#Part_93
بغضم میترکه و میزنم زیر گریه، دوباره شمارش رو میگیرم اما بازم دریغ از جواب...
با اعصبانیت گوشی رو به سمت دیوار پرتاب میکنم و هق هق میکنم.
***
یکم گریه کردم تا آروم شدم، رختخواب پهن کرده بودیم و خوابیده بودیم. اسما سرش رو روی دست من گذاشته و مهدیس هم کنارم دراز کشیده.
- چه خبر از آقا محمدرضا؟
با شنیدن نام محمدرضا از زبون مهدیس حالم یک جوری میشه و یاد اون و ثمین میافتم.
- هیچی فراموشش کردم.
که اسما از جاش بلند میشه و میشینه و میگه:
- یعنی چی؟ یعنی دیگه دوستش نداری؟
سرم رو به معنای مثبت تکون میدم.
مهدیس رو به من میکنه و میگه:
- اسرا تو که میگفتی خیلی دوستش داری و عمرا اون رو با کس دیگه ای عوض کنی چیشد؟
آهی میکشم و میگم:
- اون موقع بچه بودم فکر میکردم دوستش دارم ولی الان فهمیدم دوست داشتن نبوده و یک وابستگی نوجونی بوده.
اسما هنوز توی شوک هست با شوک میگه:
- حیف داداش محمد که تو رو میخواد! تو اینجا داری ازش اینجوری میگی.
اگر بدونه اون روز ازش چی دیدم هیچ وقت حاضر نبود همچین حرفی بزنه.
- اسما تو من رو درک نمیکنی چون عاشق نشدی و عشقت یکی دیگه رو دوست نداشته!
اسما با شوک میگه:
- یعنی چی؟ محمد کی رو دوست داره؟
- ثمین خانومش!
تا میگم ثمین اسما چشمهاش درشت تر میشه و میگه:
- ثمین؟
و دست میزنه و میگه:
- شوخی باحالی بود اسرا، خوب بازیمون دادی.
با جدیت میگم:
- شوخی نبود، راست میگم!
مهدیس میگه:
- مگه ثمین چطور دختریه؟
یادمه وقتی برای راهیان نور رفتیم شمارش رو سیو کردم و قبلا عکس خودش رو گذاشته بود پروفش.
@Banoyi_dameshgh