eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡....... با چشمانی پر از اشک نگاهش کردم. فقط نگاهش کردم... یک عالم حرف نگفته داشتم اما میگفتم که چه شود؟ چیزی تغییر میکرد؟ نه، فقط انتظار من بی پایان میماندو بس! دگر هیچ چیز دست من نبود اشک هایم پشت سر هم روی گونه نشستند. متوجه نگاهش که شدم فورا با صدایی که میلرزید گفتم: _ببخشید من باید برم. خواستم قدمی بردارم که فورا جلویم را گرفت وگفت: _نه! اینبار نمیزارم از حرف زدن فرار کنید. برای چی گریه میکنید؟ چرا به من نمیگید چی داره اذیتتون میکنه؟ بابا به والله این حق منه که بدونم چرا مدام سکوت تحویلم دادید! با همان بغض و همان صدای مرگبار گفتم: _من نمیتونم حرف بزنم...نمیتونم... لطفا برید کنار میخوام برم. کلافه‌ دستی به ته ریشش کشید و گفت: _لیلی خانم میشه گریه نکنی! یه لحظه اشکاتونو پاک کنید. اینجوری من احساس میکنم خیلی ضعیفم. اشک هایم را پاک کردم. سرم را بالا اوردم و نگاهش کردم. همچنان نگاهش به پایین بود. من نمیدانم او چگونه اشک های مرا میدید. _میشه بشینیم حرف بزنیم؟ اما اینبار من نه بلکه شما حرف بزنید؟ روی نیمکت منتظرش نشسته بودم. هرچه میگذشت هوا سرد تر میشد. سوز عجیبی هم به جان ناآرام من افتاده بود. الان با این حال من و حال هوا فقط چایی داغ میچسبید. نگاهم به سمتش کشیده شد که با دو لیوان به سمت من می امد. لیوان را به سمتم گرفت با دیدن چایی داغ نزدیک بود به بازویش بزنم و بگویم دمت گرم بابا مشتی از کجا فهمیدی دلم چایی میخواد؟ گرمای چایی که از او گرفته بودم به تمام وجودم سرایت میکرد. با فاصله ای زیاد کنارم نشست. سکوتی که بینمان حاکم بود را شکست. نفس عمیقی کشیدو گفت: _چرا؟ _چی چرا؟ _ما که باهم حرفامونو زده بودیم به یه نتیجه ای هم رسیدیم. چرا یدفعه انقدر تغییر کردین؟ من کاری کردم؟ سرم را پایین انداختم و با لحن ارامی گفتم: _نه! _کسی چیزی گفته؟ _نه! _اصلا شما به من علاقه دارید؟ با حرفش متعجب نگاهش کردم. توقع این سوال را نداشتم. سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. _لیلی خانم جواب این سوال تکلیف همه چیزو روشن میکنه. فقط بدون رودرواسی حرف دلتونو بزنید. _اگه بهتون علاقه نداشتم الان اینجا ننشسته بودم. برای چی همینجوری گذاشتین رفتین؟ _میموندم که چی بشه؟ که با شما روبه رو شم و اذیت شم؟ اذیت شید؟ _من مجبور به دوری بودم. _کی مجبورتون کرده بود؟ _دیگه این سوال رو از من نپرسید. انگار کلافه از حرف نزدنم شد و نفسش را با صدا به بیرون فوت کرد و سعی در کنترل خودش کرد. نگاهش کردم و گفتم: _گفته بودین فراموشم میکنید. سرش را به طرف دیگه ای گرفت آهی کشید و گفت: _یجوری میگین انگار مثل آب خوردنه. شما اتفاقی بودی که توی زندگی من افتاد و تموم. دیگه فراموش نمیشین فقط سعی میکنم بهتون فکر نکنم اما اگه جواب سوالمو برای اولین و اخرین بار بدید. _خب بپرسید. سرش را پایین گرفت و با همان جذبه ای که در چهره داشت گفت: _لیلی خانم یک بار برای همیشه جوابمو بدید. میشه همسفرم باشید و تو مسیری که دارم طی میکنم کنارم قدم بردارید؟ با حرفش شوکه شدم. کمی خجالت کشیدم و فورا سرم را پایین انداختم. حالا باید چه میگفتم؟ من که دلم با او بود پس منتظر چه بودم؟ بس بود انتظار... بس بود دلتنگی... بس بود از خودگذشتگی آن هم برای ادمی بی ارزش! حالا باید به همه چیز خاتمه میدادم. همانطور که سرم پایین بود گفتم: _بله.... ادامه دارد... ☆ @Banoyi_dameshgh