*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲٠۵ 📕
بلند شدم و به سینک ظرفشویی تکیه دادم و دستهایم را روی سینهام جمع کردم.
–جالبه، به جای این که من شاکی باشم تو ناراحتی؟ تو و اون شوهرت و دارو دستش من رو انداختید تو دردسر طلبکارم هستی؟ اصلا خانم ولدی راست میگه دیگه، اونقدر امثال شماها تو خونه منم منم میکنید که شوهرتون میشه موش، بعد بیرون از خونه میخواد شیر باشه و این بدبختیها رو به وجود میاره.
بلعمی هم بلند شد و با ناراحتی نگاهم کرد و دستش را به طرفم پرت کرد.
–بیا، تازه یه چیزی هم بدهکار شدیم. ببین من به خاطر خودت میگم، خودت رو واسه اون آقای چگنی بدبخت نکن. اگه اون فداکار بود که زودی پریناز رو ول نمیکرد بیاد طرف تو، اگرم کاری برات کرده واسه تو نبوده، مجبور بوده چون خودش باعثش شده، پس باید خودشم جمع میکرده، حالا این وسط یه تیری هم خورده دیگه، نمیمیره که...
اخم کردم و غریدم.
–بس کن.
ولدی دست بلعمی را کشاند و روی صندلی نشاند.
بلعمی شاکی به من اشاره کرد و رو به ولدی گفت:
–من و باش که میخواستم به این بگم بیاد شهرام رو تهدیدی چیزی کنه که راضی بشه من رو عقد کنه اونوقت این...
دستهایم را روی تکیه گاه صندلی گذاشتم.
–تهدید کنم؟
سرش را تکان داد.
–آره، مثلا بهش بگی از همه چی خبر داری و میخوای بری به مادرش بگی که زن داره، مگر این که من رو عقد کنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
–واقعا که، چه فکر مسخرهایی. بعد رو به ولدی ادامه دادم:
–میبینی چی میگه؟ تو این اوضاع به فکر درست کردن زندگی خودشه.
بلعمی صدایش را کمی بلند کرد.
–تو مگه نیستی؟ میخوای زندگی خودت رو درست کنی باید از من و زندگیم مایه بزاری؟
رویم را برگرداندم.
–دیگه شرط رئیسته، من چی کار کنم. بلعمی با حرص به ولدی نگاه کرد.
–اینم دختر خوب و مرتبت. ولدی که انگار فکری به نظرش رسیده باشد. بشگنی در هوا زد و رو به بلعمی گفت:
–آفرین، چه فکر بکری! یعنی تو کل عمرت یه فکر عالی از خودت در کردی اونم اینه. من و بلعمی منتظر نگاهش کردیم.
به صندلی اشاره کرد و رو به من گفت:
–بیا بشین، بیا که این دختره با این هوشش فرشتهی نجاتت شد.
نشستم و گفتم:
–اونوقت با کدوم هوشش؟ من این کاری که این میگه رو انجام نمیدما...
–حالا نه اونجور که اون میگه، ببین به این شهرام خان بگو بره به پریناز بگه یا این شرط رو برمیداره یا تو میری به ننش همه چیز رو میگی.
اینجوری هم از شر شرط پریناز راحت میشی هم این بدبخت خلاص میشه و تنش از حوو و این چیزا نمیلرزه، با یه تیر دوتا نشون میزنی. بلعمی با اشتیاق و ذوق دستهایش را به هم گوبید و گفت:
–آره راست میگه، فقط تو رو خدا شرط سومتم این باشه که من رو عقد کنه.
نگاه عاقل اندر سفیهی نثارش کردم.
–اخه عقل کل، اگه این شرط رو بزارم که دیگه چه کاریه از مادرش پنهان کنه، خب میگه برو بگو دیگه. اونوقت میشی زن قانونیش، درسته بیعقله، ولی دیگه نه اینقدر.
بلعمی مثل یک بادکنک بادش خالی شد و با آینهایی که در دستش بود شروع به بازی کرد.
ولدی دستش را روی دست بلعمی گذاشت و گفت:
–تو اون کارایی که من گفتم انجام بده اونوقت خودش میاد میگه بیا بریم به ننهام نشونت بدم.
بلعمی مایوسانه سرش را تکان داد.
–باشه، حالا چیه هی میگی ننه، اصلا به شهرام با اون تیپش میخوره به مادرش بگه ننه؟ یه ذره با کلاس باش.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh
یت میچسبید و الان این اُسوهی بدبختم تو این دردسر نمیوفتاد.
بالاخره بلعمی مژههایش را جدا کرد و بهشان خیره شد و با ناراحتی گفت:
–آخه تو منطقی توضیح نمیدی، بعدشم من شوهرم از قبل منم همینجوری بود.
–خب چون مادرشم مثل تو حسابش نکرده و بچه ننه بارش آورده. مطمئنم از اون مادرا بوده که صبح پسرش تو خونه خوابه خودش میره نون میخره یا خرید میکنه.
بلعمی لبش را گاز گرفت.
