eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈 هانا تا منو دید جیغ کشید - دیونه اون هد فون و بردار از گوشت ،صدای جیغت و خودت هم بشنوی هانا پرید تو بغلم : کی اومدی ؟ - سه چهار روزی میشه هانا: لوووس، دلم برات خیلی تنگ شده بود - منم همینطور هانا: آقا رضا هم اومده ؟ - اره هانا: امشب میری همراش؟ - اره هانا: نمیشه نری؟ - نوچ ،بدون رضا خوابم نمیبره هانا)زد به بازوم(: آها همین دو روزی فهمیدی نه - اره دقیقن، اصلا هیچ حسی به اتاق خودم ندارم،ولی اتاق رضا،بوی زندگی میده ،بوی آرامش میده،حرفاش ،خنده هاش ، مثل ویتامین میمونه هانا: خانم ویتامین ،باشه ،حالا برو پایین آقای ویتامین تنهاست - دیونه رفتم پایین کنار رضا نشستم رضا هم با نگاهش براندازم میکرد مامان: رها جان ،یه لحظه بیا - چشم) لبخندی به رضا زدمو بلند شدم( همین لحظه در باز شد و بابا اومد تو خونه رفتم بغلش کردم: سلام بابا جون بابا: سلام بابا ،خوبی؟ - مرسی بابا رفت سمت رضا و منم رفتم تو آشپزخونه77 - جانم مامان مامان: بیا این چایی رو ببر - چشم سینی چایی رو برداشتم داشتم میرفتم که مامان گفت: رها میدونی نوید به هوش اومد؟ )تمام تنم یخ کرد و بی حس شد ،سینی از دستم افتاد زمین ،استکان ها هزار تیکه شدن و همه پخش شدن تو آشپز خونه ، بابا و رضا هم تن تن اومدن آشپز خونه بابا: چی شده ؟ رضا: رها جان خوبی؟ حرکت نکنیاا ،شیشه میره تو پات ) من چشمامو دوخته بودم به رضا و چیزی نمیگفتم( مامان که فهمید حالمو:چیزی نشده ،سینی یه دفعه سر خورد از دستش، برین عقب ،شما آقایون برین تو پذیرایی ما خودمون تمیز میکنیم رضا از گوشه سالن یه دمپایی آورد داد به مامان: اگه میشه بدین رها بپوشه ،شیشه داخل پاهاش نره مامان:چشم ،شما برین ،الان چایی میارم براتون مامان اومد سمتم دمپایی رو پام کرد ،منو برد سمت میز ناهار خوری ،صندلی رو کشید بیرون نشستم روی صندلی مامان: چت شده تو یه دفعه ،بهوش اومده که اومده ) اشک از چشمام جاری شد(: مامان اگه بیاد سراغمون چی؟ اگه یه بلایی سر رضا بیاره چی؟ من چیکار کنم مامان: ای بابا ،نمیزاری آدم حرفشو بزنه ،بهوش اومده ولی فلج شده - یعنی چی؟ مامان: دیروز رفته بودم بیمارستان،زن عموت میگفت به خاطر کمایی که بوده مغزش آسیب دیده ،واسه همین فلج شده - یعنی خوب نمیشه مامان: دکترا که میگن به خاطر آسیبی که دیده امکان نداره ،مگه اینکه معجزه ای بشه ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
~حیدࢪیون🍃
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_سی_و_هشتم 🌈 هانا تا منو دید جیغ کشید - دیونه اون هد فون و بردار از گوشت ،صد
🌈 یه نفس عمیقی کشیدم ( مامان: پاشو صورتت و یه آبی بزن ،برو بشین ،میدونم آقا رضا دل تو دلش نیست الان ببینتت - بزار کمکت کنم بعد میرم مامان: نمیخواد ،خودم تمیز میکنم بلند شدم و رفتم سمت پذیرایی،رضا با بابا داشت صحبت میکرد رفتم روی یه مبل نشستم از نگاه رضا دلشوره اشو میتونستم بخونم ،لبخندی زدم که متوجه بشه حالم خوبه بابا: خوبی رها؟ چی شد یهو؟ - هیچی سینی از دستم سر خورد رضا: خودت که چیزیت نشد؟ - نه خوبم رضا: خدا رو شکر موقع شام فقط با غذام بازی میکردم بابا: رها چرا چیزی نمیخوری؟ مامان: آشپز خونه چند تا شیرینی خورده حتمن سیره رها،دانشگاه نمیخوای بری؟ - نه میخوام برم ،همون کانونی که قبلن در موردش باهاتون صحبت کردم مامان: آها ،موفق باشی - مرسی بعد خوردن شام ،زود بلند شدیم و خداحفظی کردیم و رفتیم توی راه،رضا هیچی نگفت رسیدیم خونه ،برقا خاموش بود79 آروم درو باز کردیم رفتیم توی اتاقمون قسمت)(۴۱ * تسبیح فیروزه ای* چادرمو و لباسامو درآوردم و آویز کردم رفتم دراز کشیدم رضا اومد کنارم نشست رضا: اتفاقی افتاده خانومم - نه رضا: یعنی من خانم خودمو نمیشناسم دیگه ، بگو چی شده - چیز خاصی نیست رضا: آها چیز خاصی نبود که سینی چایی از دستت افتاد همه شکستن،چیزی خاصی نبود که نه شام خوردی نه تا آخر مهمونی حرفی زدی؟ )اشکام جاری شد( رضا: الهی قربونت برم ،مگه نگفتم حق نداری گریه کنی - میشه با هم نماز بخونیم و بعدش تو دعا بخونی ؟ رضا: چرا که نمیشه ،پاشو بریم وضو بگیریم بعد از خوندن نماز شب ،سجاده مو بردم کنار سجاده رضا گذاشتم تسبیح و تو دستم گرفتم و سرمو گذاشتم رو شونه رضا رضا شروع کرد به خوندن دعا بعد از تموم شدن دعا رضا گفت: حالا هم نمیخوای بگی چی شده ،رها جان - نوید به هوش اومده رضا: خوب خدا رو شکر - مامان میگه الان فلج شده رضا: انشاءالله که خدا شفاش بده ،خوب ؟ ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
~حیدࢪیون🍃
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_سی_و_نهم 🌈 یه نفس عمیقی کشیدم ( مامان: پاشو صورتت و یه آبی بزن ،برو بشین ،م
🌈 خوب؟ میدونستی اگه خوب بود ،الان چه کارایی میتونست بکنه رضا: عزیز دلم ، همون خدایی که تا این لحظه مواظب تو و من بود،از همین حالا هم مواظبمون هست ،توکلت به خدات باشه - میشه عروسی کنیم؟ رضا خندش گرفت: خوب الان عروسی کنیم دیگه همه چی حله؟ - اره ،نمیدونم،شاید ،گیج شدم رضا: پاشو بگیر بخواب که صبح خانم مدیر عصبانی میشه ،دیگه اخراجت میکنه - اره راست میگی صبح با صدای رضا بیدار شدم رضا: رها جان،بیدار شو ،الان خانم مدیر بیدار میشه هااا ) چشمام به زور باز میشد( - خوابم میاد رضا رضا:پاشو دست و صورتتو یه آب بزن ،خوابت میپره - چشم رضا: چشمت بی بلا بلند شدم رفتم تو حیاط دستو صورتمو آب زدم ،برگشتم تو اتاقم لباسامو پوشیدم رفتم تو آشپز خونه، عزیزجون و رضا داشتن صبحانه میخوردن -سلام عزیز جون: سلام دخترم! بشین کنار رضا - چشم رضا تو چشمام نگاه میکرد،میخندید81 - چی شده؟ رضا: میسوزه چشمات ؟ - از کجا فهمیدی ؟ رضا: خوب تابلوعه دیگه ،قرمزه چشمات عزیز جون:خوب رها مادر نرو امروز - نه عزیز جون باید برم حتمن،از این خانم مدیرم زودتر باید اونجا باشم رضا جان پاشو بریم رضا: خو یه چیزی بخور اول ،بعد بریم تن تن چند تا لقمه برداشتم و خوردم ،چاییمو هم داغ بود هی فوت میکردمو میخوردم - تمام شد بریم ،یا علی رضا و عزیز جون هر دوتا خندیدن رضا: یا علی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم -رضا جان فکر کردی؟ رضا: درباره چی؟ - درباره عروسی؟ رضا: چشم ،یه کم فرصت به من بده یه خونه پیدا کنم ،هزینه عروسیمونم جور کنم - من عروسی نمیخوام، خونه هم همین اتاقی که الان داخلش هستیم عالیه ) رضا یه نگاهی به انداخت، دستشو گذاشت روی سرم( رضا: تبم نداری آخه ! - عع جدی امااااا ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌈 مریم خانم: سلام گلم ،تبریک میگم، بچه ها خیلی بهونه اتو گرفته بودن ،هی میگفتن رها جون کی میاد - الهیی عزیزم ،از این به بعد هر روز میام بچه ها مرتب ایستادن مریم خانم: رها جون بچه ها میخوان یه چیزی بهت بگن - خوب میشنوم مریم جون:۱،۲،۳ بچه ها: رها جون تبریک میگیم ) بعد همه شروع کردن به دست زدن ( گریه ام گرفته بود ،بهترین تبریک زندگیم بود - خوب بچه ها،منم امروز میخوام براتون پیانو بزنم شما هم بخونین برام ،موافقین ؟ بچه ها: ببببببببللللللله شروع کردم به پیانو زدن ،بچه ها هم شعر ایران و میخوندن بعد از تمام شدن ،صدای دست زدن از ته سالن و شنیدم برگشتم نگاه کردم ،نرگس بود نرگس: به ،رها خانم صبحت بخیر - سلام خانم مدیر ،صبح شما هم بخیر مریم خانم: خوب بچه ها بریم به ادامه درسامون برسیم نرگس اومد سمتم: کاره خوبی کردی اومدی اینجا،واسه روحیه بچه ها عالی بود - پس جبران غیبتام شده نرگس: بله - راستی یه خبر داغ بدم بهت؟ نرگس: عع تازه از تنور دراومده پس - صد در صد85 نرگس: خوب بگو ببینم با شنیدنش آتیش میگیرم یا نه -ما دوهفته دیگه میخوایم بریم مشهد نرگس: خوب به سلامتی،الان این داغ بود؟ - نه خیر ، خبر بعدیم اینه که،ما نمیخوایم عروسی بگیریم بعد اومدن از مشهد میریم سر خونه زندگیمون نرگس: نه بابا - داغ ترش اینه که میخوام تو همون اتاق زندگیمونو شروع کنیم نرگس: این تصمیم تو بود یا رضا؟ - من نرگس: میگم دیگه، این دیونه بازیااا از تو فقط بر میاد - دیونه خودتی،که از آقا مرتضی خوشت میاد و چیزی نمیگی! از تو دیونه تر اون آقا مرتضی است که اونم تو رو دوست داره ولی چیزی نمیگه نرگس: هیییبیسسسس ، زشته دختر میشنون بچه ها ،میخوای این یه کم آبروی ما بره - آبرو چرا؟ آخر هفته که اومدن ،دیگه میشه مایه افتخار نرگس: باز چه دیونه بازی تو درآوردی دختر - هیچی نرگس: من برم تا باز با خبرای داغت خودکشی نکردم - برو بابا،راستی واسه آخر هفته چی بپوشم خوبه ؟ نرگس: رهاااااااا کارامو رسیدم رفتم سمت اتاقم درو باز کردم خشکم زده بود نگار بود - وااییی نگار تو اینجا چیکار میکنی؟ نگار: سلام به دوست بی معرفت ،منو باش فکر کردم گم و گور شدی رفتی ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌈 بغلش کردم(: وایی که چقدر دلم برات تنگ شده بود ) دستمو نیشگون گرفت(: آییی چته دیونه؟ نگار: تو الان باید زیر مشت و لگدم له بشی ،این که چیزی نبود یعنی نباید میگفتی،برگشتی، واااییی از اون بدتر ،زلیل شده نباید میگفتی شوهر کردی؟ ) خندم گرفته بود از حرفا یه نفس داشت میگفت(: شرمندتم نگار جون نگار : کوفت و شرمندم ، بشین تعریف کن برام کل ماجرا رو - چشم ) همه ماجرا رو واسه نگار تعریف کردم( نگار: خوب احیانا یه برادر شوهر نداری بیاد مارو بگیره - شرمنده ،یه خواهر شوهر دارم ،اونم واسه یه نفر دیگه است نگار: ولی خدا خیلی بهت رحم کرد،حقش بود اون نوید عوضی - بیخیال ،از خودت بگو ،چیکارا میکنی ؟ نگار: هیچی از وقتی تو غیب شدی ،منم زیاد دانشگاه نمیرفتم ،البته بیشتر از ترس نوید بود ،احتمالن همه درسارو ترم بعد با هم برمیداریم - من دیگه نمیخوام ادامه بدم نگار:چرا ؟ - دلم میخواد اینجا باشم،پیش بچه ها،اینقدر شیرینن که نگو نگار: دیونه ای به خدا - خواهر شوهرمم میگه نگار: حالا عروسیت دعوتم میکنی دیگه ؟ - عروسی نمیخوام بگیرم ،ولی اگه یه مهمونی ساده گرفتیم حتمن خبرت میکنم نگار: چقدر این شاه دوماد تغییرت داده، مهره مار داره حتمن87 - اره خیلییییی نگار: باشه ،من دیگه برم ،دیدمت خیالم راحت شد - قربونت برم،بازم شرمندم که خبر ندادم نگار: باشه ،تلافی میکنم این کارتو - بازم بیا اینجا ببینمت نگار: شعور نداری دیگه،یه دعوت نمیکنی بیام خونت ،میگی بیا اینجا ‍ ♀ - وای از دست تو نگار: فعلا خداحافظ - به سلامت نزدیکای ظهر بود که گوشیم زنگ خورد ،رضا بود - جانم رضا: جانت سلامت بانو ؟ خوبی؟ - با شنیدن صدای شما عالی رضا: باش ،خودم میام دنبالت بریم خونه - رضا جان میخوام برم خونه ،با مامان و بابا صحبت کنم واسه عروسیمون رضا: رها جان ،جدی جدی بود حرفای صبح؟ - نه گلوم خشک شده بود ،گفتم یه کم حرف بزنم خوب بشه رضا: آخه تو اینقدر خوابت میاومد گفتم حتمن ،داری ادامه خوابت و تعریف میکنی برام - ععع یعنی تا اینقدر خل و چلم رضا: دور از جونت خانوم،باشه بمون خودم میرسونمت خونتون - باشه منتظرت میمونم رضا: فعلا یا علی - علی یارت وسیله هامو جمع کردم رفتم سمت دفتر نرگس درو باز کردم ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌈 نرگس: بابا مثلا ما مدیریماااا ،یه در بزن بیا تو -چشم خواهر شوهر عزیز نرگس: خوب کاری داشتی؟ -میخواستم بگم ،رضا داره میاد دنبالم ،میتونم زودتر برم نرگس: صبر کن با هم بریم خونه دیگه - من میخوام برم خونه مامانم نرگس: آها باشه،رفتی زود بیا - ببینم چی میشه نرگس: لوووس ،برو رفتم تو حیاط منتظر رضا شدم دیدم بچه ها یه گوشه از حیاط دارن بازی میکنن رفتم نزدیکشون - بچه ها منم بازی؟ ! بچه ها: ببببلله زهرا خانم: خوب بچه ها دستای دوستاتونو بگیرین - آفرین بچه ها زهرا خانم: حالا بچرخیم ،میخوایم عمو زنجیر بافت بازی کنیم - عمو زنجیر بافت بچها: بهههله - زنجیر منو بافتی بچه ها: بهههله ) یه دفعه رضا اومد دست یکی از بچه ها رو گرفت( رضا: پشت کوه انداختی؟ بچه ها و من : بههههله رضا: بابا اومده89 بچه ها: چی چی آورده ؟ رضا: نخود ،لوبیا بچه ها: بخور و بیا بعد یه کم بازی کردن رفتیم رضا منو رسوند خونمون رضا: رها جان غروب بیام دنبالت - تو دوست داری بیام ؟ رضا: از من بپرسی که میگم همینجا میمونم تا تو بری صحبتاتو بکنی بیای بریم خونه - الهی فدات شم ،غروب بیا دنبالم رضا: چشم - چشمت بی بلا رضا: فعلا،یاعلی وارد خونه شدم - ماماااان؟ مامان: تو اتاقم رها از پله ها رفتم بالا در اتاق و باز کردم - سلام ،دارین چیکار میکنین؟ مامان: دارم یه کم تمیز کاری میکنم - جدی ،معصومه خانم و چرا نگفتی بیاد مامان: معصومه خانم ، دخترش تصادف کرده رفته پیشش بیمارستان - آخییی ،خدا انشاءالله شفا بده مامان: الهی آمین ،چیزی شده این موقع اومدی اینجا؟ - بابا میاد ناهار؟ ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌈 مامان: اره گفت ساعت دو میام - باشه،من میرم تو اتاقم مامان: نگفتی چی شده - بابا اومد میگم بهتون مامان: از دست تو ،باز معلوم نیست چی در انتظارمونه بابا اومد و نشستیم دور میز همین لحظه هانا هم وارد خونه شد هانا: سلام مامان: سلام دخترم بابا: سلام بابا - سلام ،بچه درس خون هانا: مشکوک میزنی رهااا ،اینجا چیکار میکنی - وااا یعنی اینقدر تابلو ام که همه فهمیدین مشکوک میزنم اینجام ) همه با هم خندیدن ( مامان: هانا برو لباست و عوض کن بیا هانا: باشه مامان: خوب رها خانم، بابات هم اومده ،بگو چی شده؟ - اوممممم،من نمیخوام عروسی بگیرم ، میخوایم دوهفته دیگه بریم مشهد، ماه عسلمون بشه مامان: وااا ،این خل بازیااا چیه، آقا رضا این پیشنهاد و داده؟ - نه ،من خواستم! مامان: اصلا حرفشو نزن،دختر بزرگ نکردم ،همینجوری بفرستمش بره ،مگه بی کسی تو - عع مامان چه ربطی داره،من دلم نمیخواد هزینه الکی کنم بابا: با این شرایطی که الان نوید داره ،و زبون زد کل فامیل شدیم ،به نظر منم کار درستیه91 مامان: نمیدونم چی بگم ،هر چی بگم باز تو کاره خودتو میکنی - خیلی ممنونم مامان: خوب تو این دوهفته ای ،خونه پیدا کردین؟ - نه دلم میخواد با عزیز جون زندگی کنم مامان: وااییی رها ،تو رو خدا ،میرم سرمو میکوبم به دیوارااااااا ‍ ♀ بابا: نمیخواد من خودم یه آپارتمان براتون میخرم - نه بابا جون، رضا خودش هم میخواست یه خونه بگیریم ولی من نزاشتم ،کلن دوست دارم همونجا باشم مامان: پس جهازت و کجا میخوای بزاری ؟ - چیز مهمی نمیخوام ،یه کم وسیله های جزئی میخوام بابا: پولشو بهتون میدیم ،بعد هر موقع اگه خواستین ،مستقل بشین ،بری بخری واسه خودت - قبول مامان: واییی خدای من،مردم چی میگن - مردم ،همون مردم قدیمن مامان، حرفاشون هیچ وقت تموم شدنی نیست ،الهی قربونتون بشم ،مهم خوشبختی منه که خوشبخت میشم در کنار رضا مامان: انشاءالله تو اتاقم دراز کشیده بودم ،گوشیم زنگ خورد ،نرگس بود - جونم خواهر شوهر نرگس: رها ، تو میدونستی؟ - چیوو؟ نرگس: قضیه خواستگاری آقا مرتضی ؟ - واااییی مامانش زنگ زد ؟ نرگس: پس میدونستی ،مگه اینکه دستم بهت نرسه ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
~حیدࢪیون🍃
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_چهل_و_چهارم 🌈 مامان: اره گفت ساعت دو میام - باشه،من میرم تو اتاقم مامان: نگ
