#حدیث
#روز_قدس
امام حسین(ع):
بترس از ظلم به کسی که جز خدا یاوری ندارد...❌
📚الكافي،ج 2 ، ص 331
---------------
┄┅┅┄┅<❤️>┅┄┅┅┄
⇶ ˹ @Banoyi_dameshgh˼
┄┅┅┄┅<☝️🏻>┅┄┅┅┄
چگونه یار آقا امام زمان (عج)باشیم🤔؟!
✔️•اول از همه یک منتظر واقعی،باید آداب و
اصولی را رعایت کند تا بتواند از جرگه منتظران
واقعی امام مهدی(عج) در آید.
1⃣•بر همین اساس یک منتظر واقعی کسی
است که گوش به فرمان امام خود باشد.
2⃣• و آنچه که او می گوید و فرمان میدهد،انجام دهد.
3⃣•و در دوران انتظار به تمام اعمال خواسته
شده جامه عمل بپوشاند.
4⃣•و در رفتار،کردار و تمام اعمال ریز و درشت
خود نظارت و کنترل کامل داشته باشد.
5⃣• و مطیع محض امام خود در هر حال و
شرایطی باشد.
1⃣| #قسمت_اول
🌍| #حسین_زمان
🖇˹ @Banoyi_dameshgh˼🖇
🖇فضایل قرآنی #امیر_جهآن:
[🌿]آیه صالحالمؤمنین:
🔅آیه ۴ سوره تحریم است که در آن خداوند علی(ع)،جبرئیل و دیگر فرشتگان را، پشتیبان پیامبراسلام(ص)قرار داده است. +در تفاسیربااستنادبه روایاتی از طریق فریقین،تنهامصداق صالحالمومنین
امام علی(ع)معرفی شده است🍃
[🌿]آیه انفاق:
🔅آيه ۲۷۴ سوره بقره است.
این آیه پاداش کسانی را که در شب و روز،و نهان و آشکارا،انفاق میکنند،نزد پروردگارشان دانسته است.
+بهگفته مفسران،این آیه درباره على(ع)نازل شده که چهاردرهم داشت ويكى رادر شب انفاق كرد،يكى را در روز،يكى را در نهان ويكى را آشكارا🍃
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ🌙
┄┅┅┄┅<🖤>┅┄┅┅┄
⇶ ˹ @Banoyi_dameshgh˼
┄┅┅┄┅<☝️🏻>┅┄┅┅┄
زخمےاستدردلمکہعلاجےنداشتہاست
جزمرحمتکہمرحمتوفرقمےکند💔🌱
#پنجشنبہ_هاے_شہدایے🥀✨
مزاࢪ #شهید_احمد_مشلب🌸🦋
˹ @Banoyi_dameshgh˼
21.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ماهمنعلی(:'♥️
ماه منظومهی من ...
مشتریاش بسیار است.
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_شصتم 🌈
فاطمه و نرگس وارد شد
نرگس: میبینی فاطمه جون ،این مامان جونت چقدر تنبله
پاشو دختر یه کم از این فاطمه یاد بگیر
)فاطمه اومد کنارم دراز کشید(
نرگس: ای بابا ،فاطمه ،تو هم رفتی بخوابی که
خندمون گرفت
به اصرار فاطمه ،بلند شدم
دست و صورتمو شستم و رفتیم سمت آشپز خونه
نرگس: تنبل خانوماا بیاین صبحانه
- سلام عزیز جون!
عزیز جون: سلام به روی ماهت
نرگس: الان منم چغندرم این وسط دیگه؟
) فاطمه با شنیدن حرف نرگس، دستشو گذاشت روی صورتشو ریز میخندید (
نرگس: ای خدااا ،من بخورم این جوجه کوچولو رو
بعد صبحانه آماده شدیم رفتیم کانون
منو فاطمه رفتیم سمت سالن بزرگ
نزدیک پیانو شدیم
یه صندلی گذاشتم کنار صندلی خودم
فاطمه رو بغلش کردم گذاشتم روش بشینه
خودمم نشستم کنارش
شروع کردم به پیانو زدن
فاطمه هم با دستای کوچولوش شروع کرد به دست زدن
بچه های کانون هم ،اومدن داخل سالن
فاطمه با دیدن بچه ها خوشحال شد و از صندلی خودشو انداخت پایین
بدو بدو رفت سمت بچه ها
بچه ها دورش حلقه زدن و شعر میخوندن1 23
نزدیک ۱۵روز بود که از آخرین تماس رضا میگذشت
دلم آشوب بود
تسبیح و برداشتم شروع کردم به ذکر گفتن، ولی باز از آشوب دلم کم نشد
سجاده امو برداشتم و رفتم توی حیاط
شروع کردم به نماز خوندن
بعد از نماز دراز کشیدم و به آسمون پر ستاره نگاه میکرم
خوابم برد
خواب عجیبی دیدم
روز عاشورا بود ،دشت نینوا بود
چشمم به یه نفر افتاد که روی زمین دراز کشیده بود
صورتش اینقدر پر خون بود که نمیتونستم بفهمم کیه
خواستم کمکش کنم
خواستم دستشو بگیرم و ببرمش جایی تا نجاتش بدم
اما دستی تو بدن نداشت
جیغی کشیدمو از خواب بیدار شدم
نفس نفس میزدم
با دیدن خواب دلشو ره ام زیاد شد