–عه، منم شبهایی که شهرام میاد خونه صبحش میرم نون میخرم. یعنی کار بدیه؟
ولدی حرصی گفت:
–چرا این کار رو میکنی؟ مثلا میخوای بگی خیلی زن خوبی هستی؟ یا خیلی دوسش داری؟ بزار کارهای مردونه رو اون انجام بده و بعد تو فقط ازش تشکر کن و تا میتونی ازش تعریف کن و از کارهاش ذوق کن. حتی ازش پول تو جیبی بخواه، دستت رو به طرفش دراز کن و اون غرور احمقانت رو بزار کنار. وقتی بهت پول میده حلوا حلوا کن بزارش رو سرت.
بلعمی مژهها را در دستش شکاند و گفت:
–یعنی تو سری خور باشم؟ من محتاج چندر غاز اون نیستم. مگه با این چیزها زندگی خوب میشه؟ بعد نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
–اونوقت یعنی شوهرم مثل آدم میشینه سر زندگیش و واسه این و اون نقشه نمیکشه؟
ولدی گفت:
–تو سری خور چیه دخترهی بیعقل؟ زنها باید پیش شوهرشون خودشون رو ضعیف نشون بدن. درسته زنها قدرت مدیریت بالایی دارن و بهتر میتونن سختیها و مشکلات رو تحمل کنن و زودتر فراموششون کنن.
ولی یه ضعفهایی هم دارن، مردها هم دارن. زنها باید ضعفشون رو جلوی شوهراشون نشون بدن، نه یعنی تو سری خور باشند نه ، مدیریت بکنن ولی در مقابل مرد در ابراز محبت قدرت نشون ندن.
بلعمی بیخیال گفت:
–ولی من خیلی مقتدرم.
ولدی پرسید:
–پس چرا آرایش میکنی؟ بلعمی گفت:
–همیشه گفتم چون میخوام مرتب و شیک باشم.
–یعنی الان اُسوه نامرتبه؟ اتفاقا به نظر من از تو شیکتر و مرتبتره. تو به توجه نیاز داری، این ضعف توئه، ضعف همهی خانمهاست. برای رفع این ضعف نیازی به آرایش تو محیط کار نیست. فقط به شوهرت بگو که به محبتش نیاز داری، همین. همه چی درست میشه.
چشمهای بلعمی گرد شد.
–من برم بهش بگم بیا بهم محبت کن؟ خودش باید بفهمه.
ولدی پوفی کرد و گفت:
–مردا متوجه نمیشن، باید هر چیزی رو بهشون بگی، هر نیازی که داری دونه دونه باید بهشون گفت. حالا با روشهای متفاوت.
–که چی بشه؟
–وقتی تو ضعفت رو میگی، اون هم خوشحال میشه، هم اون حس قدرتش ارضا میشه هم تو به اون محبتی که توی ذهنته میرسی، تو باید ابراز کنی، نمیخواد ضعفت رو بپوشونی واضح بگو، مگه همیشه نمیگی از بیتوجهیش اذیت میشی؟ خب راهش همینه دیگه، کی میخوای حرف گوش کنی تو دختر. خوش به حال مادرت که نیست از دستت اینقدر حرص بخوره.
بلعمی لبهایش را بیرون داد.
–خیلی خوب بابا، چرا اینجوری میکنی؟ مثلا من بهت گفتم با اُسوه صحبت کنی از تصمیمش منصرف بشه، اونوقت تو من رو نصیحت میکنی؟
–مشکل الان اُسوه نیست. اینم مونده وسط، گرچه کارش درست نیست، ولی تو اول، زندگی خودت رو دریاب.
بلعمی زیر چشمی نگاهم کرد.
–من این کارارم میکنم، ببینم دیگران دست از سر شوهر من برمیدارن یا نه.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲٠۶ 📕
به نظرم پیشنهاد بلعمی خوب بود. ولی از برخورد پسر بیتا خانم میترسیدم. او خیلی راحت هر کاری انجام میداد. فکر نمیکنم اصلا مادرش برایش مهم باشد، شاید مادرش بهانه است و خودش دلش نمیخواهد زن و بچهاش را رو نمایی کند.
با تمام این افکارها کیفم را از روی میزم برداشتم و از در بیرون رفتم. جلوی راه پلهها با آقا رضا رو در رو شدیم. سرش را پایین انداخت و بیتوجه به راهش ادامه داد. هنوز هم انگار حالش خوب نشده بود. چند روزی بود همش در خودش بود.
هوا خیلی سرد شده بود.
پالتوام را در خودم پیچیدم و در پیاده رو شروع به قدم زدن کردم. سردم بود ولی لازم بود قدم بزنم تا فکرم بهتر کار کند. با آرام شدن اوضاع پدر دیگر دنبالم نمیآمد. البته خودش هم در مغازهی جدیدش حسابی سرش شلوغ شده بود. دلم برای خودم میسوخت. مانده بودم بین افرادی که فقط خودشان را میدیدند. دیگر دلم زرنگ بازیهای گذشتهام را نمیخواست. وگرنه جواب مریم خانم را همانجا در شرکت کف دستش میگذاشتم. این شخصیت جدیدم را دوست داشتم.
