#Part_133
نمیدونم چرا گریهام میگیره، چرا اینقدر یهو برام مهم شد، ول کن اسرا یک بار به پسر مردم فکر کردی و دل خوش کردی با اینکه آشنا بود نتیجه این شد، بعد این که یک غریبه اس! باید هوای نفسم رو تنبیه کنم!
از بیمارستان خارج میشم و تاکسی میگیرم.
*
پول تاکسی رو حساب میکنم و از ماشین پیاده میشم...
در کیفم رو باز میکنم و دنبال کلید میگردم که تازه یادم میافته کلید رو خونه جا گذاشتم زنگ رو میزنم.
که ایفون با صدای تیک مانندی باز میشه، وارد حیاط میشم.
نور ماه قسمتی از حیاط رو روشن کرده بود چادرم رو از روی سرم بر میدارم و روی تخت گوشهی میذارم.
کنار حوض وسط حیاط میشینم و گرهی روسری ام رو شل میکنم و شیر آب رو باز میکنم.
دستهام رو زیر آب سرد میکنم و مقداری آب سرد روی صورتم میریزم، آستین های لباسم رو میدم بالا و آماده میشم تا وضو بگیرم...
بعد وضو گرفتن، لباسهام رو برمیدارم و به سمت خونه میرم...
تا در رو باز میکنم مامان به سمتم میاد و میگه:
- کجا بودی اسرا؟
که با مهربونی جواب میدم:
- میشه صبح توضیح بدم؟
مامان هم مثل خودم میگه:
- باش عزیزم، فقط یادت نره بگی چیشده تا ما رو از نگرانی در بیاری!
- نگران نباشید، چیز مهمی نیست!
و از پلکان بالا میرم، لباسهام رو همونجوری روی میز شوت میکنم و چادر نمازم رو سرم میکنم.
سجاده ام رو پهن میکنم و چادر رو هم روی سرم محکم تر!
الله اکبر...
الله اکبر...
خدایا خودت دستم رو بگیر تا بتونم راه درست رو برم و یک وقت شیطان گولم نزنه و پام بلرزه، توی این دوره زمونه ای که نگه داشتن دین مثل نگه داشتن یک گرز آتشی کف دسته!
#ادامهدارد...
#بهقلمریحانهبانو