~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشقواحد #پارت15 خیلی مفصله.... ادامه دارد... تازه اوج گرفته بود تعریف خاطرات این چند روز
#رمان
#عشقواحد
#پارت16
در حال حرف زدن بود و توضیح دادن راجب اینکه باید چ کنم و چ نکنم. همکارش اقای کاشف هم کمی انطرف تر از من نشسته بود و هر از گاهی چیزی میگفت.
تا نگاهش به سمت پروژکتر میرفت خمیازه ی بلندی میکشیدم و تا برمیگشت دهانم بسته میشد. دست زیر چانه زده بودم و از شدت خستگی و خوابی که انگار قصد نداشت مرا رها کند چشم هایم باز نمیماند!
نفهمیدم چه شد ک دگر صدایی نشنیدم. در خواب و بیداری سیر میکردم که ناگهان لیوان ابی با شدت روبه رویم به روی میز گذاشته شد با صدای بلندی ک ایجاد شد از خواب پریدم و متعجب به محمد حسین نگاه کردم.
_خانم حسینی گوشتون با منه؟ این موضوع خیلی جدیه ها!
_بله اقای صابری کاملا گوشم با شماست.
سری تکان داد و گفت:
_کاملا معلومه!
با دیدن این صحنه، صحنه ای دیگر در دوران مدرسه که وقتی میخوابیدم معلم با خط کش به روی میزم میکوبید تدایی شد. با در کنار هم گذاشتن محمد حسین و ان معلم ناگهان ناخواسته بلند اما کوتاه خندیدم.
هر دو متعجب به سمتم برگشتند. سریعا خنده ام را جمع کردم و خیلی جدی گفتم:
_ببخشید. بله متوجه شدم چیشد اقای صابری.
یعنی از چهره ی کلافه ی محمد حسین معلوم بود که اگر جایز بود یک گلوله در مغزم خالی میکرد.
چیز مشکی کوچکی را به روی میز گذاشت و من فقط مثل گیج ها نگاهش میکردم. این میتوانست چه باشد؟ شاید شنود؟ پوسخندی زدمو زیرلب گفتم:
_لیلی جو گرفتتا مگ فیلم سینماییه بهت شنود بدن!
با صدای محمد حسین به خودم امدم:
_این شنوده!
چشم هایم از حدقه بیرون زد! یعنی درست تشخیص داده بودم.
_ شما باید اینو بزاری داخل موبایل سهراب. حالا بهتون اموزش میدم که چطوری اینو تو گوشیش جاساز کنید.
سهراب کرمی! مدیر دفترم را میگفت!
دهنم باز مانده بود. کم کم داشتند مرا یک چریک فرض میکردند.
با چشم های گرد شده گفتم:
_شوخی میکنید؟ چطور اینکارو کنم اخه؟
کاشف از جا بلند شد و گفت:
_این دیگه با شماست. شما بهتر میدونی شرایط اونجا چجوریه و چطور میشه موبایلش رو برا دقیقه ای برداشت.
بار بزرگی را تلمبار کردند بر شانه های من و خودشان هم به چه راحتی جا خالی کردند.
از حیاط بیرون میرفتم که صدایی مانع شد قدم بعدی را بردارم.
_خانم حسینی یه لحظه صبر کنید.
به سمت محمد حسین برگشتم. باز هم نگاهش به جای دیگری بود. من نمیدانم از جان این سنگ فرش ها چه میخواست؟
اخمی به پیشانی نشاند و گفت:
_لیلی خانم حتی یه لحظه ام ریسک نکن. اگه دیدی شرایط جوریه که نتونستید اینکارو انجام بدید اصلا انجام ندین.
میدونم اینجور خطرارو دوست دارید اما یکم منو درک کنید باید به چند نفر جواب پس بدم. میفهمین چی میگم دیگ؟
چرا انقدر اظطراب داشت؟ نگرانی در چشم هایش موج میزد. خندیدم و گفتم:
_اقا محمدحسین شما منو بچه ۵ ساله فرض کردید مگه دارم..
سریع وسط حرفم پرید و گفت:
_نه ای بابا من منظورم این نبود..
_میدونم نگرانی شما بخاطر چیه. ولی نگران نباشید. من بخاطر شما اینکه از چندین نفر حرف نشنوید مواظب جونم هستم. پس نگران نباشید.
سری تکان داد و ارام گفت:
_بازم ممنون. یاعلی!
این را گفت و رفت.
_یا علی!
یا علی گفتنش را دوست داشتم به جذبه و ابهتش اضافه میکرد.
ادامه دارد...
@Banoyi_dameshgh