#عشق_واحد
#قسمت_سیوهشت
#حیدریون
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡.......
از آن روز به بعد همه چیز جور دیگری شده بود!
همه چیز را زیبا میدیدم... از هر چیز کوچکی لذت میبردم...
لحظه به لحظه ی زندگیم با فکر کردن به او میگذشت.
فکر کردن به نگاهش به چشم هایش.
با آمدنش ارامشی بی نظیر را به دلم هدیه کرده بود.
او همان پسری بود که در ذهنم موجودی خشک و مغرور و سرد میدیدمش اما حالا..
حالا کسی بود که برایم با همه فرق داشت. تفاوتش با بقیه باعث این فرق شده بود.
به وضوح بگویم او خود کسی بود که باعث میشد من به خدای خود کمی فکر کنم.
چهار روز از خواستگاری میگذشت و من حتی یک بار هم محمدحسین را ندیده بودم.
کم کم سختی کارش را شدیدا درک میکردم.
بلاخره بعد از کلی این طرف و آنطرف رفتن، کار پیدا کردم و امروز در جای معتبری استخدام شدم.
در حال برگشتن به خانه بودم.
به سر کوچه که رسیدم صدایی زنانه مانع شد قدم بعدی را بردارم:
_لیلی؟
به سمتش برگشتم و وقتی مژگان را دیدم متعجب شدم. او اینجا چه میکردو کارش با من چه بود؟
_سلام.
_سلام. مژگان بودی دیگه درسته؟
_اره! اومدم باهات حرف بزنم.
_چرا که نه! فقط راجب چی؟
_راجب محمد حسین!
با شنیدن نام محمد حسین اخمی به پیشانی نشاندم و موافقت کردم.
در پارک محل روی نیمکت نشستیم و من مشتاق شنیدن حرف هایش خیره به او مانده بودم.
سرش پایین بود و لب میگزید. بغضی شدیدا در چهره اش پیدا بود. با انگشت هایش بازی میکرد و انگار با خود در جنگی بی پایان بود.
پس چرا چیزی نمیگفت؟ کم کم رو به موت بودم از شدت فضولی!
_نمیخوای چیزی بگی؟
با صدایی که از ته چاه درمیامد گفت:
_اومد خواستگاریت؟
متعجب از حرفش گفتم:
_خب... اره اومد.
_دوستت داره؟
_من نمیدونم.
_تو چی تو دوستش داری؟
_این چه سوالیه از من میپرسی؟ منظورت از این حرفا چیه؟
_میشه جوابمو بدی؟؟ خیلی برام مهمه!
_جوابی ندارم.
_پس دوستش داری! ولی حاضرم قسم بخورم. من بیشتر از تو دوستش دارم .
هنگ نگاهش میکردم. هدفش از این حرف ها چه بود؟
ناگهان بغضش به گریه تبدیل شد و با چشم های ملتمسش نگاهم کرد. دستم را در دست گرفت و گفت:
_لیلی! من تمام بی محلیاش! سرد بودناش! نگاه نکردناش! دوری کردناش! همه و همرو تحمل میکنم ولی اینو نمیتونم تحمل کنم! نمیتونم ببینم کس دیگه ای رو دوست داره!
بخدا کلی با خودم کلنجار رفتم که بیام باهات حرف بزنم یا نه! میدونم با این حرفا فقط کوچیک میشم. ولی باور کن که نمیدونی چه حالی دارم. نمیتونی بفهمی چقدر اذیت میشم!
خواهش میکنم. التماست میکنم قبول نکن که باهاش ازدواج کنی. بزار من برای اخرین بار تلاشمو کنم. التماست میکنم درکم کن. از همون روز اول که فهمیدم عشق چیه اون پسر شد تمام رویای من تمام دنیای من! از همون روز به بعد فقط حسرت نصیب من شد.
تمام دنیا روی سرم خراب شد. دست های یخ زده ام را از دست هایش بیرون کشیدم. بهت زده به رو به رویم خیره مانده بودم.
ناخواسته بغض بدی به گلویم چنگ زد.
حرف هایش پشت سر هم در گوشم تکرار میشد. حالم از خودم از خودم از خودم بهم میخورد!
چه میکشید این دختر؟
چرا خدا دلی را عاشق میکند تا انقدر عذابش دهد؟
اشک هایم را پاک کردم. با لبخندی نگاهش کردم و گفتم:
_منو ببخش!
نگاهم کرد و در میان گریه هایش لبخندی زد.
به روبه رویم خیره شدم و گفتم:
_اخه تمام مشکل تو اینه که محمد حسین نه تنها عاشق تو بلکه عاشق منم نیست. اون عاشق خداییه که منو تو هنوز نشناختیمش! اون حتی لحظه ای به منو تو فکر نمیکنه. تمام کاراش تمام نگاهش فقط برای خداعه!
اما من، من واس دل توام که شده جواب منفی بهشون میدم.
نگاهش کردم و گفتم:
_دیگه هیچوقت جلوی کسی اینجوری گریه نکن. خب؟
نگاهم کرد و بعد کمی مکث مرا به اغوش کشید... دلم به حال او میسوخت!
با دیدنش اذیت میشدم و بیشتر مرا به یاد شیدا مینداخت!
ادامه دارد...
☆@Banoyi_dameshgh
حیدریون