eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
*🍀‌﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۷۱ 📕 همانطور که داشتم بیرون را نگاه می‌کردم یک شیء که نمی‌دانم چه بود از بیرون به پنجره برخورد کرد و قسمتی از شیشه شکست. فوری به عقب پریدم و کرکره را رها کردم. با اینکه پنجره میله داشت ولی آن شیء از بین میله‌ها به شیشه خورده بود. دیگر جلوی پنجره نرفتم. خدا رحم کرد آن قسمتی از پنجره که من ایستاده بودم نشکست وگرنه ممکن بود بلایی بر سرم بیاید. روی صندلی راهرو نشستم و به امروز فکر کردم. از صبح تا حالا چه ساعات دلهره آوری را که طی نکردم. خدایا چه حکمتی پشت همه‌ی این اتفاقها پنهان کرده‌ایی؟ حرفهای مادرم از همه‌ی اینها بدتر بود. کاش میشد زودتر به خانه بروم. یک ساعتی طول کشید تا افسر نگهبان آمد و به اتاق رفت. بعد از چند دقیقه آمد. خواست بیرون برود که پرسیدم: –ببخشید، می‌دونم الان موقعیت خوبی نیست، ولی به پدرم... حرفم را برید. –خانم الان به پدرتونم زنگ بزنم تو این وضع کجا بیاد؟ اینا یک ساعت قبل از این که شما بیایید دونفر رو از ماشینشون بیرون کشیده بودند و کتک زده بودن. برای پدرتون خطرناکه، اینا اصلا زبون خوش و صحبت حالیشون نیست، درخواست نیرو کردم، باید با زبون خودشون باهاشون حرف زد. صبر کنید اوضاع که آروم شد... صدای یک سرباز حرفش را برید. –قربان دونفر زخمی شدن. افسر نگهبان گفت: –زنگ بزن آمبولانس بیاد. بعد هم به طرف حیاط دوید. دیگر جرات نکردم از پنجره بیرون را نگاه کنم و همانجا نشستم. آرام بودم چون اوضاعم از چند ساعت پیش که در خیابان آواره بودم خیلی بهتر بود. تقریبا یکی دو ساعتی طول کشید که دیدم یکی یکی نیروهای پلیس چند نفر را دستگیر کرده‌اند و به طرف بازداشتگاهها می‌برند. کم‌کم سرو صداها‌ی بیرون قطع شد و همان افسر نگهبان با سر خونی وارد راهرو شد. بلند شدم و جلو رفتم. –زخمی شدید؟ –سرش را تکان داد و گفت: –چیز مهمی نیست. یکی دیگه گرون کرده ما باید کتکش رو بخوریم. بعد هم به اتاقش رفت. نگاهی به ساعت انداختم نزدیک یک شب بود. خواستم به اتاق افسر نگهبان بروم و بگویم به پدرم زنگ بزند ولی با خودم گفتم حتما کار دارد که خبری نشده. روی صندلی نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. با صدایی که انگار روی سرم ضربه وارد می‌کرد چشم‌هایم را باز کردم. سربازی بالای سرم ایستاده بود و مدام صدا میزد: –خانم، خانم. نمی‌دانم چند بار صدا کرده بود که پتک شده بود روی سرم. صاف نشستم و گفتم: –بله، خیلی وقته خوابم؟ سرباز لبخندی زد و گفت: –ماشالا خوابتونم سنگینه ها، این سومین باره که افسرنگهبان من رو فرستاده تا صداتون کنم. مگه بیدار میشید. هراسان بلند شدم. –ساعت چنده؟ نگاهی به اطراف انداخت. –فکر کنم نزدیک اذانه صبح باشه. هینی کشیدم و به اتاق پیش افسر نگهبان رفتم. سرش را بسته بود و مشغول نوشتن چیزی بود. با دیدن من گفت: –خانم تو این سر و صدا چطوری می‌تونید بخوابید؟ –سر و صدا؟ –یعنی صدای این همه رفت و آمد رو نشنیدید؟ هر چند دقیقه یه بار چند تا ارزال و اوباش میاوردن، اونم با سر و صدا، این دفعه‌ی آخر که سرباز رو فرستادم با خودم گفتم این بار بیدار نشدید میگم یه لیوان آب روتون بریزن. امشب سرمون خیلی شلوغ بود. چند برگه روی میز گذاشت. –بیایید اینارو پر کنید و شماره پدرتون رو بدید. با شنیدن صدای اذان صبح وضو گرفتم و در نمازخانه‌ی محقر آنجا نمازم را خواندم. چیزی به طلوع آفتاب نمانده بود. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. در تمام طول عمرم اولین بار بود که شب را بیرون از خانه می‌گذراندم. من فقط یکی دو بار شب در خانه‌ی امینه مانده‌ام، که آنهم پدر زیاد راضی نبود. بالاخره پدرم آمد همانجا در راهرو با هم روبرو شدیم. جوری نگاهم کرد که انگار من خلافی مرتکب شده‌ام، حتی جواب سلامم را هم سرد و بی‌روح داد. نمی‌دانم چرا نپرسید کجا بودم یا چه بلایی سرم آمده. بعد از این که به اتاق افسر نگهبان رفتیم و نیم ساعتی برای سوال و جواب از پدر و دوباره فرم پر کردنش معطل شدیم به طرف خانه راه افتادیم. با توضیحاتی که افسر نگهبان در مورد اتفاقاتی که برایم افتاده بود داد پدر کمی اخم‌هایش باز شد ولی باز هم سر سنگین بود و با من حرف نمیزد و این برای من خیلی عجیب بود. موقع خداحافظی افسر گفت که در دسترس باشم هر وقت نیاز شد خبرم می‌کنند. همینطور گفت برای چهره نگاری باید به اداره آگاهی بروم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۷۲ 📕 سرم را به طرف پدر چرخاندم. فرمان را بیش‌از حد محکم گرفته بود. مردمک چشم‌هایش تکان نمی‌خوردند. نمی‌دانم اصلا چیزی می‌دید که اینطور با سرعت رانندگی می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم و به این فکر کردم که وقتی او اینطور رفتار می‌کند پس با مادر چه کنم؟ دستهایم را در هم قلاب کردم. یخ زده بودند شاید از سوز آبان ماه بود، شاید هم از سردی رفتار پدر. –آقا جان. مردمک چشم‌هایش تکان خورد و انقباض رگهای دستش رها شدند. دست چپش را از روی فرمان برداشت و روی سینه‌اش کشید. فهمیدم در دنیای دیگری خیال می‌ساخته و با صدای من دست از ساخت و ساز برداشته. –بگو. –شما حرفهای اون افسر نگهبان رو باور نکردید؟ دستش را از روی سینه‌اش برداشت و در هوا چرخش داد. –افسر نگهبانم که نمی‌گفت من تو رو نمی‌شناسم؟ فکر نکنم بداند با گفتن این جمله‌اش حال من چه شد. قلبم دوباره شروع به کار کرد و دستهایم گرم شدند. پس پدر به چیز دیگری فکر می‌کرد. –به خاطر ناپدید شدن و تیر خوردن راستین ناراحتین؟ نفسش را از بین لبهای خشکیده‌اش بیرون داد. –افسر نگهبان گفت که پیگیری می‌کنن بالاخره پیدا میشه، ولی کاش الان خودش بود تا برای خانوادش توضیح بده. –چی رو؟ همان لحظه وارد خیابانی شدیم که چند ماشین جلوتر از ما سعی داشتند خیابان یک طرفه را دنده عقب بیایند. وقتی پدر بوق اعتراض زد یکی از آنها پیاده شد و دوان دوان به سمت ما آمد. –آقا سریع دنده عقب بگیر جلوتر ارازل ریختن دارن با چوب روی ماشینا میزنن. پدر هم فوری دنده عقب گرفت و از یک فرعی مسیرش را تغییر داد. معلوم بود استرس دارد و تمام سعی‌اش را می‌کند تا از مسیرهایی برود که به شلوغی نخورد. برای همین راهمان خیلی طولانی شد و نزدیک ساعت هشت به خانه رسیدیم. من دیگر چیزی از پدر نپرسیدم تا تمرکزش روی رانندگی‌اش باشد. ولی دلم نوید خبرهای خوبی نمی‌داد. در مسیر چند باری گوشی‌ پدر زنگ خورد. هر دفعه مادر بود که مدام می‌پرسید کجایید. نگران بود نکند بلایی سرمان آمده که اینقدر دیر کرد‌ه‌ایم. به خانه که رسیدیم مادر بیشتر از من نگران پدر بود و حال او را می‌پرسید. به مادر که سلام کردم جوری نگاهم کرد که احساس کردم ذوب شدم. بدون جواب دادن نگاهش را از من گرفت. پدر گفت: –خانم اونطور که به ما گفتن نبوده بیا بریم تو اتاق برات توضیح بدم. مادر همانطور که پشت سر پدر می‌‌رفت رو به من گفت: –تو اتاقت نری‌ها بچه‌ها اونجا خوابن، تا صبح بیدار بودن. بعد هم به اتاق خودش و پدر رفت. روی مبل نشستم. چه استقبال گرمی! چه ابراز محبتی! زانوهایم را بغل گرفتم. کاش پیش راستین بودم. هنوز پولهای مچاله شدم در دستم بودند. دستم عرق کرده بود. روی میز مبل گذاشتمشان و با دستم صافشان کردم. بعد به بینی‌ام نزدیکشان کردم و عمیق بوییدم. هنوز بوی عطرش روی پولها مانده بود. احتیاج به یک دوش گرفتن اساسی داشتم ولی چون اتاقم اشغال بود ترجیح دادم به وقت دیگری موکولش کنم. روی کاناپه دراز کشیدم و اسکناسها را روی قلبم گذاشتم، کاش میشد از راستین خبری گرفت. با پای مجروحش چه می‌کند؟ حتما خیلی درد می‌کشد. ناخودآگاه اشک از چشم‌هایم جاری شد. آنقدر گریه کردم که چشم‌هایم دیگر قدرت باز شدن نداشتند. با گرمی دست نوازشی که روی صورتم کشیده میشد چشم‌هایم را باز کردم. امیر محسن بود. –سلام. دستم را بوسید و گفت: –سلام بر خواهر چریک خودم. آقا جون می‌گفت خیلی اذیت شدی. بلند شدم نشستم و اسکناسهای پخش شده روی زمین را جمع کردم. –نه به اندازه‌ی نیش و کنایه‌های مامان. او هم کنارم نشست. –شایعس دیگه خواهر من، زن و شوهر رو با هم دعوا میندازه چه برسه... –مگه تو و صدف هم سر من دعواتون شده؟ –نه، منظورم، بابا و مامان بود. با عجز نگاهش کردم. –امیر محسن تو بگو چی شده؟ شایعه برای من ساختن؟ –چه اهمیتی داره؟ مهم اینه که الان اینجایی و... بازویش را گرفتم. –تو رو جون مامان بگو، هیچ‌کس تو این خونه درست حرف نمیزنه، که من ببینم چی... هیسی کرد و گفت: –آخه اصلا مهم نیست. یکی یه حرف چرت و پرتی زده و فکر کرده... –چرا مهمه، اگه چرت و پرت بود شماها باور نمی‌کردین و مامان اونجوری با من حرف نمیزد. بگو چی شنیدید. سرش را پایین انداخت و آهی کشید. –هیچی بابا این بیتا خانم دیروز قبل از ظهر به مامان گفته دخترت با پسر مریم خانم فرار کرده. چشم‌هایم از حدقه بیرون زد. –چی؟ بیتا خانم گفته؟ آخه رو چه حسابی گفته؟ اصلا اون چیکار به من داره؟ مگه اصلا اون میدونه من تو شرکت راستین کار می‌کنم؟ –اتفاقا منم دیروز همین رو از مامان پرسیدم، مامان گفت تو پیاده روی بهش گفته. –خب مامان ازش نپرسیده رو چه حسابی این حرف رو میزنه؟ همینجوری حرفش رو قبول کرده؟* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