نزدیک خانه که رسیدم، ستاره دختر همسایهی بالاییمان را دیدم. مثل همیشه به رویم لبخند زد و سلام کرد. نه از بیمحلی خبری بود نه از روی برگرداندن.
من هم لبخند زدم و جوابش را دادم.
به گرمی دستم را فشرد و احوالپرسی کرد و گفت:
–خدا رو شکر که صحیح و سالم میبینمت. خیلی نگرانت بودم. ولی روم نشد بیام دیدنت. خم شدم و لپ پسرش را کشیدم و گفتم:
–همین که راهت رو نکشیدی بری، خودش برام از هزارتا دیدن ارزشش بیشتره.
لبش را به دندان گزید.
–این چه حرفیه؟ اگه منظورت حرفهای مردمه، ولشون کن. مردم همینن دیگه، پشت منم یه مدت حرف میزدن.
با چشمهای گرد پرسیدم:
–واقعا؟ چی میگفتن؟ نگاهی به پسرش انداخت.
–خیلی حرفها، نه که من بچم رو میزارم پیش مامانم میرم سرکار، کلی واسه خودشون خیال بافی کرده بودن. ولی بعد از یه مدت همه چی تموم شد. واسه توام یه مدت کوتاهه، بعد نظرشون عوض میشه، طلا که پاکه چه منتش به خاکه. حرفهایش خوشحالم کرد.
–ممنون ستاره، از دیدنت خیلی خوشحال شدم. کلی حرف دارم برات بگم. راستی ماساژ مغزم دارید؟ احساس میکنم مغزم خیلی خسته شده.
خندید.
–فکر کردن خودش ماساژ مغزه، فکرهای خوب کن خستگیش در میره.
به خانه که رسیدم مادر نبود. با خودم کلنجار میرفتم که اتفاقهای امروز شرکت را با او در میان بگذارم یا نه که امینه زنگ زد و گفت که میخواهند برای شام به خانمان بیایند.
فوری لباسهایم را عوض کردم و شروع به پختن شام کردم.
خانه را هم مرتب کردم. امینه و مادر با هم آمدند. شنیدم که مادر غر میزد سر امینه که چرا زودتر آمدنش را خبر نداده، حالا وقت کمی دارد برای شام درست کردن. وقتی وارد آشپزخانه شد و غذای آماده روی اجاق را دید لبخند زد و رو به امینه گفت:
–قبلا خبر داده بودی؟ پس چرا صدات درنمیاد.
امینه هم لبخند زد و گفت:
–ترسیدم اُسوه رو دعوا کنید. بعد در قابلمهی خورشت را برداشت و عمیق نفس کشید و ادامه داد:
–میبینم که کد بانو شدی. چه بویی داره. پس میخواستی هممون رو غافلگیر کنی. مادر چشمش را در خانه چرخاند و بعد روی کانتر را هم از نظر گذراند. بعد چشمهایش روی صورتم جا خشک کرد. نگاهش پر از محبت بود. انگار گاهی مادرها با سکوت محبت میکنند. فقط باید آرام باشی و تا خوب بشنوی.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲٠۷ 📕
بعد از شستن ظرفهای شام یک سینی چای ریختم و به سالن بردم و به همه تعارف کردم. یک فنجان چای در سینی باقی ماند که روی میز گذاشتمش.
امینه آمد و کنارم نشست و گفت:
–چی شده؟
نگاهش کردم.
–چی، چی شده؟
–نمیدونم، یه جوری هستی، زیادی سربه راهی، سر به راهتر از هر وقت دیگهایی.
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–یه جوری حرف میزنی کسی ندونه فکر میکنه من قبلا چیکار میکردم.
–کلا گفتم، آروم شدی، شاید میگفتم مظلوم شدی بهتر بود.
–چیزی نیست، یه کم فکرم مشغوله.
–قبلا که فکرت مشغول میشد میرفتی تو اتاقت بیرون نمیومدی و واسه ما قیافه میگرفتی. الان چی شده؟ تغییر رویه دادی؟ شانهایی بالا انداختم.
–نمیدونم، شاید.
مادر فنجان چایی را که در سینی باقی مانده بود را مقابلم روی میز گذاشت و گفت:
–چرا برای خودت چایی برنداشتی.
امینه زمزمه کرد.
–خدا شانس بده، بیا تو این خونه تو یه مشکل داشتی اونم رفتار مامان بود. دیگه چی میخوای اینم که درست شد. فکر کن، مامان واسه تو چایی آورد.
مادر بیتوجه سینی را برداشت و به آشپزخانه رفت.
واقعا گاهی انسان میماند که جواب فرد مقابلش را چه بدهد. شکایت بکند میشود ناشکری، حرفی نزند دیگران فکر میکنند غرق در خوشبختی هستی.