🌈 چرا ،مگه دلت پیش آقا مرتضی نبود؟ نرگس: چرا بود،ولی تو نباید میگفتی بهش زنگ بزنه ؟ - وااا ،دو تا دیونه از هم خوششون میاد ،تردید دارن که اون یکی میخوادش یا نه چه کاریه بابا ،من شدم مسبب کار خیر نرگس: کووفت ،یه مسببی نشونت بدم من - حالا کی میان؟ نرگس: امشب؟ - واییی ،آقا مرتضی چقدر هول بود میدونستم زودتر میگفتم،تا از شرت خلاص شم نرگس: خیلی بی مزه ای ،امشب زودتر بیا - نمیام نرگس: چرا ؟ بیا دیگه ،میمیرم از استرس تا شب - نه خیر بیام ،کتک میخورم از دستت نرگس: حالا فک کن من جلو داداشم بزنمت ،یکی بزنم که شیش تا از داداشم کتک میخورم که - باشه میام پس نرگس: قربونت برم ،زودتر بیا - رضا میاد دنبالم،تازه به رضا گفتی؟ نرگس: نه نگفتم ،یعنی روم نمیشه ،الانم ناهارشو خورد رفت - باشه خودم میگم بهش،اگه چیزی میخواین بگو داریم میایم بخریم نرگس: اره اره، شیرینی ،میوه،شکلات بخرین - چیز دیگه نمیخوای؟ نرگس: نه دیگه ،اینقدر استرس دارم ،نمیتونم تا سر کوچه برم ،قربون دستت - فدات شم ،باشه نرگس: من برم کلی کار دارم93 - باشه برو عروس خانم بعد از خداحافظی با نرگس، زنگ زدم به رضا رضا: جانم خانومم - سلام رضا جان رضا: سلام گل بانو - رضا جان،امشب واسه نرگس میخواد خاستگار بیاد رضا: جدی؟، کی هست این داماد بد بخت ؟ - آقا مرتضی! رضا: شوخی میکنی! میگم این مرتضی صبح تا الان آفتابی نشده پیشم - بیچاره ،حالا رضا جان یه کم زودتر بیا باید بریم یه کم وسیله بخریم واسه امشب رضا: چشم بانووو - کاری نداری؟ رضا: نه عزیزم ،مواظب خودت باش - چشم چند دست لباس برداشتم گذاشتم داخل ساک ،نزدیک های غروب بود که رضا اومد دنبالم از مامان و هانا خدا حافظی کردم و رفتم ،سوار ماشین شدم - سلام رضا: سلام عزیزم ) یه گل از روی داشبورد ماشین برداشت به سمت من گرفت( رضا: تقدیم به خانوم خودم - خیلی ممنونم ،خودتون گلین چرا زحمت کشیدین رضا: این که صد البته - بریم که نرگس تا الان صد بار از استرس غش کرده ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
~حیدࢪیون🍃
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_چهل_و_پنجم🌈 چرا ،مگه دلت پیش آقا مرتضی نبود؟ نرگس: چرا بود،ولی تو نباید میگ
🌈 رضا: خوب ،خواهر شوهرت و شناختیااا ) گوشیم زنگ خورد ( - بیا حلال زاده اس - جونم نرگسی نرگس: کجایی رها، خوبه گفتم زود بیای،نکنه همراه طرف دوما میخوای بیای - داریم میایم نرگس جون ،تو راهیم نرگس: وسیله ها یادتون نره - چشم گلم، تو حرص نخور ،واسه پوستت خوب نیست نرگس: دیونه ،زود بیاین - رضا جان ،بریم وسیله بخریم ،یادمون بره نرگسه منو کشته رضا: خریدم صندلی عقب ماشین و نگاه کن - ای وااایی ،اصلا متوجه نشدم رضا: از بس که من اینقدر جذابم ،فقط محو تماشای من شدی - نکن بابا ،اعتماد به نفست داره میخوره به سقف ماشین رسیدم خونه عزیز جون ،در حیاط و باز کردیم ،نرگس داشت تو حیاط رژه میرفت - یعنی تو سرگیجه نگرفتی اینقدر راه رفتی تو دختر ) نرگس یه نگاهی به رضا کرد و خجالت کشید،آروم گفت(:سلام رضا ) خندید(: علیک سلام نرگس خانم نرگس از خجالت فرار کرد رفت تو خونه وسیله ها رو آشپز خونه بردیم ،رضا هم رفت توی اتاق منم رفتم توی اتاق نرگس - وااییی فکر نمیکردم اینقدر خجالتی باشی تو دختر نرگس: مگه تو فکرم میکنی95 - نه پس ،داداشت و از داخل لپ لپ برداشتم پس نرگس: ععع ،باشه اگه به داداش نگفتم - نرگس جون این شتریه که دم در خونه هر کسی میخوابه ،استرس نداشته باش نرگس: پرفسور،انیشتین ،گراهامبل،احیانأ این مثال و واسه مردن نمیزنن؟ ‍ - عع ولی واسه هر دوجا کاربرد داره هااا نرگس: پاشو ،برو تا منو مثل خودت دیونه نکردی -خودتی نزدیکای ساعت ۹بود که صدای زنگ در اومد رضا رفت در و باز کرد آقا مرتضی به همراه مادر و پدرش اومده بود بعد سلام و احوالپرسی رفتم تو آشپز خونه به نرگس سر بزنم که نکنه از خوشحالی پس بیافته - نرگس چرا نشستی؟پاشو سینی چایی و آماده کن نرگس: رها ،تمام تنم میلرزه - خوب طبیعیه دیگه من خودم اینقدر میلرزیدم چایی تا برسه دست داماد نصف شده بود نرگس: جدی؟ اگه منم بریزم چی؟ آبروم میره - مگه آبروی من رفت نرگس: چه میدونم ،فک کنم دارم چرت و پرت میگم ‍ ♀ - من میرم تو هم چند دقیقه دیگه رضا صدات کرد بیا نرگس: نه نه ،رضا صدام کنه ،که سکته میکنم،خودت صدام کن - باز به من میگه دیونه رفتم کنار عزیز نشستم و بعد چند دقیقه نرگس و صدا زدم نرگس هم وارد پذیرایی شد چایی رو دور زد به همه چایی داد به جز من از استرس نشمرد چند تا چایی باید بریزه نرگس یه نگاهی به من کرد) آروم گفت( : واایی دیدی آبروم رفت ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
دختره خل استکان کم اومد یا چاییت تمام شد نرگس: هیسسس - برو بشین بعد چند دقیقه نرگس و آقا مرتضی رفتن داخل حیاط تا حرفاشو نو بزنن ولی من چشمم آب نمیخورد از این دو نفر حرفی در بیاد نزدیک ۴۵دقیقه گذشت ،رضا یه نگاهی من انداخت ،از چهره اش فهمیدم که میگفت چرا نیومدن منم بلند شدم و از پنجره نگاه کردم وااییی باورم نمیشد فقط دارن دور و برشونو نگاه میکنن در و باز کردم -ببخشید احیانأ دارین میگردین یه لنگ کفشم گم شده پیدا نکردین نرگس: وااییی،رها جان ،زشته ،این حرفا چیه میزنی - حاضرم شرط ببندم که هیچ حرفی تو این ۴۵دقیقه نزدین آقا مرتضی و نرگس شروع کردن به خندیدن - به نظر من این سکوتتون نشونه تفاهمه زیاده ،تشریف بیارین داخل ،خانواده ها خسته شدن آقا مرتضی: چشم نرگس: باشه وارد خونه شدیم همه به هم نگاه میکردن بابای آقا مرتضی گفت: خوب چی شد؟ نرگس و آقا مرتضی به هم نگاه میکردن - ) منم گفتم( مبارکه همه شروع کردن به صلوات کشیدن چون ما دوهفته دیگه میخواستیم بریم مشهد ،قرار شد آقا مرتضی و نرگس زود تر عقد کنن با همدیگه بریم این زیارت یه عقد ساده برگزار کردیم وآقا مرتضی و نرگس شدن محرم همدیگه97 یعنی از خجالت نرگس یه بارم همراه آقا مرتضی بیرون نمیرفت ،فقط به هم پیام میدادن تو کانون هم زیاد صحبت نمیکردن با همدیگه. با دیدنشون حرصم میگرفت ،آخه آدم تا این حد خجالتی تو این مدت هم یه کم جهیزیه خریدم به اصرار مامان ،وسیله هایی که خریدم و کل خونه چیدیم ،مبل ،فرش،وسایل برقی، ظرف ... عزیز جون اصرار داشت که وسیله ها رو باز نکنم ولی من تصمیمو گرفته بودم کجا بهتر از اینجا که بوی زندگی ،بوی عشق میده چمدونارو بستیم - نرگس آماده ای؟ نرگس: اره اره الان میام رضا: زود باشین خانوما،دیر شد -رضا جان چمدون و بزار صندوق ! رضا: چشم از عزیز جون خدا حافظی کردیم سوار ماشین شدیم رفتم دم خونه آقا مرتضی تا اونم سوار کنیم اینقدر این مدت از دست این دو تا حرص خوردم از قبل با رضا هماهنگ کردیم که من جلو بشینم آقا مرتضی و نرگس عقب ماشین - نرگس جان یه زنگی بزن ببین این آقات کجا مونده ؟ یه ربعه اینجاییمااا نرگس: رها جان حتمن داره وسیله هاشو جمع میکنه - خوبه یکی پیدا شد دست ما خانوما رو از پشت بست نرگس: عع رهااا داشتیم! )در خونه باز شد آقا مرتضی اومد بیرون ( رضا: بلااخره شازده تشریف فرما شدن ، مرتضی داداش اگه باز کاره دیگه ای داری برو انجام بده ما همینجا هستیم )آقا مرتضی، از خجالت یه دستی به موهاش کشید( :سلام ،شرمنده رضا: سوار شو بریم آقا مرتضی یه نگاهی به من کرد رضا: چیه داداش ،نگاه میکنی،برو عقب پیش خانومت بشین ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌈 آقا مرتضی: چشم توی راه چند تا میوه با ظرف دادم به نرگس - نرگس ،پوست بکن با آقا مرتضی بخورین ) نرگسم یه چشم غره ای برام رفت ( از داخل کیفم تسبیح فیروزه ای مو درآوردم شروع کردم به زکر گفتن وسط های راه رضا ایستاد و جاهامونو با نرگس و آقا مرتضی عوض کردیم سرمو گذاشتم رو شونه رضا و خوابیدم چشمامو باز کردم ،یه گنبد طلایی رو به رو بود با اینکه اولین باری بود که می اومدم امام رضا، با دیدن گنبد اشکم سرازیر شد تو دلم سلامی دادم به آقا بعد از چند دقیقه رسیدیم به هتل رضا از قبل دو تا اتاق نزدیک حرم رزرو کرده بود منو رضا رفتیم توی یه اتاق ،مرتضی و نرگس هم رفتن تو یه اتاق که کنار اتاق ما بود بعد از کمی استراحت ،یه غسل زیارتی کردیم رفتیم پایین هتل منتظر نرگس و آقا مرتضی شدیم ،رفتیم سمت حرم با هر لحظه نزدیک شدن به حیاط حرم توی دلم غوغای بود که هیچ کس نمیفهمیدش غیر از خوده آقا رضا گوشیشو بیرون آورد یه آهنگی گذاشت »آمدم ای شاه پناهم بده ،خط امانی ز گناهم بده« »ای حرمت ملجأ درماندگان ، دور مران از در و راهم بده« »ای گل بی‌خار گلستان عشق ،قرب مکانی چو گیاهم بده« »لایق وصل تو که من نیستم ، اذن به یک لحظه نگاهم بده« »ای که حریمت َ مثل کهرباست ،شوق و سبک خیزی کاهم بده«99 »تا که ز عشق تو گدازم چو شمع،گرمی جان‌سوز به آهم بده« »لشکر شیطان به کمین منند ، بی‌کسم ای شاه پناهم بده« »از صف مژگان نگهی کن به من ،با نظری یار و سپاهم بده« »در شب اول که به قبرم نهند، نور بدان شام سیاهم بده« »ای که عطابخش همه عالمی ،جمله حاجات مرا هم بده« »آن چه صلاح است برای حسان، از تو اگر هم که نخواهم بده« اشکام مهمون صورتم شده بودند یه گوشه ای ایستادیم و فقط گریه میکردیم من شکر میکردم به خاطر اینکه آقا مارو برای تولدش طلبید حرم دستای رضا رو گرفتم و به گنبد نگاه میکردم - شکر که این آقا شده سایه سرم ،شکر که این آقا شده تمام نفسم ، شکر که این آقا شده زندگی من آقا جان خودت مواظب این زندگیم باش رضا آروم زیر گوشم زمزمه کرد: شکر که این خانم شده تاج سرم شکر که این خانم شده بند بنده دلم برگشتم سمتش و نگاهش کردم و اشک از چشمهای هر دومون جاری شد رضا: بریم زیارت؟ - بریم منو نرگس : رفتیم وارد حرم شدم الله و اکبر به این ازدحام نرگس: رها جان نمیتونیم بریم زیارت - ولی دلم میخواد یه بارم شده دستم به ضریح بخوره نرگس: رها جان امشب شب تولده آقاست ،واسه همین خیلی شلوغه، بزار فردا بیایم شاید خلوت باشه - ولی من سعی خودمو میکنم ،شاید تونستم نرگس: باشه ،پس من میرم روی اون فرش میشینم ،نماز و قرآن میخونم تا تو بیای ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
~حیدࢪیون🍃
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_چهل_و_هشتم 🌈 آقا مرتضی: چشم توی راه چند تا میوه با ظرف دادم به نرگس - نرگس
🌈 باشه نرگس: رها ،دیدی نمیتونی بری برگرد ،زیر دست و پا له میشی - باشه مواظبم وارد محوطه ضریح شدم نمیدونستم کجا باید برم جسمم در بین ازدحام یه این سمت و آن سمت میرفت ولی من چشم دوخته بودم به ضریح آقا جان بعد از ۲۳سال اومدم حرمت،بزار دستم به ضریحت بخوره یکبار فقط ،یکبار در آغوش بگیرم ضریحت و برام کافیه نفهمیدم چی شد که یه دفعه دستم کشیده میشد یه خانمی بود انگار عرب بود ،زبونش رو نمیفهمیدم نزدیک ضریح بود ،دستمو میکشید و منو به سمت خودش میکشوند نفسم بند اومده بود ،یه لحظه به خودم اومدم که دستام روی ضریحه آخ که چقدر تو مهمان نوازی مهمان نوازی ات شهره شهر شده اما من گناه کار ،کر بودمو نشنیدم یا امام رضا ،آمدم تا برایت بگویم راز های بزرگ دلم را بر ضریحت دخیلی ببندم ،تا کنی چاره ای مشکلم را آمدم با دلی تنگ و خسته ،تا به پای ضریحت بمیرم یا که ای ضامن آهو از تو حاجتم را اجابت بگیرم خودت مواظب زندگیم باش آقا جون خودمو از جمعیت رها کردم و از ضریح دور شدم رفتم سمت نرگس ،نرگس در حال نماز خوندن بود منم یه مهر برداشتم و اول دو رکعت نماز شکرانه خوندم بعد دو رکعت نماز زیارت بعد از کمی خوندن نماز و قرآن با نرگس رفتیم بیرون آقا مرتضی و رضا ،بیرون حیاط روی فرش نشسته بودن ،رفتیم کنارشون1 01 رضا)نگاهی به من کرد(: زیارت قبول بانو -زیارت شما هم قبول،آقااا یه کم تو حیاط حرم نشستیم و چند تا عکس هم گرفتیم،من که اینقدر از هر مدل ژست عکس میگرفتم با رضا که نرگس میگفت: رها حیف شدی باید میرفتی کلاس عکاسی - عع مثلا اومدیم ماه عسلمونااا ،به جای اینکه بریم آتلیه هزینه کنیم ،همینجا از گوشیمون عکس میگیریم رضا: اره عزیزم بیا عکس بگیریم ،اینا حسودن بعد از کلی عکس گرفتن رفتیم سمت هتل ،ناهار خوردیم و یه کم استراحت کردیم که غروب زودتر بریم حرم چون پنجشنبه هم بود ،مراسم دعای کمیل بر گزار میشد اینقدر خسته بودم که خوابم برد رضا: رها جان ،خانومم ) چشمام نصفه باز شد(: جانم رضا: پاشو بریم نزدیک اذانه هاا ) یعنی مثل موشک بلند شدم از جام( - وااایی چقدر خوابیدم من، الان آماده میشم ،زنگ بزن واسه نرگس اینا آماده شدن؟ رضا: خانم گل، نرگس و مرتضی خیلی وقته که رفتن - ای واییی پس چرا زودتر بیدارم نکردی؟ رضا: دلم نیومد،الان به خاطر مراسم بیدارت کردم وگرنه میزاشتم بخوابی - چقدر تو ماهییییی زود آماده شدم چادرمو سرم کردم ،تسبیح فیروزه ای رو دور دستم پیچیدم رفتیم صدای اذان می اومد تن تن راه میرفتیم نفس نفس میزدیم و همدیگه رو نگاه میکردیم و میخندیدیم وارد حیاط شدیم جای سوزن انداختن نبود ،رضا اول منو برد یه جایی رضا: رها جان، تو همینجا بشین منم میرم سمت آقایون، جایی نریااا خودم بعد نماز میام پیشت ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ˹ @Banoyi_dameshgh˼ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
~حیدࢪیون🍃
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_چهل_و_نهم🌈 باشه نرگس: رها ،دیدی نمیتونی بری برگرد ،زیر دست و پا له میشی - ب
🌈 چشم نشستم با تسبیح ام ذکر میگفتم صدای اقامه نماز اومد ایستادم که نماز بخونم فهمیدم مهر ندارم ‍ ♀ چند قدم اون طرف تر دیدم یه بچه داره با مهر بازی میکنه رفتم نزدیکش شدم - خاله به من یه مهر میدی نماز بخونم &) با دستای کوچیکش یه مهرو انتخاب کرد گرفت سمتم (بفلما - خیلی ممنونم عزیزم برگشتم سر جام ،نمازمو اقتدا کردم و الله و اکبر گفتم بعد از خوندن نماز جمعیت بلند شدن و رفتن ،بعضیاا رفتن سمت حرم بعضیا هم از صحن حیاط خارج میشدن بعد از مدتی رضا اومد سمتم رضا: قبول باشه - قبول حق باشه نشست کنارمو یه کتاب مفاتیح باز کرد ،شروع کردیم به خوندن زیارت امین الله ،بعد هم زیارت عاشورا خوندیم بعد مراسم دعای کمیل شروع شد رضا میگفت ،حاج مهدی میر داماد میخواد بخونه ،ولی من نمیشناختمش بند بند دعای کمیل و که میخوند ،دلمو به آتیش میکشوند تو بند بند دعاش از حسین و کربلا گفت از حسین و قتلگاه گفت از ،زینب و اسارتش گفت هر حرفی که میزد بیشتر شرمسار میشدم که چقدر گناه کار بودم که چقدر راه و اشتباه رفتم هر دفعه الهی العفو که میگفت ،انگار راه بازگشت به سویم باز میشد انگار نوری بود توی تاریکی دلم بعد از مدافعین حرم گفت ،با آوردن اسمش صدای زجه های رضا رو میشنیدم1 03 حتمن یاد دوستاش افتاده بعد از تمام شدن دعا رضا رو کرد به من رضا: خانومم - جان دلم رضا: میشه برای منم دعا کنی؟ - من دعا کنم، من که پر از گناهم ؟ رضا: اره تو دعا کن ،تو دلت پاکه ،از خدا و امام رضا بخواه حاجتمو بده - چه حاجتی ؟ رضا: رو کرد سمت گنبد ،و اشک میریخت ،اینکه منم برم - کجا بری؟ رضا: سوریه )انگار حکم جونمو از من میخواست، چند لحظه پیش دلم میخواست ای کاش اون موقع کنار بی بی زینب بودمو همراهیش میکردم ،ولی راست میگفت،حرف و عمل با هم فرق میکنه ،من که دلم به رفتن رضا نرم نمیشه ،چطور اون فکر اومد سراغم ( چشمامو بستم و رو به سمت حرم کردم : یا امام رضا، من رضای خودمو به تو میسپارم اگه ضامنش میشی که به نزد من برگردونیش،خودت حکم رفتنش و صادر کن دستای رضا اشکای صورتمو پاک میکرد - رضا چه سخته بین حرف و عمل یکی باشی ،چه سخته از یه طرف دلت بخواد همراه بی بی باشی ،از یه طرف دلت نیاد عشقتو راهی این سفر کنی رضا پیشونیمو بوسید : الهی قربون اون دلت بشم ،دستت درد نکنه که دعا کردی برام زمان برگشت رسیده بود و دل کندن از این بهشت درد آور ای کاش میشد هر موقع دلتنگت میشدم مثل این کبوترای حرم پرواز میکردم و میاومدم روی گنبدت مینشستم و یه دل سیر نگاهت میکردم افسوس که هیچ چیزی امکان پذیر نیست آقا جان باز بطلب ،بیایم به پابوست اما دفعه بعد سه نفری حالم زیاد خوب نبود ،سرمو تکیه داده بودم به شیشه ماشین و بیرون تماشا میکردم که کم کم خوابم برد چشمامو باز کردم دیدم همه جا تاریکه ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ˹ @Banoyi_dameshgh˼ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌈 به عقب نگاه کردم ،نرگس و آقا مرتضی هم خواب بودن - رضا جان ،بزن کنار یه کم استراحت کنی رضا: نه فعلن که هنوز چشمام خسته نشده یه کم جلوتر ایستادیم برای نماز و شام دوباره حرکت کردیم نزدیکای ظهر بود که رسیدیم عزیز جون هم به بهونه نگرفتن عروسی یه مهمونی تدارک دید بابا و مامان و هانا هم اومده بودن از یه طرف خیلی خوشحال بودم ،زندگیمون شروع شده ،از طرفی نگران ... چند ماهی گذشت و به خاطر کار رضا ،هر چند وقت باید میرفت سمت مرز مأمویت ، دوریش خیلی سخت بود ولی برای امنیت و آرامش کشور باید میرفت ، هر دفعه که میخواست بره احساس میکردم نکنه داره میره سوریه ولی داره بهونه میاره باز به خودم میگفتم امکان نداره رضا بدون خبر بره دوهفته ای میشد که مرتضی رفته بود مأموریت من هم هر روز میرفتم کانون و سرمو با بچه ها گرم میکردم روزی سه چهار بار رضا زنگ میزد برام چون از نگرانیم باخبر بود،میدونست که چقدر سخته این جدایی ها .. به مناسبت روز مادر از طرف آموزش و پرورش یه مراسمی گرفته بودند که از بچه ها میخواست تا شعر مادر رو بخونن من با کمک مریم خانم خیلی زحمت کشیدیم تا بچه ها بتونن همراه آهنگ بخونن . روز آخر تمرین بود واقعن بچه ها با استعداد بودن روز جشن رسید ،صبح زود از خواب بیدار شدم دست و صورتمو شستم رفتم تو آشپز خونه - سلام عزیز جون عزیز جون: سلام دخترم بیا صبحانه اتو بخور - چشم، نرگس اومده؟1 05 عزیز جون: اره دیشب ،آقا مرتضی رسوندش صبحانه مو خوردم رفتم تو اتاق نرگس،تو عمق خواب بود محکم به در کوبیدم مثل سربازای که تو پادگان بر پا میزدن پرید نرگس: ها ها ها چی شده - پاشو پاشو دشمن حمله کرده یعنی مثل موش و گربه دور خونه می چرخیدیم ،یه بالشت گرفت تو دستش و مثل یه موشک پرت میکرد به سمتم عزیز جون : ای وااای از دست شما هااا ،زشته، در و همسایه میشنون نرگس:عزیز جون ببین عروس دیونه اتو ،نمیزاره بخوابم - به جای این حرفا،پاشو بریم دیر میشه مراسم نرگس: کوفت و دیر میشه،الان آماده میشم رفتم تو اتاقم لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم،مثل همیشه تسبیح فیروزه رو دستم پیچوندم و رفتم به همراه نرگس به سمت کانون حرکت کردیم یه دفعه درد شدیدی توی شکمم احساس کردم ولی به روی خودم نیاوردم فقط ذکر میگفتم تا کمی آروم بشم گوشیم زنگ خورد رضا بود -سلام رضا جان رضا:سلام به عزیز تر از جانم -خوبی؟ رضا: مگه از دوری شما هم میشه خوب بود؟ نرگس:)باصدای بلند میخندید و میگفت (داداش بیا که خانمت از نبودت دیگه رسمأ دیونه شده رضا:رها جان .بهش بگو دیونه اون آقا مرتضی است که نمیدونم چیکار کرده با بدبخت که چند وقته هوش و هواسش سر ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌈 جاش نیست ) با حرفش خندم گرفت ( نرگس:چی میگه داداش ،رها بزار رو اسپیکر بشنوم -بابا،شوهرمون بعد چند وقت زنگ زده ،بزار حرف بزنم باهاش دیگه نرگس:آها چند وقت منظورت دیشب بوده دیگه -رضا جان ،اینو ول کن، کی میای؟ دلم برات تنگ شده ! رضا: الهی قربون اون دلت بشم -خدا نکنه، نرگس:رها گفتی به داداش امروز اجرا دارن بچه ها؟ -اره گفتم,ولی ایکاش اینجا بودی رضا رضا:انشاءالله ،دفعه بعدی -انشاءالله رضا: کاری نداری خانومم؟ - نه عزیزم ،مواظب خودت باش رضا: تو هم همین طور ،یا علی -علی یارت رفتیم کانون ،بچه هارو سوار اوتوبوس کردیم و حرکت کردیم بعد نیم ساعت رسیدیم به محل مراسم وارد سالن شدیم از سمت سالن همایش ،رفتیم داخل یه اتاق لباسای بچه ها رو عوض کردیم ، یه لباس ست براشون پوشیدیم لباس خودمم با بچه ها ست بود نزدیکای ساعت ۱۰بود که رفتیم روی سکو جمعیت زیادی اومده بودن منم رفتم کنار پیانو نشستم1 07 پیانو رو رو به روی بچه ها گذاشتیم که با دیدن جمعیت هول نشن و فقط به من نگاه کنن هم ذوق داشتم هم استرس چون اولین تجربه بچه ها توی جمع بود یه لبخندی به بچه ها زدم - عزیزای دلم آماده این ؟ بچه ها : بهههههله شروع کردم به آهنگ زدن ،بچه ها هم شروع کردن به خوندن ماد ِ ر من! ماد ِ ر من! ● ♪ ♫ تو یاری و یاو ِ ر من… ● ♪ ♫ مادر چه مهربونه… در ِ د منو می دونه… ● ♪ ♫ بی عذر ُ و بی بهونه؛ قصه برام می خونه ● ♪ ♫ ماد ِ ر من! ماد ِ ر من! ● ♪ ♫ تو یاری و یاو ِ ر من… ● ♪ ♫ ماد ِ ر مهربونم؛ قد ِ ر تورو می دونم… ● ♪ ♫ تو، با منی همیشه… ● ♪ ♫ من؛ برگم و تو ریشه… ● ♪ ♫ ماد ِ ر من! ماد ِ ر من! ● ♪ ♫ تو یاری و یاو ِ ر من… بعد از تمام شدن ،همه ایستادن و برای بچه ها دست زدن منم رفتم کنار بچه ها ایستادم و شادی خودمو باهاشون تقسیم کردم تو بین جمعیت چشمم افتاد به آخر سالن باورم نمیشد ،رضا بود آخر سالن تعدادی دسته گل تو دستش بود و دست میزد اشک از چشمام جاری شده بود ،چه غافلگیری قشنگی بعد از در پشتی رفتیم بیرون ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌈 چند دقیقه بعد رضا وارد اتاق شد بچه ها با دیدن رضا پریدن تو بغلش رضا هم به هر کدوم از بچه ها یه شاخه گل داد بعد اومد سمتم رضا: روزت مبارک بانوی من )با مشت آروم زدم رو سینه اش(: خیلی دیونه ای نرگس:داداش رضا ،پس من چی، منو جزء آمار حساب نکردی؟ رضا: مگه تو روز خواستگاریت ،خانوم منو جزء آمار حساب کردی؟ نرگس: ععع داداشیی ،من اینقدر استرس داشتم که اصلا حواسم نبود چند تا استکان گذاشتم رضا: خوب پس برو از همون آقا مرتضی گل بگیر بچه ها رو برگردوندیم کانون و خودمون رفتیم سمت خونه یه جشن کوچیک هم خونه عزیز جون گرفتیم و مامان و بابا و هانا هم اومده بودن اینقدر درد داشتم که اصلا چیزی نتونستم بخورم شب که همه رفتن ،رفتم توی اتاقمون سجاده هامونو پهن کردم رفتم وضو گرفتم و چادر نمازم و سرم کردم منتظر رضا شدم رضا وارد اتاق شد رضا: فک نمیکردم با این همه خستگی که داری ،بازم اینکارو بکنی - این کار لذت بخش ترین کار دنیاست،خستگیم،در کنار تو بودن،در کنار تو نماز خوندن ،همه شون تمام میشه بعد از خوندن نماز شب و دعا ،تا اذان صبح با هم صحبت کردیم ،با اینکه تو چهره رضا خستگی بیداد میکرد با تمام وجودش برام صحبت میکرد،از دلتنگی هاش ،از اتفاقهایی که براش افتاده بود منم با جون و دلم گوش میکردم1 09 چند روزی گذشت و درد شکمم کم نشد تصمیم گرفتم بدون اینکه به کسی چیزی بگم برم دکتر دکتر هم چند تا آزمایش برام نوشت دو روز بعد با جواب آزمایش رفتم مطل دکتر دکتر با دیدن جواب آزمایش گفت: احتمال داره بارداری خارج از رحم برات اتفاق افتاده باشه منم هاج و واج نگاهش میکردم - یعنی چی خانم دکتر ؟ دکتر: یعنی اینکه ،اگه شما خارج از رحم باردار باشین ،باید بچه رو سقط کنین )تمام دنیا روی سرم آوار شده بود با گفتن این حرف( دکتر: البته ،من گفتم شاید ،براتون سونوگرافی مینویسم ،برین انجام بدین ،بیارین ببینم،بهتون دقیق بگم توان راه رفتن نداشتم ،چه نقشه ها داشتم واسه همچین روزی چقدر دلم میخواست وقتی به رضا این خبرو میدم که داره بابا میشه از چهره اش فیلم بگیرم .. چقدر .... تنها جایی که به ذهنم میرسید برم و آروم بشه این دله زارم مزار دوست شهید رضا بود نفهمیدم که این جان بی روحمو چه جوری به مزار کشوندم نشستم کنار قبر یه کم آب ریختم روی سنگ قبر و دستمامو روی آب حرکت میدادم و اشک میریختم سلا دوست اقا رضا رضا همیشه از کرم و لطف شما میگفت شما برام دعا کنین ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌈 من چه جوری به رضا بگم... چند ساعتی مزار بودم توکل کردم به خدا ،گفتم حتمن اینم یه امتحانه دیگه ،راضی ام به رضای خودش حالم خوب نبود و برگشتم توی اتاقم سجاده مو پهن کردمو شروع کردم به قرآن خوندن و نماز خوندن حال خرابمو همه فهمیدن منم اینگار لال شده بودم و زبونم حرفی برای گفتن نداشت فقط روز و شبم شده بود ،نماز خوندن و دعا کردن رضا هم با دیدن حالم چند روزی مرخصی گرفت بعد از چند روز ،تصمیم و گرفتم و رفتم سونوگرافی انجام دادم رفتم مطلب دکتر ،تا نوبتم بشه صد بار مردم و زنده شدم فقط تسبیح دستم بود و ذکر میکنم بعد از خوندن اسمم وارد اتاق شدم دکتر با دیدن جواب سونو نگاهی به من کرد و گفت نمیدونم چه طور شد ولی خوشبختانه خارج رحم باردار نیست ) با شنیدن این حرف ،انگار زندگی دوباره به من بخشیدن ( خیلی خوشحال بودم توی راه فقط خدا رو شکر میکردم که باز به این بنده حقیر لطف کرده رفتم سمت خونه ،عزیز جون توی حیاط بود ،داشت به گل ها آب میداد - سلام عزیز جون عزیز جون: سلام دخترم،کجا بودی ،چرا گوشیت و نبردی ،رضا همه جا رو دنبالت گشت - واااییی ببخشید ،فک کردم گوشیمو برداشتم رفتم توی اتاق گوشیمو از روی میز برداشتم واییی ۲۰تماس بی پاسخ از رضا ?1 1 1 میدونستم خیلی نگرانم شده بود ،از ترس واسش زنگ نزدم اول رفتم وضو گرفتم دو رکعت نماز شکر خوندم بعد رفتم دراز کشیدم ،اینقدر این چند روزی حالم بد بود ،خواب و خوراکم به هم ریخته بود نزدیکای ظهر بود که صدای نرگس و رضا رو از داخل حیاط شنیدم چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم رضا در و باز کرد و اومد داخل اتاق با چشمای نیمه باز نگاهش میکردم سجاده هامونو پهن کرد رضا: خانومم نمیایی بندگی کنیم از نگاهش چشمامو باز کردم انتظار همچین رفتار آرومی رو نداشتم ،اشکام جاری شد رضا اومد کنارم نشست رضا: چت شده رها جان ،چرا چند وقته اینجوری شدی؟ اتفاقی افتاده؟ به خدا دارم دق میکنم اینجوری میبینمت خانومم ) خودمو انداختم توی بغلش و صدای گریه هام بلند شد ، عزیز جون و نرگس،یه دفعه در و باز کردن اومدن داخل ( عزیز جون: چی شده ؟ رها مادر،چرا گریه میکنی؟ ) نرگسم یه گوشه ایستاده بود و گریه میکرد، رضا هم از عزیز جون و نرگس خواست تنهامون بزارن، بعد از یه عالمه گریه کردن ،آروم شدم ( بعد از کلی گریه کردن ،آروم شدم رضا: خانمی حالا نمیخوای بگی چی شده - رضا جان من حامله ام ! رضا: یعنی یه خاطر اینکه حامله ای ناراحت بودی؟ ) کل ماجرا رو براش تعریف کردم و رضا هم اشک میریخت ( رضا: چرا همون اول چیزی بهم نگفتی؟ یعنی اینقدر نامحرم بودیم ؟ - من نمیخواستم با گفتن این حرف تو ناراحت بشی ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌈 چادرمو سرم کردم رفتم داخل حیاط رضا : فاطمه پس کجاست؟ - نمیدونم فک کردم اومده بیرون ؟ با ترس ،منو رضا دویدیم توی خونه فاطمه رو صدا میزدیم یه دفعه دیدم فاطمه چادر مشکی عزیز جون و سرش کرده اومده فاطمه: بلیم ،دیل میسه منو رضا خندمون گرفت رضا رفت فاطمه رو بغل کرد رضا: نبات بابا ،دوست داری چادر؟ فاطمه با همون زبون شیرینش خندیدو گفت: آله رضا : الهی قربون دخترم برم ، این چادر عزیز جونه ،بیا بریم برات یه چادر خوشگل تر بخرم ) فاطمه چادرشو انداخت ،میدونست رضا هر موقع قولی میده و حرفی میزنه ،انجامش میده ( فاطمه پرید تو بغل رضا: باسه رضا هم شروع کرد به بوسیدن و قربون صدقه رفتن فاطمه بعد سوار ماشین شدیم و اول رفتیم یه مرکز حجاب که انواع مختلف چادر داشتن بعد از کلی گشتن یه چادر کوچیک پیدا کردن هر چند بازم براش بلند بود که همونجا یه خیاط بود و قد چادر و براش کوتاه کرد من و عزیز جون داخل ماشین نشسته بودیم و از دور فاطمه رو نگاه میکردیم عزیز جونم هی زیر لب صلوات میفرستاد فاطمه توی اون چادر مثل ماه شده بود رضا هم بادیدن فاطمه ذوق میکرد اول رفتیم سرخاک بابای رضا یه فاتحه ای خوندیم عزیز جون همونجا نشست : رضا مادر ،من همینجا میشینم شما برین ) انگار عزیز جونم حرفا داشت با معشوقش ( رضا: باشه ،بعد تمام شدن مراسم میایم دنبالتون جایی نرین!1 1 5 عزیز جون: باشه،رها مادر مواظب فاطمه باشین - چشم رفتیم کنار مزار دوست شهیدمون نشستیم صدای مداحی کل مزار شنیده میشد فاطمه هم با اون چادر مشکی خوشگلش این طرف و اون طرف میرفت رضا هم دنبالش میرفت که خدای نکرده زمین نخوره سرش بخوره به سنگ قبر بعد از کلی بازی کردن اومد بغلم دراز کشید مراسم کم کم داشت شروع میشه هر سال باشکوه تر و لذت بخش تر از سال قبل کل گلزار پر شده بود از آدمهایی که عاشق شهدا بودن و امشب اومده بودن شهدا رو واسطه حاجتاشون بکنن فاطمه توی بغلم خوابیده بود رضا : خانومم؟ - جانم رضا: برگه اعزامم اومده - اعزام چی؟ کجا؟ رضا: سوریه ) با گفتن این حرف ، چشمم به فاطمه افتاد ( - یعنی میخوای فاطمه رو تنها بزاری بری؟ من چیکار کنم در نبودت با دلتنگی های فاطمه رضا:رها جانم، از عاشورا براش تعریف کن ،از بی بی زینب براش تعریف کن ، ازحضرت رقیه براش تعریف کن ) باشنیدن این حرف ها بغض خفم کرده بود( - حضرت رقیه از فراق پدرش جان داد ،فاطمه هم ... رضا: الهی قربونت برم ،از خوده بی بی میخوام که دل فاطمه منو آروم کنه ) پس دل من چی میشه بی معرفت ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌈 رضا: عزیزم ،نگفتن این حرف و دیدن حال و روزت این مدت منو بیشتر ناراحت کرد خانومم ،بچه ، امانتی هست از طرف خدا ،هر موقع صلاح بدونه این امانت و میده و هر موقع صلاح بدونه این امانت و میگیره از ما - ببخش منو رضا: به شرطی که بلند شی اول نمازمونو با هم بخونیم ،بعد هم بریم غذات و بخوری - چشم رضا: من عاشق این چشم گفتناتم رفتم وضو گرفتم و چادرمو سرم کردم ایستادیم برای خوندن نماز بندگی رضا موضوع بارداریمو به نرگس و عزیز جون گفت نرگسم با جیغ و هورا اومد توی اتاق نرگس: یعنی خدا خدا میکنم اون طفل معصوم دیونه گیش به تو نره - نه پس به عمه خل و چلش بره خوبه؟ نرگس: الهیی قربونش برم ،ولی خیلی بدی ایکاش به من میگفتی زودتر که کمتر غصه میخوردی - به تو که میگفتم که کل خاندان میفهمیدن حالمو نرگس: واااییی گفتی خاندان، برم بگم به همه دارم عمه میشم - ععع نرگسس..... دختره خل باز به من میگه دیونه جشن ولادت امام علی ،عروسی نرگس و آقا مرتضی بود با رفتن نرگس اتاق نرگس و کردیم اتاق بچه مون رضا هم به خاطر وضعی که داشتم کمتر مأموریت میرفت ولی بعضی موقع ها هم که میرفت دوهفته ای بر میگشت آخرین سونویی که انجام دادم متوجه شدیم بچه مون دختره1 1 3 به اصرار مامان رفتیم براش سیسمونی خریدیم با کمک نرگس و مامان و هانا ،اتاق و آماده کرده بودیم برای گل دخترمون همه روز شماری میکردن تا بچه دنیا بیاد بلأخره این قند نبات بابا ،فاطمه خانم دنیا اومدن با دنیا اومدن فاطمه ،و پاگذاشتن به دنیای منو رضا ،همه چی رنگ بوی عجیبی گرفته بود فاطمه همه رو عاشق خودش کرده بود هر روز که بزرگتر میشد و قد میکشید عزیز تر و بامزه تر میشد رضا و فاطمه اینقدر به هم وابسته بودن که هر شب رضا باید براش غصه میگفت و فاطمه توی بغلش میخوابید روزهایی که رضا مأموریت میرفت روزهای سختی بود برای فاطمه ، رضا روزی چند بار باید براش زنگ میزد تا فاطمه آروم میشد حتی شبها گوشی رو میزاشتم روی بلند گو ، رضا براش غصه میگفت و فاطمه خوابش میبرد منم اینقدر دلتنگ رضا بودم ،هر از گاهی فاطمه رو بهونه میکردم برای شنیدن صداش ماه رمضان از راه رسید فاطمه دوسال و نیمش شده بود هر سال شبهای قدر و میرفتیم مزار شهدا و در کنار شهدا قرآن به سر میگرفتیم حال و هوای عجیبی داشت در کنار شهدا ،رازو نیاز کردن ،چه واسطه ای بهتر از شهدا همه لباس مشکی پوشیدیم آماده شدیم حتی برای فاطمه هم لباس سیاه پوشیدم به حرمت این شب رضا: بریم ،آماده شدین؟ عزیز جون : اره مادر بریم رضا: رها جان ،نبات بابا بیاین ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌈 مراسم قرآن به سر شروع شده بود رضا هم یه قرآن گذاشت روی سر من ، یه قرآن هم گذاشت روی سر خودش وقتی مداح اسم امام رضا رو صدا زد بند بند دلم لرزید یاد حرم افتادم یاد عهدی که با آقا بستم مگه میشه آقا امانتمو به من برنگردونه مگه میشه آقا زیر قولش بزنه اجازه میدم راهی سرزمین عشق بشه همیشه یادم میرفت حاجتای دلم چیه ! همیشه دلم میخواست برای آدمای دور و برم دعا کنم ،چون میدونستم خدا بهتریناشو به من میده اما امشب منم حاجت دارم ، امشب منم درد دارم امشب منم آرامش میخوام چادرمو کشیدم روی صورتمو و منم در ناله های این جمع بغضمو رها کردم الهی به علی بن موسی .... بعد از تمام شدن مراسم رضا فاطمه رو بغل کرد رفتیم دنبال عزیز جون و باهم رفتیم سمت خونه فاطمه رو تو اتاقش خوابوندیم رفتیم توی اتاق خودمون حالم خیلی خراب بود1 1 7 رضا همیشه دوای حال خرابمو میدونست مثل همیشه سجاده هامونو پهن کرد نه توی اتاق برد حیاط زیر دل آسمون شب شب شهادت امیر المؤمنین بود و آسمون هم دلش گرفته بود رضا اومد داخل اتاق رضا: خانمی، بریم بندگی خدا کنیم؟ منم از خدا خواسته ،سرمو به علامت مثبت تکون دادم و رفتم وضو گرفتم چادرمو سرم کردم رفتیم توی حیاط شروع کردیم به خوندن نماز شب بعد از نماز رضا سرشو گذاشت روی پاهام و به آسمون نگاه میکرد رضا: رها جان ببین آسمون هم دلش گرفته، مثل دل تو خدا رو شاکرم به خاطر داشتن همسری مثل تو ،خدا رو شاکرم به خاطر دادن هدیه ای مثل فاطمه به من اما رها جانم ،حرم بی بی زینب هم الان در خطره ،بی بی الان تنهاست ،دلت میخواد ما هم مثل شامیا باشیم و سکوت کنیم ) اشک از چشمام سرازیر میشد و روی صورت رضا ریخته میشه ( رضا: چه بارون قشنگی داره میاد امشب نه؟ - رضا جان ،با حرفات آتیشم نزن ،برو ، من کیم که اجازه ندم ) رضا نشست و پیشونیمو بوسید ( رضا: خیلی دوستت دارم رها - منم خیلی دوستت دارم ،جان جانانم تا اذان صبح توی حیاط نشستیم و حرف زدیم بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌈 با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم به اطرافم نگاه کردم ،رضا نبود فاطمه اومد کنارم دراز کشید موهای خرمایی رنگشو نوازش میکردم تا به دستای من عادت کنه زمان رفتن رضا رسید مامان و بابا و نرگس وآقا مرتضی برای خداحافظی اومده بودن فاطمه با دیدن ساک ،فکر میکرد باز بابا رضا میخواد بره مأموریت ساک و کشان کشان برد توی اتاقش زیر تختش گذاشت تا باباش باز سفر نره اما افسوس که نمیدونه این سفر با سفرهای دیگه فرق میکنه افسوس که توان گفتن اینکه بابا رضا کجا میخواد بره و نداشتم رضا که دید فاطمه رفت توی اتاق بلند شد و رفت سمت اتاق فاطمه بعد با هم از اتاق بیرون اومدن لحظه رفتن رضا ،لحظه ی سختی بود فاطمه گریه میکرد و ساک و از دست رضا میکشید ،همه با دیدن این صحنه شروع کردن به گریه کردن رفتم فاطمه رو بغل کردم و نگاهی به رضا کردم - رفتی پیش بی بی زینب ،از طرف من و دخترت هم زیارت کن اشک از چشمای رضا سرازیر شد رضا: مواظب خودتون باشین با فاطمه رفتم توی اتاقش درو بستم صدای بسته شدن در حیاط و شنیدم فاطمه رو روی سینه هام فشار میدادم و بغضمو قورت میدادم1 1 9 فاطمه اینقدر گریه کرد که توی بغلم خوابش برد فاطمه رو گذاشتم روی تختش از اتاق بیرون رفتم همه سکوت کرده بودن آقا مرتضی رضا رو برده بود فرودگاه نرگس اومد سمتم ،یه فلش داد به من نرگس: اینو داداش رضا داد بدم به تو فلش و گرفتم رفتم توی اتاق زدم به لپ تاب صدا بود صدا رو پلی کردم با شنیدن صدای رضا صدای گریه ام بلند شده بود رضا واسه فاطمه صدا ضبط کرده بود که در نبودش فاطمه هر شب قصه های رضا رو گوش کنه و آروم شه دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم شروع کردم به گریه کردن همه اومدن داخل اتاق منو بغل میکردن تا آروم شم ولی هیچ چیزی آرومم نمیکرد جز صداهای رضا چند روزی فاطمه بیتابی میکرد فلش و به تلوزیون میزدم تا هم من آروم بشم با صدای رضا هم فاطمه بی تابی هاش کمتر بشه بیشتر اوقات فاطمه رو میبردم کانون تا با بچه ها بازی کنه بعد یه هفته سر سفره شام بودیم که تلفن خونه زنگ خورد فاطمه هم بدو بدو دوید سمت تلفن گوشی رو برداشت و با خوشحالی جیغ کشید : بابای،بابای ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌈 فاطمه و نرگس وارد شد نرگس: میبینی فاطمه جون ،این مامان جونت چقدر تنبله ‍ پاشو دختر یه کم از این فاطمه یاد بگیر )فاطمه اومد کنارم دراز کشید( نرگس: ای بابا ،فاطمه ،تو هم رفتی بخوابی که خندمون گرفت به اصرار فاطمه ،بلند شدم دست و صورتمو شستم و رفتیم سمت آشپز خونه نرگس: تنبل خانوماا بیاین صبحانه - سلام عزیز جون! عزیز جون: سلام به روی ماهت نرگس: الان منم چغندرم این وسط دیگه؟ ) فاطمه با شنیدن حرف نرگس، دستشو گذاشت روی صورتشو ریز میخندید ( نرگس: ای خدااا ،من بخورم این جوجه کوچولو رو بعد صبحانه آماده شدیم رفتیم کانون منو فاطمه رفتیم سمت سالن بزرگ نزدیک پیانو شدیم یه صندلی گذاشتم کنار صندلی خودم فاطمه رو بغلش کردم گذاشتم روش بشینه خودمم نشستم کنارش شروع کردم به پیانو زدن فاطمه هم با دستای کوچولوش شروع کرد به دست زدن بچه های کانون هم ،اومدن داخل سالن فاطمه با دیدن بچه ها خوشحال شد و از صندلی خودشو انداخت پایین بدو بدو رفت سمت بچه ها بچه ها دورش حلقه زدن و شعر میخوندن1 23 نزدیک ۱۵روز بود که از آخرین تماس رضا میگذشت دلم آشوب بود تسبیح و برداشتم شروع کردم به ذکر گفتن، ولی باز از آشوب دلم کم نشد سجاده امو برداشتم و رفتم توی حیاط شروع کردم به نماز خوندن بعد از نماز دراز کشیدم و به آسمون پر ستاره نگاه میکرم خوابم برد خواب عجیبی دیدم روز عاشورا بود ،دشت نینوا بود چشمم به یه نفر افتاد که روی زمین دراز کشیده بود صورتش اینقدر پر خون بود که نمیتونستم بفهمم کیه خواستم کمکش کنم خواستم دستشو بگیرم و ببرمش جایی تا نجاتش بدم اما دستی تو بدن نداشت جیغی کشیدمو از خواب بیدار شدم نفس نفس میزدم با دیدن خواب دلشو ره ام زیاد شد با شنیدن صدای اذان بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز خوندن بعد از خوندن نماز رفتم تو اتاق فاطمه ،کنار فاطمه خوابیدم صبح که از خواب بیدار شدم ،فاطمه رو بردم کانون سپردم دست نرگس ،خودمم تصمیم گرفتم برم سپاه، یا جایی که بتونم خبری از رضا پیدا کنم تا کمی این دل آشوبم آروم بشه ولی کسی چیزی بهم نمیگفت، انگار خودشون هم خبری ندارن توی شهر سر گردون بودم کجا بگردم دنبال عشقم، کجا بگردم دنبال یه نشونه برای زنده بودنش یادم حرم افتادم ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━
