↻📓🖤••||
میگفتکہ
انقلابکارمندنمیخواد...!
آدمجهادۍمیخواد
فرقحاجقاسمباهمکاراش
توهمینبود:)🖐🏻
#همیندیگہ...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤞🏻♥️چھـٰاࢪ شنبہ هـٰاۍ امـٰام ࢪضـٰایی♥️🤞🏻
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى
الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً
كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ
#امام_رضا(ع)
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۴۶ 📕 با شنیدن حرفهایم کامران از در بیرون رفت. صدای ت
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۴۷ 📕
چند روزی بود که پری ناز سروکلهاش در شرکت پیدا نبود. من هم با تمام نیرو به حسابها میرسیدم تا شاید بتوانم مشکل را پیدا کنم.
بعد از خوردن ناهار دنبال فرصت مناسبی میگشتم تا بتوانم نماز بخوانم. نزدیک ساعت سه بود که بالاخره فرصتش پیش آمد. به سرویس رفتم و وضو گرفتم. بعد به خانم ولدی اشاره کردم که میخواهم نماز بخوانم.
لب زد:
–کسی تو آبدارخونه نیست. بعد به طرف خانم بلعمی رفت و شروع به حرف زدن کرد.
وارد اتاق به قول خانم ولدی مخفی شدم و در را بستم و چراغ را روشن کردم. اینجا هوا کمی خفه بود. یک پنجرهی خیلی کوچک به بیرون داشت و نور ضعیفی وارد اتاق دو در دو میشد. دوش و شیرآلاتش جرم گرفته و کهنه بود و موکت رنگ و رو رفتهایی کف اتاقک پهن بود. بعد از آن که نمازم را خواندم. در حال تا زدن چادر نماز خانم ولدی بودم که صدایی توجهم را جلب کرد.
صدای کامران بود که با وُلم پایینی انگار به در اتاقک تکیه زده بود و با تلفن حرف میزد.
گوشم را به در چسباندم.
–واقعا بهش گفتی اخراجش کنه؟
...
–موافقت کرد؟
...
–منم برام سواله که چرا اینو برداشته آورده اینجا، میگم شاید بو برده و میخواد از همهچی سر در بیاره.
...
–اخه اینجوری بدتر لج میکنه که...
بعد انگار کسی وارد آبدارخانه شد. چون کلا موضوع صحبتش تغییر کرد.
–بله، شما زنگ بزنید ما کارشناس میفرستیم جاش رو تعیین کنن و بهتون قیمت بدن...
همانطور که حرف میزد صدایش دورتر و دورتر میشد.
خانم ولدی در اتاق را باز کرد و با صدای خفهایی گفت:
–زود باش بیا بیرون دیگه، مگه نماز جعفر طیار میخونی. آقا باهات کار داره.
فوری از اتاقک بیرون آمدم و درش را بستم و گفتم:
–آقای طراوت اینجا وایساده بود با تلفنش حرف میزد، نمیشد بیرون بیام.
لبخند زد.
–حالا کسی ندونه فکر میکنه ما داریم چیکار میکنیم که اینقدر یواشکی...
با وارد شدن راستین به آبدارخانه فوری گفت:
–گفتم بهشون آقا. الام میان.
راستین اخم کرد.
–اگه گفتی پس چرا وایسادید دارید حرف میزنید؟
به طرفش رفتم و گفتم:
–داشتم میومدم.
وارد اتاق شدیم. روی صندلی نشستم. او هم پشت میزش رفت.
–همهی حسابهای قبلی رو از کامران گرفتید؟
–بله، چند روزه دارم کارهاش رو انجام میدم. یه کم وقت گیره.
–از یه کم بیشتره. متوجه شدم جدیدا تا دیروقت میمونید شرکت تا حسابها رو دربیارید.
روی صندلی کمی جابهجا شدم.
–شما که زود میرید از کجا...
–از اونجا که خانم ولدی اجازه گرفتن که کلید در شرکت رو بهتون بده، گفتن صبحها که زودتر از بقیه میاد شما هستید.
چطور میگفتم کار بهانس زودتر میآیم و دیرتر میروم که بوی عطر تو را کمی بیشتر استنشاق کنم. دیر میروم تا در هوایی که تو از صبح در آن دم و بازدم داشتی نفس بکشم، زود میآیم چون دلم بیتاب است برای دیدنت، حتی نگاه کردن به در اتاق بستهات هم آرامم میکند. به میزش خیره شدم.