مطمئنم اگر امینه یکی از این مشکلات مرا داشت زمین و زمان را به هم میدوخت. البته خود من هم قبلا همینطور بودم. در آن لحظه خیلی سخت بود که بگویم.
–خدا رو شکر. ولی گفتم.
بعد از رفتن مهمانها ظرفها را جابهجا کردم. نمیدانستم میتوانم به مادر اعتماد کنم و حرف دلم را به او بگویم یا نه. برای همفکری و پشتوانه به یک کمک نیاز داشتم.
در دو راهی گیر کرده بودم که احتیاج به یک بزرگتر داشتم تا کمکم کن. از پدر خجالت میکشیدم حرف بزنم با مادر هم حرف زدن کمی سخت بود. استرس زیادی داشتم که میدانستم اگر به رختخواب بروم خوابم نخواهد برد. تصمیم گرفتم در همان آشپزخانه خودم را سرگرم کنم. برای همین وسایل تمام کابینتهای پایین را بیرون ریختم و شروع به تمیز کردن کردم. حسابی همه جا شلوغ شده بود. آب و کف درست کردم و شروع به سابیدن داخل کابینت کردم و بعد هم خشک کردن و دوباره چیدن وسایل و ظرفها. یک ساعتی مشغول بودم که مادر بالای سرم نمایان شد و با مهربانی گفت:
–اینجا چه خبره؟ نصفه شب چه وقت این کاراس؟
–بیدارتون کردم؟
–خواب نبودم. مگه فردا سرکار نمیری؟ دیر وقتهها.
–یه کم استرس دارم گفتم کار کنم خسته بشم تا خوابم بگیره.
کنارم نشست و گفت:
–این همه کار تا صبحم تموم نمیشه. برو اونورتر. من این کابینت رو جمع میکنم تو برو اون یکی رو جمع کن.
چند دقیقهایی کمک کرد و بعد پرسید:
–چرا استرس داری؟ چیزی شده؟
دیسی که دستم بود را داخل کابینت گذاشتم و کمی این پا و آن پا کردم و بعد با مِن و مِن گفتم:
–راستش مامان، میخواستم باهات حرف بزنم که کمکم کنی. این روزا یه اتفاقهایی افتاده که شما ازش خبر ندارید.
دست از کار کشید و به طرفم برگشت.
–چی شده؟
من هم کامل به طرفش برگشتم و روی موکت آشپزخانه نقش زدم و به آرامی گفتم:
–بهتون میگم، فقط تو رو خدا عصبانی نشید. کمک کنید که یه جوری حل بشه، گرچه نمیدونم چطوری؟
با اخم نگاهم کرد و منتظر ماند. وقتی چهرهاش را دیدم یک لحظه از حرف زدن پشیمان شدم و مکث کردم.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲٠۸ 📕
–چیه؟ نکنه دوباره این مریمخانم چیزی گفته؟
التماس آمیز نگاهش کردم.
–مگه قرار نشد عصبانی نشید؟
–من عصبانی نیستم. تو حرفت رو بزن. نکنه امده بود شرکت؟
با تعجب نگاهش کردم.
–از کجا فهمیدید؟
–لابد نشسته یه نقشهایی برات طراحی کرده، آره؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم. کمی جابهجا شد و گفت:
–حالا چی بهت گفته که خواب رو از چشم تو گرفته؟
وقتی سکوت مرا دید کمی آرامتر گفت:
–نترس بابا، نمیخوام نصف شب برم در خونشون که، فقط تو تنها باهاش حریف نشو. اون میخواد تو رو تنها گیر بیاره و یه جورایی تو رودرواسی بندازتت، سعی کن باهاش تنها حرفی نزنی، بگو اگه حرفی داره باید به ما بگه.
–آخه مامان، خیلی حرفها این وسط هست که شما خبر نداری، میخوام همه رو بهتون بگم ولی میترسم...
لبخند زورکی زد و گفت:
–مگه من لولو خرخرهام؟ حرفت رو بزن.
–آخه مامان باید قول بدید بین خودمون بمونهها،
–باشه میمونه.
–جون امیرمحسن رو قسم بخورید تا بگم.
دستش را جلوی دهانش مشت کرد.
–وا! قسم واسه چی؟ پیش خودم میمونه دیگه، چیکار دارم برم به کسی بگم آخه.
–نه این که خودتون بخواهید بگید، یهو عصبانی میشید و... بعد دوباره شروع به نقش زدن کردم.
نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت. حسابی حس کنجکاویاش تحریک شده بود.
–باشه قسم میخورم.
از حرفش خیلی خوشحال شدم. این قسم یعنی برای مادر خیلی مهم است که حرفهایم را بشنود.
تقریبا تا ساعت دو بعد از نیمه شب در آشپزخانه با هم پچ پچ کردیم و من همه چیز را برایش توضیح دادم. حتی دلیل رد کردن خواستگاری راستین را هم برایش گفتم. حتی توضیح دادم که چرا من حالا در شرکت راستین کار میکنم.
