لبخندی مملو از عشق
به قلم
ریحانه بانو، رایحه
#Part_95
گوشی از دستم میافته و داد میزنم:
- یا فاطمهی زهرا (س)
مهدیس که کنارم نشسته توجهش به سمتم جو میشه و میگه:
- چیشد؟
نمیتونم حرف بزنم، زبونم بند اومده به گوشی اشاره میکنم تا برداره...
- کدوم بیمارستان؟ آدرسش رو میدید؟
- چشم الان یاد داشت میکنم.
و روی کاغذی آدرس بیمارستان رو نوشت، گوشی رو قطع میکنه و کنارم میشینه از پارچ روی میز لیوانی آب برام میریزه و میگه:
- حالش خوبه، فقط آدرسش رو گرفتیم بریم اونجا! نزدیکه تهرانه...
با نگرانی لیوان آب رو از دستش میگیرم و قورتی ازش میخورم و میگم:
- میشه به خاله بگی زنگ بزنه مامان بهش خبر بده!
بغلم میکنه و میگه:
- باشه، تو فقط با اسما آماده بشید بریم من باهاش هماهنگ میکنم و سوئیچ رو ازش میگیرم.
- ممنونم.
از جاش بلند میشه و از اتاق خارج میشه، دقایقی بعد اسما با نگرانی وارد میشه و میگه:
- اسرا حال بابا چطوره؟ مهدیس میگه توی راه تصادف کرده بردنش بیمارستان!
آغوشم رو براش باز میکنم که میاد بغلم، بوسه ای روی موهای لختش میشونم و میگم:
- آره، ولی نگران نباش زود خوب میشه! فعلا پاشو حاضر شو بریم.
از من جدا میشه و منم مشغول عوض کردن لباسهام میشم. بعد پوشیدن وسایلی که فکر میکنم لازمه رو داخل کیفم میذارم.
از اتاق خارج میشم و روبه خاله و مهدیس میگم:
- من حاضر شدم بریم!
@Banoyi_dameshgh