#Pert_36
آخيش کار امروزم داخل بیمارستان تموم شد. چادرم رو سرم میکنم و همراه کیانا و ساجده از بیمارستان خارج میشیم. کیانا خداحافظی میگه و از ما جدا میشه...
من و ساجده ام کمی حرکت میکنیم که میگه:
- اسرامیای راهیان نور؟
لبخندی بهش می زنم و میگم:
- مشخص نیست ولی سعی میکنم بیام
- باشه کاری نداری؟
- کجا میری؟
- میرم خونه آبجیم
-سلام برسون مواظب خودت باش یاعلی
و ساجده ازم جدا میشه، هوا هنوز زیاد تاریک نشده پس میتونم پیاده روی کنم
چادرم رو محکم تر میکنم و حرکت میکنم.
یکم حرکت میکنم که ماشینی جلوی پام ترمز میکنه...
بوق میزنه که توجهی نمیکنم و ادامه میدم به مسیرم بوق دوم رو میزنه که بر میگردم عقب و محمدرضا رو میبینم که از ماشینش پیاده شده...
محمدرضا- دخترعمو بشینید میرم خونه باهم بریم!
اولش یکم تعارف میکنم بعد سوار میشم.
بوی عطر تندش درون ماشین پیچیده...
محمدرضا دستش رو به سمت ظبط میبره و آهنگی پلی میکنه.
این آخرین قدم برای دیدنت
این آخرین پُله واسه رسیدنت
این آخرین نفس کشیدنم
برای تو...
این آخرین تورو ندیدنم
برای تو...
***
بیا به جرم عاشقی بکش من رو نرو...
نگاه کن این تَن نحیف و خسته رو
تو رو به جون خاطرات خوبمون بمون
تو رو به جون خاطرات تلخمون نرو...
یکم راجع به بیمارستان و جواب کنکور سوال میکنه که میرسیم.
- ممنون ببخشید مزاحم تون شدم
محمدرضا لبخند دلنشینی میزنه و با لحن مردونش میگه:
- خواهش میکنم، این حرفها چیه دشمنتون شرمنده
با لبخند جوابش رو میدم که جعبهی کوچکی به سمتم میگیره و میگه:
- ناقابله
ته دلم از کارش قند آب شد ولی توی چهره ام به لبخندی بسنده میکنم و جعبه رو ازش میگیرم و داخل کیفم میذارم.
تشکری میکنم و پیاده میشم، کادوم رو داخل کیفم میذارم و در رو باز میکنم.
@Banoyi_dameshgh
#ادامهدارد