با شنیدن بعضی حرفها مغزش سوت میکشید و چشمهایش درشت میشد. بعضی حرفها هم عصبانیاش میکرد ولی وقتی یاد قسمش میانداختمش نوچی میکرد و زیر لب "لااله الا الله" میگفت.
بخصوص وقتی گفتم پسر بیتا خانم زن گرفته و بچه هم دارد. اول باورش نشد. تا این که گفتم فردا خودش همراهم بیاید شرکت و با بلعمی حرف بزند. وقتی باور کرد شروع به حرص خوردن کرد و گفت:
–یعنی زن و بچه داشته پاشده امده خواستگاری تو؟
–آره مامان. البته به اصرار مادرش انگار مجبورش کرده.
مادر انگشت سبابهاش را گاز گرفت و گفت:
–خدا چه رحمی به ما کرده.
در آخر هم از دستم ناراحت شد که چرا از همان اول، یعنی روز خواستگاری راستین همه چیز را برایش نگفتم. من هم کمی درد و دل کردم و از دلشکستنهایش برایش گفتم.
البته او کوتاه نیامد و حق را به من نداد ولی همین که توانسته بودم حداقل از ناراحتیهایم برایش بگویم راضی بودم. این را هم فهمیدم که اگر من تا ابد رفتارم را با او عوض نمیکردم هیچگاه از طرف او این اتفاق نمیوفتاد.
بعد از شنیدن همهی حرفها او هم راه حل بلعمی را تایید کرد و گفت:
–اصلا موقعی که میخوای بری پیش پسر بیتا خانم منم همراهت میام. یا اصلا نرو پیشش، تلفنی بهش بگو.
لبخند زدم و نفسم را سنگین بیرون دادم.
–آخیش، مامان داشتم منفجر میشدم. مهم اینه که الان راحت شدم. دیگه استرس ندارم. حالا دیگه برم پیشش یا تلفنی حرف بزنم برام مهم نیست. مهم اینه که میدونم شما حواستون بهم هست.
مادر بیتفاوت کارش را از سر گرفت.
–پاشو دختر، زود باش، بیا زودتر اینارو جمع کنیم بگیریم بخوابیم. بلند شدم و گفتم:
–مامان جان دست خودت رو میبوسه، من الان استرسم رفع شده، حسابی خوابم گرفته. شب بخیر.
برگشت و با اخم نگاهم کرد.
–جرات داری برو، شده فردا نمیزارم بری شرکت تا اینها رو جمع نکنی.
خندیدم.
–شوخی کردم. کی جراتش رو داره رو حرف شما حرف بزنه.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲٠۹ 📕
بعد از تمام شدن کارها به مادر شب بخیر گفتم و به طرف اتاقم رفتم. همین که روی تختم دراز کشیدم مادر وارد اتاقم شد و گفت:
–میگم در مورد این موضوعات یه وقت به پدرت یا امیرمحسن چیزی نگیا.
بلند شدم و نشستم.
–به امیرمحسن چرا نگم؟
دستهایش را از هم باز کرد.
–مردا ندونن بهتره، شاید خودمون بتونیم درستش کنیم. مردا که میدونی چطورین مثلا میخوان فوری همهی کارها رو درست کنن خرابترش میکنن. بخصوص در مورد اینجور مسائل، یه کم غیرتی هم میشن، کار رو سختتر میکنن.
اصلا انتظار این حرفها را از مادر نداشتم. جا خوردم. فقط توانستم سرم را کج کنم و بگویم. چشم.
قبل از خواب به بلعمی پیام دادم که شمارهی شوهرش را برایم پیامک کند تا بعدا به او زنگ بزنم و درخواستم را بگویم.
چیزی به سحر نمانده بود و من خیلی خسته بودم. حتی نتوانستم بعد از پیام دادن به بلعمی صفحهی گوشیام را خاموش کنم و فوری خوابم برد.
صبح با آلارم گوشیام از خواب بیدار شدم. چشمهایم باز نمیشد. دلم میخواست دوباره بخوابم. چادر نماز را از رویم کنار زدم و نگاهی به اطراف انداختم. روی زمین کنار سجادهام خوابم برده بود. اصلا یادم نمیآمد نماز صبح را کی و چطور خواندم. احتمالا در خواب و بیداری چیزهایی بلغور کرده بودم و به جای نماز قالب کرده بودم. عواقب دیر خوابیدن است دیگر. به زور با یک چشم باز و یک چشم بسته به آشپزخانه رفتم. مادر هنوز خواب بود. از روی اجبار برای پدر صبحانه را آماده کردم و دوباره خودم را روی تختم انداختم. باید میخوابیدم خواب هنوز مثل چسب به من چسبیده بود و رهایم نمیکرد. به سختی گوشیام را باز کردم و برای آقا رضا پیام دادم که امروز دو ساعت دیرتر به شرکت میآیم. اصلا دیگر شرکت رفتن برایم هیچ هیجانی نداشت. هر روز با امید این که شاید راستین بیاید بلند میشدم و شبها هم به امید این میخوابیدم که شاید صبح خبری از او بشنوم.
چشمهایم در حال سنگین شدن بودند که صدای پیامک گوشیام سبکشان کرد.
