#Part_38
بابا و مامان میان سر میز روی صندلی مینشینم و مشغول خوردن میشم.
مامان- چهخبر اسرا؟
سلامتی ای زمزمه میکنم و میگم:
- باباجونم؟
بابا شیطون میگه:
- باز چیلازم داری که اینجوری صدام میزنی؟
- عه بابا اصلا قهرم
بابا و مامان میزنن زیر خنده و بابا میگه:
- قهر نکن دختر کارت رو بگو
- کنکورم رو دادم و رتبهی خوبی ام آوردم حالا اجازه میدید برم راهیان نور؟
بابا سرش رو به معنای موافقت تکون میده و میخواد صحبت کنه که مامان میپره وسط و میگه:
- ن اسرا نمیخواد بری
همیشه همینطور بود مامانم هیچ وقت نمیذاشت اردو و... برم آخر سرم بابام راضیش میکرد.
- مامان من الان نوزده سالمه بچه که نیستم. قبل کنکور بدم میگفتید بشین درسهات رو بخون الان چی؟
مامان- حوصله جر و بحث ندارم نمیخواد بری
به بابا نگاه میکنم که لبخندی بهم میزنه یعنی بسپارش به من چشمکی به بابا میزنم و با گفتن با اجازهای از روی صندلی بلند میشم.
از پلکان ها بالا میرم در اتاق رو باز میکنم و داخل میشم. به سمت پنجره میرم و پرده رو کمی کنار میکشم نور سفید رنگی کوچه رو روشن کرده که با کشیدن پرده نور به صورتم میخوره همسایه کناریما مشغول آوردن وسایلهاشون بودند.
پرده رو میندازم و گردنبند رو برمیدارم واقعا بسیار زیباست...
گردنبند رو به گردنم می بندم و داخل تخت دراز میکشم گوشیم رو برمیدارم و پیدیاف یک رمان دانلود میکنم و میخونم.
*
با احساس تشنگی نگاهم به ساعت گوشیم میافته که ساعت دو نیمه شب رو نشون میده، گوشیم رو کنار میذارم و کش و قوسی به بدنم میدم. با احساس تشنگی ای که بهم دست میده از جام بلند میشم و به پایین میرم بعد خوردن لیوانی آب به اتاقم برمیگردم و چشمهام رو میبندم و بعد چند دقیقه کم کم چشمهام گرم میشه و غرق خواب میشم
*
با صدای ترسناکی از خواب میپرم این چه خوابی بود که دیدم؟ دوباره صدای ترسناک رعد و برق و غرش آسمان، از بچگی رعد و برق رو دوست نداشتم.
گوشیم رو که روی پاتختی بود برمیدارم و نگاه میکنم که ساعت سه و نیم رو نشون میده...
بیتوجه به خواب بدی که دیدم یک قورت آب از لیوان روی پاتختی میخورم.
@Banoyi_dameshgh