🌈 اینقدر هیجان زده بود اصلا متوجه نمیشدم چی داره میگه با زبون خودش به رضا بعد از کمی صحب کردن فاطمه گوشی رو سمت من گرفت با دستش اشاره میکرد و میگفت مانی،مانی به عزیز جون نگاه کردم و گفتم : عزیز جون برین شما صحبت کنین عزیز جون رفت گوشی رو گرفت : شروع کرد به قربون صدقه رفتن رضا بعد من رفتم گوشی و برداشتم - الو رضا: به خانوم خانومااا ،خوبی؟چیکار میکنی با زحمتای ما - چرا اینقدر دیر زنگ زدی ؟ رضا: شرمندم ،اینجا نمیشه زیاد تماس گرفت -فاطمه اوایل خیلی بهونه اتو میگرفت ،الان یه کم بهتر شده ،ولی مادرش همیشه بهونه میگیره رضا: الهی فدای مادر ودختر بشم من - خدا نکنه ،تو فقط مواظب خودت باش رضا: چشم،الانم دیگه خیلی صحبت کردم باید برم ،کاری نداری؟ -نه عزیزم ،برو در امان خدا رضا: خانومی خیلیییی..... بقیه اشو خودت میدونی دیگه نمیشه اینجا گفت - منم خیلیییییی ..... آقا رضا: پس تو هم کلک .فعلن یا علی - یا علی روزها درحال سپری شدن بودن و دلشوره هام بیشتر رضا خیلی کم تماس میگرفت هر موقع هم که تماس میگرفت فاطمه با شنیدن صداش تا چند روز بی تابی دیدنش و میکرد یک روز فاطمه خیلی بی طاقت شد از صبح شروع کردبه بهونه گرفتن تا غروب یعنی با بهونه گرفتن فاطمه بغض تنهایی و دلتنگی های منم شکسته شد1 21 و هم نوای فاطمه گریه میکردم عزیز جونم هی میگفت رها جان تو آروم باش ،فاطمه بادیدنت بیشتر گریه میکنه ) اما کسی از دلشوره هام خبری نداشت ، چه طور میتونم آروم باشم درحالی که دخترم ،عزیز دور دونه باباش جلو چشمام بی تابی پدرش و میکنه ( بعد یه ساعت نرگس خودشو رسوند خونه نرگس اومد داخل اتاق بدون هیچ حرفی فاطمه رو بغل کرد و برد بیرون صدای گریه های فاطمه از حیاط و میشنیدم و گریه میکردم نیم ساعتی گذشت هوا تاریک شده بود و نرگس همچنان داخل حیاط فاطمه رو توی بغلش تاب میداد کم کم دخترم ،از بیتابی کردن زیاد ،چشماش بسته شد و خوابید نرگس اومد توی اتاق کنارم نشست نرگس: رها ،چی شدی تو، اون رهایی که شاد و خندون بود کجاست، چرا اینکارو میکنی با خودت؟ - نرگسی، اون رها رو رضا با خودش برد، برد تا تنها نباشه ،برد تا دوری زن و بچه اش کمتر دلش بگیره نرگس: الهی قربونت برم ،به خدا داداش هم راضی نیست اینجوری کنین با خودتونااااا ، یه رضای دیگه هم توی اون اتاق خوابیده هااا ،دلت واسه اونم بسوزه ،دلت واسه بیقراری هاش هم بسوزه - نبودی ببینی بچه ام از گریه داشت تلف میشد نبودی ببینی چه طور باباشو صدا میزد نبودی نرگس،نبودی که ببینی اونم دلشو سپرده به باباش تا تنها نباشه نبودی نرگس ) نرگس بغلم کردو گریه میکرد ( نرگس رفت اتاق فاطمه خوابید صبح با صدای نرگس بیدار شدم نرگس: اهالی خونه بیدار شین ،بیدار شین در اتاق باز شد ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رفتم دوتا بلیط هواپیما گرفتم برای مشهد ساعت پروازش ۸شب بود رفتم سمت خونه ، عزیز جون تو آشپز خونه در حال غذا درست کردن بود - سلام عزیز عزیزجون: سلام دخترم - عزیز جون ،واسه امشب دو تا بلیط هوا پیما گرفتم واسه مشهد ،میخوام با فاطمه برم زیارت آقا عزیزجون: خدا پشت و پناهتون رفتم توی اتاقم یه ساک کوچیک برداشتم ،شروع کردم یه کم وسیله و لباس برداشتن موقع ظهر ،نرگس و فاطمه اومدن خونه فاطمه بدو بدو دوید تو بغلم - الهی قربونت برم ،عمه رو که اذیت نکردی فاطمه: نه نرگس: مامانش بیشتر اذیت میکنه تا بچه ،کجا رفتی ؟ - رفتم دو تا بلیط واسه مشهد گرفتم نرگس: مشهد واسه چی؟ - زیارت دیگه نرگس: نمیگفتی ،فک میکردم داری میری دور دور حالا یکی اضافه تر میگرفتی ورشکست میشدی خسیس؟ - نه خیر ،خواستم مادر و دختری بریم نرگس: ست لباس مادر و دختری شنیده بودم ولی زیارتی رو نه - دیونه نرگس: حالا کی میری1 25 - امشب ساعت ۸ نرگس: باشه پس خودم میبرمتون - باشه قربون دستت نرگس: فدات، من برم خونه ،که الان اقا مرتضی میاد خونه - باشه برو ساعت ۶نرگس اومد دنبالمون ،از عزیز جون خداحافظی کردیم بعد رفتیم خونه مامانم ،بابا نبود از مامان و هانا هم خدا حافظی کردیم بعد رفتیم سمت فرودگاه از ماشین پیاده شدیم نرگس هم شروع کرد به بوسیدن فاطمه - ول کن دختر کشتی بچه رو نرگس: به تو چه ،دارم از سهمیه خودم استفاده میکنم - مگه بنزینه دخترم نرگس: کوفت ،نخند! فاطمه ،عمه مواظب مامان دیونه ات باش! باشه؟ فاطمه: باسه -عع حرفای غیر اخلاقی به دخترم یاد نده نرگس: قربون اخلاق ،دربه داغون خودت برم من ،برین که دیر میشه از نرگس خداحافظی کردیم رفتیم داخل فرودگاه یه کم داخل سالن نشستیم بعد سوار هواپیما شدیم اولش فاطمه یه کم ترسید بعد تسبیح امو دادم دستش که حواسش پرت بشه بعد ۴۰ساعت رسیدیم مشهد اول رفتیم یه هتل نزدیک حرم ،برای دو شب اتاق رزرو کردیم وسیله ها رو گذاشتیم داخل اتاق و چادر فاطمه رو سرش کردمو راهی حرم شدیم ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌈 با دیدن گنبد حرم ،یاد اولین دیدارم افتادم و اشکم جاری شد بعد از بازرسی وارد حرم شدیم دسته فاطمه رو محکم گرفتم تا گم نشه روبه روی گنبد ایستادیم ،به نشانه ادب سلامی کردم فاطمه هم با دیدن سلام کردن من دستشو گذاشت روی سینه اشو سلام کرد نشستیم روی فرش داخل حیاط یه مهر گرفتم و تسبح خودمو دادم دست فاطمه کجایی نره ، بتونم نمازمو بخونم بعد از خوندن نماز فاطمه سرش و گذاشت روی پاهامو خوابش برد منو شروع کردم به درد و دل کردن - سلام آقا جان، دلم میخواست بار دومی که میام اینجا همراه بچه امون باشم ولی اینبار ،یه فرقی هست ،بچه امو آوردم ، ولی باباشو نیاوردم ، شما میدونین کجاست؟ البته که میدونین ،چون سپردمش دست شما شما ضامن همه میشین مگه میشه کسی که ضامن خوبیه امانت داره خوبی نباشه آقا جان ،تو را به جوادت ،رضامو برگردن تو را یه جوادت به دخترم رحم کن تو را به چشم انتظاری خودت که منتظر جوادت بودی ،منو بیشتر از این چشم انتظارم نزار دوروز مثل برق و باد گذشت موقع وداع رسید چشمانم گریان بود و دلم پر از حرف با فاطمه رفتیم سمت پنجره فولاد فاطمه رو بغل کردم و وارد جمعیت شدم رسیدم به پنجره فولاد1 27 دست فاطمه رو گذاشتم روی ضریح - فاطمه ،مامانی ،از آقا بخواه بابا رضا هر چه زود تر برگرده فاطمه: ) سرشو تکون دادو گفت(چش فاطمه سرشو گذاشت روی پنجره و زمزمه میکرد ،به زبون خودش بعد رو به سمت حرم کردیم و دوباره سلام دادیم ،و رفتیم ساعت ۱۱پرواز داشتیم نرگس و آقا مرتضی اومده بودن دنبالمون نرگس بغلم کرد: زیارتت قبول رها جان - خیلی ممنون فاطمه هم رفت بغل آقا مرتضی نرگس: بده به من این حاج خانم کوچولو رو ،زیارتت قبول باشه عزیزززم همه حرکت کردیم سمت خونه وقتی رسیدم مامان و بابا هم اومده بودن خونه عزیز جون با اینکه مامان همیشه مخالف چادر بود ،وقتی فاطمه رو با چادر دید چشماش برق میزد و میخندید مامان: الهیی مامان زیبا فدات بشه ، چقدر خوشگل شدی تو قربونت برم فاطمه هم دوید رفت بغل مامان منم رفتم تو آغوش پدرم خیلی وقت بود دلم آغوش مردانه پدرمو میخواست اولین بار بود که از چشمای پدرم بغض و ناراحتی و میدیدم بابا و مامان خیلی اصرار کردن که با فاطمه چند روزی برم خونه شون ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