گوشیام را برداشتم و نگاهش کردم. آقارضا نوشته بود.
–سلام. لطفا زودتر بیایید، شوهر خانم بلعمی امده منتظر شماست. اگر مشکلی دارید و نمیتونید بیایید خودتان زنگ بزنید و بهش بگید.
بلند شدم و صاف نشستم. چرا آقا رضا با این لحن حرف میزد. من به بلعمی گفتم شمارهی شوهرش را بدهد نه این که شوهرش را با خودش به شرکت بیاورد.
خواب از سرم چنان پرید و چشمهایم چنان باز شد که انگار نه انگار همین چند ثانیه پیش از شدت خواب چشمهایم میسوخت. اولین کاری که کردم به آشپزخانه رفتم و به پدر گفتم خیلی عجله دارم قبل از رفتن به محل کارش مرا برساند. به چند دقیقه نرسید که آماده داخل ماشین منتظر پدر نشسته بودم.
تا جلوی در شرکت در مغزم حرفهایی که باید به شهرام بگویم را بالا و پایین کردم.
ترس خاصی نسبت به او داشتم. ترس از بیحیا بودنش. به نظرم آدمهای بیحیا واقعا ترسناک هستند.
انگار پدر متوجهی اضطرابم شد و پرسید:
–کار و بار چطوره؟ مشکلی تو کار نداری؟
–زیپ کیفم را به بازی گرفتم.
–بد نیست. میگذرونیم دیگه. کار خودتون چطوره آقاجان؟
–فعلا که شروع نکردیم. مغازه یه سری کارهاش مونده فکر میکنم یه هفته دیگه کار داره تا بتونیم شروع کنیم. البته بنر زدیم یه تبلیغاتی کردیم. ولی کو حالا بتونیم مشتریهای قبلیمون رو پیدا کنیم. خیلی طول میکشه.
–به نظر من که شما میتونید. وقتی کارتون خوب باشه مشتری خودش میاد.
سرش را به علامت مثبت تکان داد و لبخند زد.
–کاسب شدیا.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۱٠ 📕
با استرس از پلههای شرکت بالا رفتم. در را که باز کردم کسی جز بلعمی در سالن نبود. با اخم به طرفش رفتم و پرسیدم:
–این آقا رضا چی میگه؟ تو شوهرت رو واسه چی برداشتی با خودت...
با دیدن چهرهاش حرفم نصفه ماند و با تعجب دوباره پرسیدم:
–چرا اینجوری شدی؟ رنگت پریده؟
ولدی خودکاری را در دستش گرفته بود و مدام تکان میداد. دست دیگرش را به صورتش کشید و فوری آینه را از کیفش درآورد و نگاهش کرد.
–کجا رنگم پریده؟
در صورتش دقیق شدم.
–نه، فکر کنم به خاطر آرایش نکردنته، یه لحظه فکر کردم... اصلا ولش کن، میگم شوهرت چرا امده اینجا؟ الان کجاست؟
آینه را داخل کیفش پرت کرد.
–خب تقصیر خودته، برمیداری واسه من نصف شب پیام میدی، نمیگی الان شوهرم میبینه دعوام میکنه که چرا ماجرای خودمدن رو بهت گفتم؟
–خب بفهمه، چه بهتر، کار من راحت شد. بعدشم تو گفتی فقط آخر هفتهها میاد منم فکر کردم تنهایی، واسه همین بهت پیام دادم.
سرش را پایین انداخت.
–خب مگه نشنیدی خانم ولدی دیروز چیگفت؟
–در مورد چی؟
–شهرام دیگه، گفت ایراد گرفتن و غر زدن ممنوع، فقط تشکر و حلوا حلوا کردن شوهر. حالا شانس آوردم موقع پیام دادن تو خیلی خوشاخلاق بود و با صحبت و توضیح دادن کار به جدل و جیغ و داد نکشید.
نمیدانم چرا با آن همه استرس خندهام گرفت.
همانطور که با ناخونهایش سعی داشت برچسب روی خودکار را بکند پرسید:
–چرا میخندی؟
–اخه اصلا بهت این کارا نمیاد. عجیبتر از اون دگرگون شدن شوهرته.
–دگرگون چیه؟ از امروز صبح بدترم شده. قبلا کار به کارم نداشت. امروز از صبح به همه چی گیر میده. بهم میگه تو چرا اینجوری شدی. چرا اخلاقت عوض شده؟
سرم را در اطراف چرخاندم.
–نگفتی الان کجا رفته؟ حتما حسابی واسه تو و من خط و نشون کشیده.
–میاد. رفت یه سیگار بکشه. آره دیگه، واسه همین امروز باهام امد اینجا که رو در رو باهات حرف بزنه. وقتی استرسم را دید ادامه داد:
–حالا دقیقا چی میخوای بهش بگی؟
–از تو نپرسید چیکارش دارم؟
–پرسید، منم گفتم میخوای در مورد پریناز حرف بزنی. البته حدس زده چی میخوای بگی.
