~حیدࢪیون🍃
#Part_168 به کیک فروشی ای که اون روز کیک سفارش دادیم میرم به طرح روی کیک نگاه میکنم روش یک کفش ک
#Part_169
امیرحسین و مازیار و کسری رفته بودن بیرون، ماهان هم توی اتاق بود و داشت درس میخوند. کیانا و اسما مشغول تزئین خونه بودن و شرشره می زدن...
من و رویا هم توی آشپزخونه مشغول درست کردن پیتزا بودیم.
کم کم سر و کله مازیار و کسری پیدا شد.
همه چیز اماده بود که صدای پارک شدن ماشین امیرحسین توی حیاط اومد، لامپ ها هم خاموش بود...
امیرحسین کلید رو روی در انداخت و وارد خونه شد، دستش رو به سمت لامپ برد و با روشن شدن لامپ مازیار و کسری هم هم زمان کل برف شادی رو روی صورت همه باهم گفتیم:
- تولدت مبارک.
امیرحسین خیلی ذوق زده شده بود و چشم هاش برق میزد از شوق...
رویا کیک رو برداشت و به سمت امیرحسین رفت و گفت:
- بازش کن.
امیرحسین کیک رو باز کرد و با نوشتهی دیدن تصویر و نوشتهی روش چشم هاش چهارتا شد.
بعدش با ذوق گفت:
- واقعا؟
رویا لبخندی زد و چشم هاش رو به نشونهی تایید تکون داد.
همه روی مبل ها نشستیم و اسما هم کنارم نشست.
رویا به اپن تکیه داد و گفت:
- بچه ها بیاید کمک کنید میز شام رو بچینیم.
که به سمت آشپزخونه حرکت کردیم...