–میخواستم کار جلو بیفته.
–خب؟
–راستش بعضی حسابها تراز درنمیاد. میدونم یه مشکلی هست، موضوع اینه که اون مشکل پیدا نمیشه، ظاهرا حسابها درسته ولی...
–یعنی باید حسابرس بیاد؟
–به نظرم اوردنش لازمه. حسابرسها مو رو از ماست بیرون میکشن. تو یکی دو روز میتونن ایراد کار رو دربیارن. من تو فروشگاه که کار میکردم همچین اتفاقی افتاده بود. حسابدار نتونست مشکل رو کشف کنه.
راستین تاملی کرد و گفت:
–حالا تا هفتهی دیگه شما حواستون به همه چی باشه، یه مشتری از شهرستان دوربین خواسته، کامران رو میفرستم هم کارشناسی کنه هم نصب، همون روزم حسابرس میارم. کامران نباشه بهتره.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۴۷ 📕 چند روزی بود که پری ناز سروکلهاش در شرکت پیدا
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۴۸ 📕
نمیدانستم موضوع تلفن آقای طراوت را مطرح کنم یا نه. اصلا نمیدانستم چطور مطرح کنم که مشکلی پیش نیاید. یاد محبتهای کامران بد جور روی وجدانم راه میرفت. "نه به محبتهاش نه به این که دلش میخواد من از اینجا برم."
با صدای راستین به خودم آمدم. با مهربانی و لبخند همانطور که نگاهم میکرد پرسید:
–به چی فکر میکنی؟
"این چرا یهو خودمونی شد."
نگاهم را به میز مقابلم دادم.
از پشت میزش بلند شد و روبرویم روی صندلی نشست.
ضربان قلبم تند شد. دستهایش را در هم گره زد و کمی روی میزی که جلویمان بود خم شد. بوی عطرش حالم را عوض کرد. غوغایی در دلم به پا شد. از خودم ترسیدم. دیگر خودم را نمیشناختم. نخواستم به چشمهایش نگاه کنم. نگاهم را به پنجره دادم. ابرها دیده میشدند. سیاه رنگ بودند. در خرداد ماه چه وقت باران بود. سیاهی ابرها ترسی به جانم انداخت که باعث شد از جایم بلند شوم. به طرف در رفتم. دستم که روی دستگیره رفت گفت:
–کجا؟ حرفت رو بزن. از حرفش در جا میخکوب شدم.
دوباره رفت و پشت میزش نشست و گفت:
–اگه چیزی دستگیرت شده بگو، خیالت راحت باشه.
نگاهش نکردم. کمی از در فاصله گرفتم و با لرزشی که در صدایم ایجاد شده بود گفتم:
–نمیدونستم پریناز خانم باهاتون شرط گذاشتن که من رو تا اخراج نکنید...
با بُهت پرسید:
–کی بهت گفته؟
–مهم نیست. خواستم بگم اگر اینجا موندن من باعث شده...
دوباره از جایش بلند شد.
–پرسیدم تو از کجا میدونی؟
–نمیتونم بگم؟
–پشت در اتاق من گوش وایساده بودی؟
با دهان باز نگاهش کردم.
–نکنه اینجا جاسوس داره؟ اخم کردم.
– گوش واینساده بودم. از دهن یکی شنیدم.
چشمهایش گرد شد.
–نگو از دهن پری ناز شنیدی که باورم نمیشه.
سرم را به طرفین تکان دادم.
–پس از دهن کی شنیدی؟
با عجز نگاهش کردم.
–اگه قول میدید بین خودمون بمونه میگم.
با تکان دادن سرش اشاره کرد که قول میدهد.
–از دهن آقای طراوت وقتی داشت تلفنی با یکی حرف میزد.
با لکنت گفت:
–ب...ا...کی؟
–چیزی نگفتم و فقط شانهایی بالا انداختم.
شل شد و خودش را روی صندلی رها کرد. نگاهش خیره به روبرو بود.
برای چند دقیقه به همان حال ماند. جلو رفتم.
–آقای چگینی حالتون خوبه؟
دستهایش را جلوی صورتش گرفت و نفسش را محکم بیرون داد.