سالگرد شهادت شهید عباس دوران 🌱 شهید عباس دوران که صدام برای سرش جایزه تعیین کرده بود، پس از بمباران پالایشگاه بغداد هواپیمای نیمه‌سوخته خود را به هتل محل برگزاری اجلاس سران غیرمتعهد‌ها کوبید و با شهادت خود، مانع از برگزاری این اجلاس در عراق شد این عملیات تحت عنوان عملیات بغداد نام گرفت. تاریخ شهادت: ۶۱/۴/۳۰ 🥀 اللهم عجل الولیک الفرج🎗 ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ @Banoyi_dameshgh ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💯آگهی استخدام💯 💢کسانی که میخان از کانالشون کسب درآمـــــد میلیونی داشته باشـــن😱 هࢪچه سریعتر به لینک زیر مࢪاجعه کنند👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/4286775465C5e28fdf160 🆔 https://eitaa.com/joinchat/4286775465C5e28fdf160 ❗️
هدایت شده از تبلیغات
🎥جواب برومند به خواننده ...♨️ ( بی احترامی کرده)🚫❓ داد برومند !!به به😱 بزن‌رو‌لینک‌زیر‌تافیلم‌کاملشوببینے⇩🤯 ●| https://eitaa.com/joinchat/3021930621Ca2bf922f7b |● 👆🏾❗️
هدایت شده از تبلیغات
🎥مداحی کردن پسر♨️❓ 🎥تو حرم امام رضا........❌♨️🚫⁉️ چه‌قدرم‌قشنگ‌میخونه‌ماشاالله😱😳 بزن‌رو‌لینک‌زیر‌تافیلم‌کاملشوببینے⇩🤯 ●| https://eitaa.com/joinchat/3021930621Ca2bf922f7b |● 👆🏾❗️
هدایت شده از تبلیغات گسترده
میخو‌اي‌‌زیرخاڪی‌خواننده‌هاروخبرداربشي‌اولین‌نفر؟!🤫 https://eitaa.com/joinchat/3674603699C65c9d16cbc عڪساي‌جنجالیو‌اخباراي‌جنجالي‌شونو😎🤌🏻 https://eitaa.com/joinchat/3674603699C65c9d16cbc دموهاي‌خاننده‌هاروو‌آهنگ‌هآی‌فروشیشون😍🥲 https://eitaa.com/joinchat/3674603699C65c9d16cbc
|•🌹تا پلک می زنی، همه گمراه می شوند بر روی ما مبند کتاب نجات را…. هفت سال...🍃 هفت سال را در کنارش گذراند... پا به پا،،، نفس به نفس،،، از جان مایه گذاشت برای او ... برای سرداری که دلهایی را از تاریکی نجات داده بود 💎 هفت سال محافظی بود نزدیک‌تر از دوست... اما رنگ‌ رفاقتش فرق داشت،،، رنگ رفاقتش به رنگ حبیب بود ... .................................................... کتاب به رنگ حبیب🌙 به رنگ حبیب نوشته جناب آقای صادق عباسی ولدی نوشته‌ای جذاب از خاطرات شهید هادی طارمی ✨ شهید طارمی که بیش از هفت سال محافظ سردار دل‌ها بودن قطعا مجموعه خاطراتشون جذاب و شنیدنی خواهد بود.♥️ 📚 ✍🏻 📝《 @Banoyi_dameshgh》📝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷| چَشمِ من خیره به عکسِ حَرَمَت بند شده، با چه حالی بنویسم که دلم تنگ شده؟(:💔 ˹💚 @Banoyi_dameshgh💚˼
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