❬🥥🦔❭
-
-
#دلتنگی....!
دلتنگیآنلحظهایاست کهدرحالانجام کاریهستید؛وآرزومیکنیدکهکاشاونیز اکنونکنارشمابود🚶🏻♂️🖤
یا اباصالح یا مهدی (عج)
Loneliness is when you are up to something wishing (s)he
were by your side at that time.
-
-
┈┈┈┈┈┈┈┈┈
@Banoyi_dameshgh
میدانم..
آخر مرا بہ دامن خدا خواهے انداخت...
چشمان تو پیغمبرے است ڪہ براے هدایت من مبعوث شده
و اگر ڪافر نبودم و بہ چشمانت ایمان آورده بودم؛ در آغوش خدا بودم!
ایمانم را بہ من ببخش اے آرام دلها...
#شهید_محسن_حججے
~حیدࢪیون🍃
♡بسم الرب عشق♡ 💓*تاریکی شب*💓 #part6 همین جور که داشتم فکر میکردم که رسیدیم .دیدم جلوی
♡بسم الرب عشق♡
💓*تاریکی شب*💓
#part7
_راستی زهره نمیریم
+بریم من مشکلی ندارم عزیز
-آره بریم منم باید برم مغازه برای خودم چندتا گیره روسری بگیرم
+اه منم میام پس بزار پول بگیرم ،راستی میدونی کی کلاس های دانشگاه شروع میشه
-نه نمیدونم ولی یکی از بچه ها توی صفحه ی مجازی دانشگاه پیام داد گفت :قراره 15 فروردین شروع بشه بازم استاد بابازاده چیزی نگفت .
+اوهوم پس معلوم نیست بهتره بیشتر آزاد باشیم
آژانس گرفتیم و رفتیم سمت شهرک و من و ساره باهم رفتیم توی مغازه ی حجابی که صاحبش رفیق ساره بود ساره برای خودش دوتا گیره گرفت من برای خودم دوتا گیره و یکی روسری گرفتم که خیلی قشنگ بود که رنگ طوسی خط های سیاه رنگ داشت که خیلی به مانتویی که پارسال داداش مجتبی برام از شمال خریده بود میومد
رفتیم مسجد و نماز مغرب و اعشاء رو به جماعت خوندیم از مسجد اومدم بیرون خیلی استرس داشتم ، ساره هنوز داخل مسجد بودو داشت با مسئول بسیجشون درباره اردو صحبت میکرد منم اومدم بیرون که شاید خانم خانما زود تر بیان یا چند تا غر بزنم تشریفشونو بیارن که یک دفعه ایی دیدم : وای خدا من این رفیق آقا مصطفی رضا نیست چرا خودشه خودشه شک ندارم
چیکار کنم که من و نبینه
رمو داشتم برمیگردوندم که یه دستی روی شونه هام حس کردم رومو دوباره به همون سو برگردوندم وای الهه
-سلام زهره جونم
+سلام عشقم آجی من شما کی اومدین تهران
-الان دوهفته ایی میشه عزیزدلم
(الهه رفیق هم بازی من و ساره هست مادرامونم باهم دوستن ،اون از من و ساره یک سال کوچیکتره ولی ما باهم مثل سه تا خواهر بودیم. تا الان اینا6 ساله رفتن آبادان چون باباش سپاهی بود براش ماموریت خورده بود اونم خیلی کم میومدن که من الهه رو نمیدیدم )داشتیم من و الهه صحبت میکردیم که یادم اومد که توی حیاط مسجد با چه شخصی روبه رو شدم خودمو یکم از الهه فاصله دادم تا بتونم ببینم آقا رضا هست یانه اومدم عقب که با دوتا چشم های عسلی برخورد کردم وای آقا مصطفی وقتی نگام افتاد تو چشماش خودشو جمع کردو سرشو آورد پایین ، من که توی شوک بودم که الهه اومد جلو تر تا باهام حرف بزنه که منو از عسلی های مظلوم آقا مصطفی جدا کرد حتی الهه داشت باهم حرف میزدو نمیشنیدم فقط حواسم به اون لحظه بود
وقتی الهه خداحافظی کردو رفت دیدم نه از آقا مصطفی خبریه نه از آقا(رضا)
بعد ساره صدام زدو رفتیم سمت خونه عمه اینا
ساره توی راه برام کلی در مورد مسئول های پایگاهشون صحبت کرد :حتی گفت که مسئول پایگاه آقایون یکی از مدافعان حرمه ،همین طور ساره داشت حرف میزد که من رومو کردم سمتش وسط حرفش پریدم
+ساره من توی پایگاهتون ثبت نام کنم
-چطوری زهره تو که خونتون شهرک بهزاده
+باشه چی میشه مگه ،هر موقع کاری داشتن با آژانس میام اینجا
-هرجور خودت راحتی زهره خانم .
البته یکمی وسوسه این شده بودم که برم تو پایگاهشون تا بتونم مصطفی رو ببینم ، واقعا خیلی علاقه مند شده بودم توی این مدت .
ساره کلید خونشون و داشت درو باز کرد رفتیم داخل دیدم پسر عمه جواد و نامزدش مائده جونم هستند . رفتم جلو سلام کردیم
پسر عمه جواد خیلی بابای من و دوست داره یکسره روی لبشه دایی مرتضی دایی مرتضی
به قول عمه ام میگه اگه سن تو جواد بهم نزدیکتر بود تورو عروس خودم میکردم البته مائده جونم خیلی خانومه من که خیلی دوسش دارم
عمه شامو درست کرده بود ماهی و سبزی پلو که خیلی امشب میچسبید مخصوصا ماهی هایی که عمو محمد از جنوب میاورد نه تیغ داشتن نه هیچ بوی بدی ......
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از 👇
به قلم :#بانوی_دمشق(علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
#انــدڪیـــــ_تــامــــل 💫🕊
「🌸」
❌..نکنه مدیون خودت بشی..❌
✍ چشمی که برای سالار شهیدان ، #امام_حسین اشک ریخته
👌ارزشش خیلی بیشتر از اینه که همه چیز رو ببینه⛔️
☝️مواظب چشم های حسینیت باشخرابشون نکن❗️
#محرم
🏴🕊اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🕊🏴
─═हई{🦋}ईह═─
@Banoyi_dameshgh
─═हई{🦋}ईह═─