین را به قیمت گزاف فروخت . حضرت سلیمان (ع) تمام جریان را به چشم دید و یقین یافت که بنده حالت بنده را نمیتواند تغییر دهد تاکه خداوند نخواهد  به خداوند یقین و باور داشته باشید. 🌼مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ ☘و هر کس بر خدا توکل کند پس او برایش کافی است؛ در حقیقت خدا کارش را (به انجام) می رساند.(طلاق آیه3) 🌹حق غنّی است، برو پیش غنی 🌹نزد مخلوق بجز حيراني نيست خدایا شکرت که هستی ❤️ 🤲 ┏━💎🍃🌷🍃┓ 🟡 ╔🌸🍃═══════╗ ╚════🍃🌸═══╝🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