#Part_111
منم همراهش میرم، لباسش رو عوض کرده و مشغول بستن روسریش، که بعد آماده شدن باهم از اتاق خارج میشیم.
***
#کیانا
با ساجده رفته بودیم بیرون، امروز تولدم بود و اصلا کسی یادش نبود!
بدجوری دلخور شدم.
رسیدیم خونه با ساجده وارد خونه میشیم، که میبینم اسرا و مهرانه خونه رو تزئین کردن بغلشون میکنم و تشکر میکنم!
رو به مامان میگم:
- کسری نیومده هنوز؟
که مامان جواب میده:
- نه کارداشت نتونست بیاد.
ایش! بقیه ام داداش داشتن منم داداش داشتم، انقدر مشغول نظامه که تولد خواهرش رو فراموش کرده مهرانه به سمتم میاد و میگه:
- خب کیانا خانوم وقت برش زدن کیکه و بعدش کادو ها!
بغضم رو قورت میدم و میگم:
- ای شکمو، من برم لباسام رو عوض کنم میام.
و به سمت اتاقم میرم، نبود کسری برام مهم نیست، اون کی برام وقت گذاشت که الان براش مهم باشم؟
از وقتی چند ساله رفته نظام کلا خانوادش رو فراموش کرده و چسبیده به کارش، شب تولدش هم رفت اداره و تا آخرشب نیومد!
اسرا وارد اتاق میشه روسریم رو مرتب روی سرم میبندم و باهم از اتاق خارج میشیم.
بچه ها کادوهاشون رو روی میز چیده بودند، اما من با این چیزها شاد نمیشم کسی که باید باشه نیست!
#ادامهدارد...