~حیدࢪیون🍃
#Part_165 رو میکنم به کیانا و میگم : _ میشه منم بیام؟ با محبت نگاهم میکنه و دستشو دور شونههام میندا
#Part_166
کیاناهم محکم کوبید پشت رویا
_ آیی ای بابا چرا میزنی خوب؟
_چیزی که گله میکنی، چون دُر! ..
کمی مکث کرد و انگشتش رو گذاشت روی لبهاش که تندی گفتم:
_چی؟ منظورت این بود چیزی که عوض داری گله نداره؟
سریع بین حرفم گفت :
_ چون دُر
و لبخند دندون نمایی زد.
امیر حسین با زدن چند تقه به در آشپزخانه، اومد داخل و به شکمش اشاره کرد. رویاهم نامردی نکرد، با ابرو کفگیر داخل دستش رو نشون داد که امیرحسین با گفتن ای بابا سفره رو از روی میز چنگ زد و رفت تا بساط ناهار رو آماده کنه.
دقایقی بعد سفره پرشده بود از انواع ترشیهای محلیِ عمه که عطرش هوش از سر همه پرونده بود و ناردون خوش طعم و پر از انار رویا خانم. سفره شبیه یه قاب خوشگل نقاشی بود بس که خوراکی های رنگارنگ اونو پوشونده بودند. همهچیز عالی بود جز دل من...
دلم بیقرار و طوفانی بود از عطر عشق که بهمشام میرسید. بیقرار از دوری و خربارها فاصله؛ طوفانی از ترس، ترس از دست دادن و بازی خوردن؛ طعم تلخ و گس وابستگی به نامرد ترین فرد زندگیم، روی دلم رد به جا گذاشته بود و اینبار فرد دیگهای قدعلم کرده تا مرحم بشه برای دل پر از آشوبم، درمون دردهای قلب شکستم بشه و بند بزنه چینی دلم رو میتونست یا نه؟ ...
بعد از نهار و جمع و جور کردن خونه و وسایل ناهار همش چشمم به امیرحسین بود که بی حوصله و پکر روی مبل مقابل تلوزیون نشسته بود و به صفحه سیاهش خیره شده بود از طرفیهم رویا بی توجه به اون در حال جست و خیز بود و توجهی به حال خراب امیر حسین نداشت احتمال اینکه دعوا کرده باشن باعث شد از جا بلند بشم و برم سراغش.