رمان زیبای لبخندی مملو از عشق🤩
به قلم:
ریحانه بانو🙂🙃
#Part_108
سرش رو پایین میندازه و میگه:
- چطوری بگم؟
مهرت به دلم نشسته، توی دخترهای دانشگاه حیا و خانوم بودنت بدجوری مهرت رو انداخته تو دلم.
میشه بدونم شما چه حسی نسبت به من دارید؟
سرم رو پایین میندازم و میگم:
- راستش رو بخواید فعلا شرایط ازدواج رو ندارم! فعلا میخوام درس بخونم.
که میپره وسط حرفم و میگه:
- من با اینکه شما درس بخونید یا بیرون کار کنید مشکلی ندارم.
ایش! من میخوام هر چی بگم این از رو نمیره!
- آشپزی ام اصلا بلد نیستم.
- عیب نداره یاد میگیرید!
- پر رویی من رو ببخشید ولی یکم بهم فرصت بدید، فکر کنید بعد نظرتون رو بگید.
و از جاش بلند میشه و میگه:
- فکرکنم بد موقع مزاحم شدیم، به مامانم میگم آخر هفته زنگ بزنه و جوابتون رو بدید! لطفا زود تصمیم نگیرید.
و از اتاق خارج میشه، منم بعد اون خارج میشم و با هم به طبقهی پایین میریم!
اولین نفر نگاه مامان پژمان بهمون میافته و میگه:
- ماشاالله چه بهم میاین، دهنمون رو شیرین کنیم عروس خانوم؟
صورتم سرخ میشه و تا میخوام حرف بزنم پژمان میگه:
- قرار شد یکم فکر کنند بعد نظرشون رو بگن!
***
#ادامهدارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