#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_پنجاه_و_ششم 🌈
چادرمو سرم کردم رفتم داخل حیاط
رضا : فاطمه پس کجاست؟
- نمیدونم فک کردم اومده بیرون ؟
با ترس ،منو رضا دویدیم توی خونه فاطمه رو صدا میزدیم
یه دفعه دیدم فاطمه چادر مشکی عزیز جون و سرش کرده اومده
فاطمه: بلیم ،دیل میسه
منو رضا خندمون گرفت
رضا رفت فاطمه رو بغل کرد
رضا: نبات بابا ،دوست داری چادر؟
فاطمه با همون زبون شیرینش خندیدو گفت: آله
رضا : الهی قربون دخترم برم ، این چادر عزیز جونه ،بیا بریم برات یه چادر خوشگل تر بخرم
) فاطمه چادرشو انداخت ،میدونست رضا هر موقع قولی میده و حرفی میزنه ،انجامش میده (
فاطمه پرید تو بغل رضا: باسه
رضا هم شروع کرد به بوسیدن و قربون صدقه رفتن فاطمه
بعد سوار ماشین شدیم و اول رفتیم یه مرکز حجاب که انواع مختلف چادر داشتن
بعد از کلی گشتن یه چادر کوچیک پیدا کردن هر چند بازم براش بلند بود
که همونجا یه خیاط بود و قد چادر و براش کوتاه کرد
من و عزیز جون داخل ماشین نشسته بودیم و از دور فاطمه رو نگاه میکردیم
عزیز جونم هی زیر لب صلوات میفرستاد
فاطمه توی اون چادر مثل ماه شده بود
رضا هم بادیدن فاطمه ذوق میکرد
اول رفتیم سرخاک بابای رضا
یه فاتحه ای خوندیم عزیز جون همونجا نشست : رضا مادر ،من همینجا میشینم شما برین
) انگار عزیز جونم حرفا داشت با معشوقش (
رضا: باشه ،بعد تمام شدن مراسم میایم دنبالتون جایی نرین!1 1 5
عزیز جون: باشه،رها مادر مواظب فاطمه باشین
- چشم
رفتیم کنار مزار دوست شهیدمون نشستیم
صدای مداحی کل مزار شنیده میشد
فاطمه هم با اون چادر مشکی خوشگلش این طرف و اون طرف میرفت
رضا هم دنبالش میرفت که خدای نکرده زمین نخوره سرش بخوره به سنگ قبر
بعد از کلی بازی کردن اومد بغلم دراز کشید
مراسم کم کم داشت شروع میشه
هر سال باشکوه تر و لذت بخش تر از سال قبل
کل گلزار پر شده بود از آدمهایی که عاشق شهدا بودن و امشب اومده بودن شهدا رو واسطه حاجتاشون بکنن
فاطمه توی بغلم خوابیده بود
رضا : خانومم؟
- جانم
رضا: برگه اعزامم اومده
- اعزام چی؟ کجا؟
رضا: سوریه
) با گفتن این حرف ، چشمم به فاطمه افتاد (
- یعنی میخوای فاطمه رو تنها بزاری بری؟ من چیکار کنم در نبودت با دلتنگی های فاطمه
رضا:رها جانم، از عاشورا براش تعریف کن ،از بی بی زینب براش تعریف کن ، ازحضرت رقیه براش تعریف کن
) باشنیدن این حرف ها بغض خفم کرده بود(
- حضرت رقیه از فراق پدرش جان داد ،فاطمه هم ...
رضا: الهی قربونت برم ،از خوده بی بی میخوام که دل فاطمه منو آروم کنه
) پس دل من چی میشه بی معرفت
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@Banoyi_dameshgh
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