رمان لبخندی مملو از عشق
به قلم:
ریحانه بانو
#Part_50
بعد رفتن کسری ماهم به سمت چادر میریم، با ساجده و اسما کلی مسخره بازی میکنیم و کیانا رو اذیت میکنیم.
صدای باد میاد یهویی دست کیانا رو میگیرم و میپرم بغلش و میگم:
- وای کیانا روح!
اسما با صدایی که از شدت ترس میلرزه میگه:
- کو روح؟
کیانا با مشت به کمرم میزنه و میگه:
- برو خودت رو مسخره کن
و تند تند میره داخل چادر ما هم دنبالش میریم.
ثمین گوشه ای خوابیده کیانا ام میره زیر پتو و پتو رو تا بالای سرش بالا میکشه، منم که بسیار خسته ام زیر پتو میرم و به خواب عمیق فرو میرم.
***
روی خاکهای شلمچه نشستم و به صحبت های راوی گوش میدم:
" بسم رب شهدا و الصادقین
آرزو داشت روز شهادت امام حسین یعنی روز عاشورا شهید بشه، میگفت چه خوبه سرم از بدنم جدا بشه.
ظهر عاشورا داشت جعبهی مهمات رو جابهجا میکرد...
{به اینجا که رسید بغضم میترکه و به هق هق میافتم.}
یک مرتبه جعبهی مهمات منفجر شد و گرد و خاک...
تا گرد و خاک خوابید دیدیم، سرش از بدنش جدا شده افتاده یک ور خودش یک ور...
شهادت داریم قشنگتر از این؟
شهادت الکی نیستا داداش
هرکی شهید شده اول امام حسین انتخابش کرده!
زندگی زیباست شهادت زیباتر!
امام حسین از حضرت قاسم پرسید:
- شهادت نزد تو چگونه است؟
جواب داد: - اَهّلی مِنَ العَسَل
میدونی یعنی چی؟! یعنی شهادت از عسل شیرین تره
به هق هق افتاده بودم، صحبت های راوی تموم میشه و میکروفون و منم همینطور که روی خاکها نشستم با خاکها بازی میکنم.
خاکهایی که متبرک به جای پای شهدا و روزی شهدا روشون قدم گذاشتن و خون دادند.
@Banoyi_dameshgh