#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_پنجاه_و_سوم 🌈
چند دقیقه بعد رضا وارد اتاق شد
بچه ها با دیدن رضا پریدن تو بغلش
رضا هم به هر کدوم از بچه ها یه شاخه گل داد
بعد اومد سمتم
رضا: روزت مبارک بانوی من
)با مشت آروم زدم رو سینه اش(: خیلی دیونه ای
نرگس:داداش رضا ،پس من چی، منو جزء آمار حساب نکردی؟
رضا: مگه تو روز خواستگاریت ،خانوم منو جزء آمار حساب کردی؟
نرگس: ععع داداشیی ،من اینقدر استرس داشتم که اصلا حواسم نبود چند تا استکان گذاشتم
رضا: خوب پس برو از همون آقا مرتضی گل بگیر
بچه ها رو برگردوندیم کانون و خودمون رفتیم سمت خونه
یه جشن کوچیک هم خونه عزیز جون گرفتیم و مامان و بابا و هانا هم اومده بودن
اینقدر درد داشتم که اصلا چیزی نتونستم بخورم
شب که همه رفتن ،رفتم توی اتاقمون سجاده هامونو پهن کردم
رفتم وضو گرفتم و چادر نمازم و سرم کردم منتظر رضا شدم
رضا وارد اتاق شد
رضا: فک نمیکردم با این همه خستگی که داری ،بازم اینکارو بکنی
- این کار لذت بخش ترین کار دنیاست،خستگیم،در کنار تو بودن،در کنار تو نماز خوندن ،همه شون تمام میشه
بعد از خوندن نماز شب و دعا ،تا اذان صبح با هم صحبت کردیم ،با اینکه تو چهره رضا خستگی بیداد میکرد
با تمام وجودش برام صحبت میکرد،از دلتنگی هاش ،از اتفاقهایی که براش افتاده بود
منم با جون و دلم گوش میکردم1 09
چند روزی گذشت و درد شکمم کم نشد تصمیم گرفتم بدون اینکه به کسی چیزی بگم برم دکتر
دکتر هم چند تا آزمایش برام نوشت
دو روز بعد با جواب آزمایش رفتم مطل دکتر
دکتر با دیدن جواب آزمایش گفت: احتمال داره بارداری خارج از رحم برات اتفاق افتاده باشه
منم هاج و واج نگاهش میکردم
- یعنی چی خانم دکتر ؟
دکتر: یعنی اینکه ،اگه شما خارج از رحم باردار باشین ،باید بچه رو سقط کنین
)تمام دنیا روی سرم آوار شده بود با گفتن این حرف(
دکتر: البته ،من گفتم شاید ،براتون سونوگرافی مینویسم ،برین انجام بدین ،بیارین ببینم،بهتون دقیق بگم
توان راه رفتن نداشتم ،چه نقشه ها داشتم واسه همچین روزی
چقدر دلم میخواست وقتی به رضا این خبرو میدم که داره بابا میشه از چهره اش فیلم بگیرم ..
چقدر ....
تنها جایی که به ذهنم میرسید برم و آروم بشه این دله زارم
مزار دوست شهید رضا بود
نفهمیدم که این جان بی روحمو چه جوری به مزار کشوندم
نشستم کنار قبر
یه کم آب ریختم روی سنگ قبر
و دستمامو روی آب حرکت میدادم
و اشک میریختم
سلا دوست اقا رضا
رضا همیشه از کرم و لطف شما میگفت
شما برام دعا کنین
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@Banoyi_dameshgh
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