#Part_39
چند روز گذشته بود، دیشب تا به بابا گفتم گفت سرش شلوغه و بعدا صحبت کنیم. اسما تازه از سفر برگشته بود و توی اتاق خوابیده بود.
بابا روی مبل نشسته بود به سمت آشپزخونه میرم و دوتا چای خوشمزه درست میکنم داخل سینی میذارم.
از اشپز خونه خارج میشم و روی مبل تک نفره
روبروی بابا میشینم، فنجان چای رو جلوی بابا میذارم و میگم:
- میشه باهم حرف بزنیم؟
بابا نگاهش رو از تلوزیون میگیره و منتظر به چشمهای مشکیم نگاه میکنه؛ و گفت :
- میشنوم!
فنجان چای رو میان دستم گرفتم و مشغول بازی باهاش شدم و در همون
موقع میگم :
- راجعبه راهیان نور که گفتید بعدا صحبت کنیم!
و بریده بریده میگم :
- پارسال گفتید کنکور داری بشین درس بخون! و با مامان مخالفت کردید.
امسالم کم مونده دانشگاهها شروع بشه، اجازه بدید برم 10 روز تا خستگی درس خوندنمهم در بیاد.
اجازه میدید؟
- قول میدی مواظب خودت باشی و حواست جمع باشه؟
با لبخند میگم:
- آره بابایی من نوزده سالمه الان بچه نیستم
بابا- شما بچه ها هر چقدر هم بزرگ بشید بازم برای ما همون بچهی لوس و شیطونید
پام رو محکم زمین میکوبم و میگم:
- عه بابا واقعا که
بابا میخنده اسما با شیطونی میگه:
- منم برم؟
- تو خواب نبودی؟
اسما با لحن لوسی میگه:
- نچ، بابایی منم بذار منم برم؟
- باش
بابا پوفی میکشه و میگه:
- آخيش تا یک هفته میتونیم از دست دعوا ها و کلکل ها شما یک نفس راحت بکشیم با مامانتون
پشت چشمی براش نازک میکنم و میگم:
- وای بابا دلت میاد ما به این مظلومی؟
بعد کلی شوخی و خنده میرم تو اتاقم و روی تخت دراز میکشم و مشغول فکر کردن میشم که به عالم بیخبری فرو میرم.
@Banoyi_dameshgh