آقارضا از اتاقش بیرون آمد و با دیدن من رو به بلعمی کرد و پرسید:
–کجاس؟
بلعمی از جایش بلند شد.
–رفت پایین، الان میاد.
آقا رضا حرصی انگار با خودش گفت:
–کاروانسراس اینجا، بعد رو به من گفت:
–چند دقیقه بیایید. بعد هم فوری به طرف اتاقش رفت.
بلعمی با ابروهای بالا به من نیم نگاهی انداخت.
–این چرا اینجوری کرد؟ یه جوری حرف میزنه انگار شوهر من هر روز اینجاست.
حرفی نزدم و به طرف اتاق راه افتادم. وارد شدم و سلام کردم.
آقا رضا با سر جواب داد و با همان اخم گفت:
–این یارو با شما چیکار داره؟
چند قدم جلو رفتم و پرسیدم:
–طوری شده؟
از پشت میزش بلند شد و به طرفم آمد و آرامتر گفت:
–ازش میپرسم با خانم مزینی چیکار داری، صاف تو چشم من نگاه میکنه جلوی زنش میگه خصوصیه. خجالتم نمیکشه، شما با همچین آدمی چیکار دارید؟
ماتم برده بود از حساسیتش، یک جورهایی ناراحت هم شدم از این که در این مخمصه گیر کرده بودم و حتی برای آقا رضا هم باید توضیح میدادم. نگاهم را زیر انداختم و با تامل گفتم:
–نگران نباشید. حواسم هست. همهی این کارها به خاطر آقای چگنیه. فقط دعا کنید به خیر بگذره. با تعجب با چشمهای پرسوالش نگاهم کرد.
خوشبختانه همان موقع بلعمی ضربهایی به در اتاق زد. وقتی برگشتم، رو به من گفت:
–بیا، شهرام آمد.
@Banoyi_dameshgh
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۱۱ 📕
از اتاق که بیرون آمدم دوباره کسی نبود. بلعمی با ولدی در حال پچپچ کردن بودند. پرسیدم:
–پس کو این شوهرت؟
–تو اتاقت منتظرته.
رفتم و مقابلش ایستادم و عصبی پرسیدم:
–اونجا چیکار میکنه؟ مگه من بهش اجازه دادم بره اونجا.
بلعمی نگاهش را از ولدی گرفت و به اتاق آقا رضا اشاره کرد.
–ایبابا، بشینه اینجا دوباره اون بیاد گیر بده؟ توام حالا نمیخواد تریپ مدیر عاملی برداری. برو حرفت رو بزن تموم کن دیگه.
پرو بودن شهرام روی زنش هم تاثیر گذاشته بود. لبم را کج کردم و نگاهش کردم. رو کرد به ولدی و گفت:
–مگه حرف بدی زدم؟
ولدی ضربهایی به عنوان تشویق به بازوی بلعمی زد و گفت:
–تو همیشه باید از شوهرت حمایت کنی. کوچیکش نکن. حالا اشتباهش رو بعدا که دوتایی هستید خیلی ریز بهش بگو و رد شو، اصلا کشش نده.
چپ چپ به هر دویشان نگاه کردم و زمزمه کردم.
–حالا آموزش شوهرداری رو باید دقیقا الان پیاده کنید؟ بلعمی که انگار چیزی یادش آمده باشد ذوق زده رو به من گفت:
–راستی یه خبر خوش.
–خبر خوشم بلدی بدی؟
پشت چشمی برایم نازک کرد.
–حالا ببینا، اگه بشنوی از خوشحالی پس میوفتی. خواستم بگویم در حال حاضر هیچ خبری جز آمدن راستین خوشحالم نمیکند.
–بگو دیگه، چیه زیر لفضی میخوای؟
–در مورد پرینازه.
–چیه؟ زنگ زده این دفعه به شوهرت گفته سرم رو بیاره که اینقدر خوشحالی؟ ولدی بی حوصله رو به من گفت:
–دختر اینقدر آیهی یأس نخون. یه دقیقه زبون به دهن بگیر ببین چی میخواد بگه.
دست به سینه شدم.
–بفرمایید.
–بلعمی لبهایش را تر کرد و گفت:
–دیشب پریناز زنگ زد جوابش رو نداد.
پوزخند زدم.
–خبر خوشت این بود؟
–وا! خوشحال نشدی؟ برای من خیلی عجیب بود. آخه هر دفعه پامیشد میرفت بیرون باهاش کلی حرف میزد.
ولدی گفت:
–خب شاید حوصلش رو نداشته، خواسته بعدا بهش زنگ بزنه.
بلعمی مؤکدانه گفت:
–نه، پریناز چند بار زنگ زد. هر دفعه بازیش رو با بچه ول نکرد و تلفنش رو جواب نداد. البته یه کم بداخلاقی کردا ولی خوبیش اینه جواب نداد تا الانم ندیدم بهش زنگ بزنه.
