#عـشـق_واحـد
#قسمت_چهلونه
#حیدریون
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡.......
دم در اداره کارش در ماشین بابا که دزدکی کش رفته بودم نشسته بودم و منتظر تا بیرون بیاید.
ساعت ۱۱ شب بود. فقط کافی بود علی یا حتی خود محمدحسین متوجه میشدند من این وقت شب بیرونم. آنوقت تا یک هفته فقط اخم تحویلم میدادند.
بلاخره بیرون زد.
همانطور که نوید دست دورگردنش انداخته بود و مصطفی رفیق جدیدش چیزی تعریف میکرد باهم میخندیدند و بیرون می امدند.
بلاخره خداحافظی کردند. محمدحسین که از انها جدا شد تلفنش را در دست گرفته و انگار به کسی زنگ زد.
با صدای زنگ موبایلم از جا پریدم و با دیدن اسم محمد حسین فورا جواب دادم:
_سلام.
_سلام خانم بی اعصاب من.
_من بی اعصابم؟
_نه تو ناراحتی. از دست من.
_نیستم اقا محمدحسین. نیستم.
نگاهی به او کردم که روی موتورش نشسته بود و دست به سینه با من حرف میزد:
_لیلی به جون خودت که از همه برام عزیز تری نگی چیشده قطع نمیکنم.
_خب باشه من قطع میکنم.
_توهم قطع نمیکنی!
_محمدحسین اذیتم نکن میخوام بخوابم.
محکم به دهانم کوبیدم. چرا دروغ گفتم!؟
با همان لحن قشنگ و دلنشینش که همه چیز را از یادم میبرد صدایم زد:
_لیلی خانم؟
ناخواسته با لحن مهربانی گفتم:
_جانم؟
_قل میدی فردا باهام حرف بزنی؟
کمی سکوت کردم و گفتم:
_قل میدم.
_پس یا علی! خوب بخوابی.
_شب بخیر.
تلفن را کنار گذاشتم و مثل کاراگاه ها خیره به او ماندم. سوار موتور شدو حرکت کرد. من هم به دنبالش حرکت کردم.
باید خیلی احتیاط میکردم. به هر حال او پلیس بود و حرفه ای!
یک ساعت گذشت!
نمیفهمیدم چه میکند. اول به بازار رفتو بعد خرید چند کیسه برنج و روغن و دیگر مواد غذایی انهارا بار موتورش کرد و حرکت کرد.
به پایین شهر میرفتیم.
به کوچه پس کوچه ها که رسیدیم موتورش را گوشه ای پارک کرد و پیاده شد.
خیلی از او دور بودم. من هم پیاده شدم.
جلوی یک در قدیمی ایستاد.
یک کیسه برنج و چیز های دیگر را جلوی در گذاشت. زنگ در را زد و بعد به سرعت داخل کوچه دوید.
دقایقی بعد پیرزن ناتوانی که انگار به سختی راه میامد بیرون امد. نگاهی به برنج و... انداخت و بعد اینکه کمی به این طرف و انطرف نگاه کرد همه چیز را به سختی داخل برد و گفت:
_جوون من که یک بار وقتی میخواستی قایم شی دیدمت. خیلی مردی. خدا هر چی میخوای بهت بده مادر.
با دو خانه ی دیگر همین اتفاق افتاد.
و اما در خانه ی بعدی خود را قایم نکرد. در را زد. دختر بچه ی ۴ ساله ی با مزه و زیبایی در را باز کرد و با دیدن محمد حسین گل از رویش شکفت. با خوشحالی خود را به آغوش محمد رساند و بعد فریاد زد:
_مامانی عمو اومده!
_هیییس مامانتو بیدار نکن. چطوری خوشگل عمو؟
عروسکی را به دستش داد و گفت:
_این برای شماست زهرا خانم.
_آخ جووون. بازم عروسک.
محمدحسین را بوسید و گفت:
_عمو مامان گفته دیگه بهت نگم عروسک میخوام.
_نه عمو هر چی خواستی باید به عمو بگی باشه؟
دقایقی بعد زن جوانی که چادر سفید بر سر داشت بیرون امد.
محمد حسین زهرا را روی زمین گذاشت و همانطور که سرش پایین بود سلام داد.
بعد احوال پرسیشان مادر زهرا گفت:
_اقا محمدحسین چرا انقدر زحمت میکشید؟ منو شرمنده میکنید بخدا.
_اول اینکه من دلم برای زهرا تنگ شده بود. بعدشم اون خدابیامرز انقدر گردن من حق داره که اینا چیزی نیست در برابرش. دیگه حرف از شرمندگی نزنید. تا وقتی که شما کار پیدا کنید وضعیت همینجوریه!
ادامه دارد...
☆ @Banoyi_dameshgh