🍃
📖🍃
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
قسمت #هشتادودو
💠 نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت
:«تو اینو از کجا میشناختی؟»
دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود،
به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه 🔥بسمه و ابوجعده 🔥روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست
:«شبی که 🔥سعد🔥 میخواست بره #ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!»
💠 بیغیرتی سعد دلش را از جا کَند، میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد
و من میخواستم خیالش را تخت کنم که....
#حضرت_سکینه (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم
:«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد #حرم، فکر میکرد وهابیام.
میخواستن با بهم زدن مجلس، تحریکشون کنن و همه رو بکشن!»
که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید
:«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای #شیعه و #سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!»
میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم..
و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد
:«میخواست به #ارتش_آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟»
نام نویسنده: خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
حیدریون