–تو مطمئنی؟
جوابی ندادم.
–یعنی جلوی تو حرف میزد؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
چشمهایش را ریز کرد.
–پس چطوری شنیدی؟
–خب، من پشت در بودم، اون نمیدونست. ایستاده بود همونجا حرف میزد.
–کدوم در؟
–تو آبدارخونه.
–آبدارخونه که در نداره.
سکوت کردم و به طرف در راه افتادم.
نزدیکم آمد و به چشمهایم خیره شد.
از حرف زدنم پشیمان شدم. فکر نمیکردم اینقدر به هم بریزد. گفتم:
–حالا چه فرقی داره، بعد پا کج کردم تا خودم را به در برسانم.
آستین کُتم را گرفت. تیز نگاهش کردم.
بیتفاوت به نگاهم گفت:
–درست توضیح بده که بتونم باور کنم.
دستم را کشیدم. اخمم عمیقتر شد. دلم نمیخواست در این حال ببینمش ولی از کارش خوشم نیامد. جدیتر از همیشه گفتم:
–من توضیحم رو دادم برام مهم نیست که باور میکنید یا نه.
فوری از اتاق بیرون آمدم و به طرف میز خودم رفتم.
پشت سیستم که نشستم کامران چای به دست داخل اتاق شد و با لبخندی پرسید:
–توام چای میخوری؟
یاد گل رزی افتادم که دوباره صبح برایم آورده بود. نمیدانستم این محبتهایش را باید به حساب چه میگذاشتم. با حرفهایی که موقع حرف زدن با تلفنش شنیدم اعتمادم نسبت به او کمتر شد.
هنوز اخم داشتم. گفتم:
–آقای طراوت میتونم باهاتون حرف بزنم؟
لیوان چایش را روی میزش گذاشت و جلوی میز من ایستاد.
–جانم بفرمایید.
از لحنش معذب شدم. انگار جنس محبتهایش از نوع مصلحتی یا سرکاریست. انگار دختربچهایی بودم که میخواست با شکلاتی سرگرمم کند.
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞
سلام👋🏻📩
نقل و نباتاتون رو
ارسال کنید...🗓🎀
⊱•📝• انرژے⊰🖊
⊱•🖋• پیشنهاد⊰🖊
⊱•🖇• انتقاد⊰🖊
⊱•💌• حرفدل⊰🖊
⊱•📋• حرفی،سخنی⊰🖊
⊱•🗳• درخواستی⊰🖊
🌻🚿
«⇣لینک ناشناسمون 😉🤗💌
https://harfeto.timefriend.net/16548137176310
🗞🍃
جواب در کانال👇🏻
@HEYDARIYON3134
📮♥️
♡ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ♡↑↑↑↑
#طنز_جبهه
یهبسیجی🧔🏻بود خیلی اهل معنویت و دعا📿🕌 بود .....😍
برای خودش یه قبری ⚰کنده بود شب ها می رفت تا صبح باخدا راز و نیاز می کرد😊
ماهم اهل شوخی بودیم.
یه شب مهتابی🌚سه،چهار نفر شدیم توی عقبه...😝
گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم!
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم😂
با بچه ها رفتیم سراغش....
پشت خاکریز قبرش نشستیم.اون بنده ی خدا هم داشت با یا شور و حال خاصی
نافله ی شب می خوند😍
دیگه عجیب رفته بود تو حال!😉
ما به یکی از دوستامون که تن صدای بالایی داشت.
گفتیم داخل قابلمه برای این که صدا توش بپیچه و به اصطلاح اِکو بشه😂
بگو:اقراء
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن و به شدت متحول شده بود
و فکر می کرد براش اقا نازل شده!
دوست ما برای باز دوم و سوم هم گفت:اقراء
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت:چی بخونم؟؟|!|😂
رفیق ماهم با همون صدآی بلند و گیرا گفت:
بابا کرم بخووون🤣😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🖤🥀›
••
زخݦ ھاټۅ قࢪبۅݧ...(:
#شہیداحساݩڪࢪبݪائیپۅࢪ
شادے ࢪوحش؛
³ صݪۅاټ بفࢪسټ مؤمݩ!
••
シ︎⃟ 🖤¦⇢ #شهیدانه ••
🥀⃟ シ︎¦⇢ #حیدریون ••
ـ ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ ـ