با شنیدن صدای اذان بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز خوندن
بعد از خوندن نماز رفتم تو اتاق فاطمه ،کنار فاطمه خوابیدم
صبح که از خواب بیدار شدم ،فاطمه رو بردم کانون سپردم دست نرگس ،خودمم
تصمیم گرفتم برم سپاه، یا جایی که بتونم خبری از رضا پیدا کنم تا کمی این دل آشوبم آروم بشه
ولی کسی چیزی بهم نمیگفت، انگار خودشون هم خبری ندارن
توی شهر سر گردون بودم
کجا بگردم دنبال عشقم، کجا بگردم دنبال یه نشونه برای زنده بودنش
یادم حرم افتادم
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@Banoyi_dameshgh
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_پنجاه_و_نهم🌈
اینقدر هیجان زده بود اصلا متوجه نمیشدم چی داره میگه با زبون خودش به رضا
بعد از کمی صحب کردن فاطمه گوشی رو سمت من گرفت با دستش اشاره میکرد و میگفت مانی،مانی
به عزیز جون نگاه کردم و گفتم : عزیز جون برین شما صحبت کنین
عزیز جون رفت گوشی رو گرفت : شروع کرد به قربون صدقه رفتن رضا
بعد من رفتم گوشی و برداشتم
- الو
رضا: به خانوم خانومااا ،خوبی؟چیکار میکنی با زحمتای ما
- چرا اینقدر دیر زنگ زدی ؟
رضا: شرمندم ،اینجا نمیشه زیاد تماس گرفت
-فاطمه اوایل خیلی بهونه اتو میگرفت ،الان یه کم بهتر شده ،ولی مادرش همیشه بهونه میگیره
رضا: الهی فدای مادر ودختر بشم من
- خدا نکنه ،تو فقط مواظب خودت باش
رضا: چشم،الانم دیگه خیلی صحبت کردم باید برم ،کاری نداری؟
-نه عزیزم ،برو در امان خدا
رضا: خانومی خیلیییی..... بقیه اشو خودت میدونی دیگه نمیشه اینجا گفت
- منم خیلیییییی ..... آقا
رضا: پس تو هم کلک .فعلن یا علی
- یا علی
روزها درحال سپری شدن بودن و دلشوره هام بیشتر
رضا خیلی کم تماس میگرفت
هر موقع هم که تماس میگرفت فاطمه با شنیدن صداش تا چند روز بی تابی دیدنش و میکرد
یک روز فاطمه خیلی بی طاقت شد
از صبح شروع کردبه بهونه گرفتن تا غروب
یعنی با بهونه گرفتن فاطمه
بغض تنهایی و دلتنگی های منم شکسته شد1 21
و هم نوای فاطمه گریه میکردم
عزیز جونم هی میگفت رها جان تو آروم باش ،فاطمه بادیدنت بیشتر گریه میکنه
) اما کسی از دلشوره هام خبری نداشت ، چه طور میتونم آروم باشم درحالی که دخترم ،عزیز دور دونه باباش جلو چشمام
بی تابی پدرش و میکنه (
بعد یه ساعت نرگس خودشو رسوند خونه
نرگس اومد داخل اتاق بدون هیچ حرفی فاطمه رو بغل کرد و برد بیرون
صدای گریه های فاطمه از حیاط و میشنیدم و گریه میکردم
نیم ساعتی گذشت هوا تاریک شده بود و نرگس همچنان داخل حیاط فاطمه رو توی بغلش تاب میداد
کم کم دخترم ،از بیتابی کردن زیاد ،چشماش بسته شد و خوابید
نرگس اومد توی اتاق کنارم نشست
نرگس: رها ،چی شدی تو، اون رهایی که شاد و خندون بود کجاست، چرا اینکارو میکنی با خودت؟
- نرگسی، اون رها رو رضا با خودش برد، برد تا تنها نباشه ،برد تا دوری زن و بچه اش کمتر دلش بگیره
نرگس: الهی قربونت برم ،به خدا داداش هم راضی نیست اینجوری کنین با خودتونااااا ، یه رضای دیگه هم توی اون اتاق
خوابیده هااا ،دلت واسه اونم بسوزه ،دلت واسه بیقراری هاش هم بسوزه
- نبودی ببینی بچه ام از گریه داشت تلف میشد
نبودی ببینی چه طور باباشو صدا میزد
نبودی نرگس،نبودی که ببینی اونم دلشو سپرده به باباش تا تنها نباشه
نبودی نرگس
) نرگس بغلم کردو گریه میکرد (
نرگس رفت اتاق فاطمه خوابید
صبح با صدای نرگس بیدار شدم
نرگس: اهالی خونه بیدار شین ،بیدار شین
در اتاق باز شد
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@Banoyi_dameshgh
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