#part_43
شالم رو از سرم برمیدارم و به سمت آینه بزرگی که گوشه حال بود میرم،
کش موهام رو باز میکنم که موهای صافم دور شونههام رها میشه.
موهای رنگ شبم رو خیلی وقت بود کوتاه نکروه بودم و حسابی بلند شده بود.
شونه رو بر میدارم و بعد از بافت موهام. اونارو با کش صورتی رنگم میبندم.
بعد از پلکان بالا میرم، توی اتاقم خودم رو روی تخت میندازم و به ثمین فکر میکنم.
به چشم های زمردی و موهای لخت خرمایی رنگش که از شال بیرون میانداخت، لبهای بزرگ و بینی عقابی که حسابی به صورتش میاومدو همین، باعث میشد هرکسی به صورتش خیره بمونه.
کاش زیباییهاش رو در معرض دیده همه نمیزاشت.
دیروز که فهمیدم همراهمون میاد سفر،
تصمیم گرفتم بیشتر از حجاب و فوایدش بگم، راجع به حضرت زهرا (س)
که پشت در سوخت اما چادرش ازسرش نیفتاد.
با کیانا صحبت کردم راضی شد که همراهمون بیاد.
با تموم خستگی از جا بلند میشم و
میرم تا کاره وصیت نامهها رو تموم کنم.
***
آخرین وصیت نامه رو نوشتم و کنار بقیه
وصیت نامهها گذاشتم. نگاهی به اسما انداختم که دیدم خوابیده!
کشو قوسی به بدنم میدم و از جا بلند میشم، لامپ رو خاموش میکنم و روی تخت دراز میکشم.
چشمهام رو به آرومی میبندم
فردا صبح حرکت ميکنيم
بهتره بخوابم تا خسته نباشم.
#ادامهدارد...
@Banoyi_dameshgh