گفتم:
–جلوی تو میاد زنگ بزنه؟ آنها حرف مرا نشنیده گرفتند و مشغول حرف زدن شدند. ولدی در حالی که حس یک مشاور را گرفته بود گفت:
–حالا کمکم بهترم میشه، اولاش اینجوریه، انشاالله بهتر که شد سرکارم نیا، بشین خونه مثل ملکهها برات خرج کنه، چیه عین کلفتها کار میکنی تو که مثل من مجبور نیستی، بشین واسه بچت مادری کن. بلعمی گفت:
–اونجوری که خرج نمیرسه.
ولدی لبهایش را بیرون داد.
–اگه بیشتر قناعت کنی و توقعت رو بیاری پایین میرسه، شوهرتم ببینه نمیرسه، دنبال یه کار درست و حسابی میره، اصلا اونجوری فکرش کار میوفته، توام میتونی حالا تو خونه یه کاری چیزی واسه خودت جور کنی. میدونستی اکثر زنهای چینی تو خونههاشون کار میکنن؟ پوفی کردم و رهایشان کردم و به طرف اتاقم راه افتادم.
پنجره اتاق را باز کرده بود. یک دستش بیرون از پنجره آویزان بود و دود باریکی از آن بالا میآمد. فهمیدم که سیگار میکشد. البته بوی سیگار خیلی زودتر به مشامم رسیده بود.
او که همین چند دقیقه پیش رفته بود بیرون سیگار بکشد و بیاید که. سلام کردم و پشت میزم نشستم.
گفت:
–اگه دود سیگار اذیتت میکنه خاموشش کنم. گاهی جوری مودب حرف میزند که شک میکنم که این همان پسر بیتا خانم است. گذری نگاهش کردم.
–هر جور راحتید.
سیگار را همانجا خاموش کرد و روی صندلی مقابل میزم نشست و پاهایش را روی هم انداخت.
–خب، چیکارم داشتید؟
–یعنی شما نمیدونید؟ شانهایی بالا انداخت.
–سوسن گفت در مورد همون ماجراها میخوای حرف بزنی.
دلم نمیخواست با او همکلام شوم، پس بدون مقدمه حرف اصلیام را زدم. دلم میخواست زودتر برود.
جدی گفتم:
–میخوام باهاتون معامله کنم. شما باید به پریناز بگید که من خواستم که درخواست پریناز رو انجام بدم ولی شما نمیخواهید، چون زن و بچه دارید. خلاصه بزنید زیر هر قرار و مداری که باهاش گذاشتید و پاتون رو از این ماجرا بیرون بکشید.
خیلی خونسرد بود.
–خب، اونوقت شما چیکار میکنید؟
–منم نمیرم به مادرتون بگم که زن و بچه دارید.
پوزخند زد.
–اتفاقا از همین دیشب تصمیم گرفتم کمکم به مادرم موضوع رو بگم، حالا تو کارم رو راحت کردی. زودتر این اتفاق میوفته.
با تعجب نگاهش کردم. آن لحظه معنی کیش و مات و آچمز، را بهتر از هر وقت دیگری فهمیدم. شاید برای همین در بازی شطرنج ضعیف بودم و همیشه به آریا میباختم. ترفندم مثل همان شاه شطرنج در هنگام آچمز بیخاصیت شده بود. مأیوسانه موبایلم را به بازی گرفتم. ناگهان فکری به سرم زد. باید تمام زورم را میزدم.*
@Banoyi_dameshgh
سلام خدمت بزرگواران 🌱
وقتتون مهدوی انشاالله😊
عزاداریاتون قبول باشه 🖤
عزیزان ما تمام تلاشمون و میکنیم تا بتونیم براتون جبران کنیم امیدواریم باز هم حلال کنید🌹
در این شب ها التماس دعا💔
#امام_حسینے❤️
دستمنمےࢪسد
بہتماشآۍڪࢪبلا ...
بابغضبہࢪوۍ
عڪسِحـࢪم
دستمیڪشم(:" ... !
#دلٺنگ_حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشـقشدنتـوبچگی
لطفشهمینہ🌱
|⇇ #محرم
|⇇ #امام_حسین
شہید جواد محمدے
بہ خواهرش مۍگفت سعــے ڪن اگہ
دوست و رفیقـے دارے ڪہ اعتقاداتش
و ظاهرش با تو تفاوت داره تو روۍ
اون تأثیر بزارۍ نہ اینڪہ بعد از مدتـے
اعتقادات تو هم تغییر ڪنہ..!
منبع:ڪتاب دخترها بابایــےاند🌿
اللّٰهـُم عَجّّݪ ݪِوݪِیِّڪَ الْفَرَجْ
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۱۱ 📕 از اتاق که بیرون آمدم دوباره کسی نبود. بلعمی
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۱۳ 📕
به خانه که رفتم لباسهایم را عوض کردم و داخل کمد گذاشتم. بعد برای مادر چای درست کردم و یکی دو تا لیوانی که در ظرفشویی بود را شستم و دستی روی کانتر کشیدم.
برای مادر و خودم دو تا چای خوش رنگ ریختم و به سالن بردم. کنارش نشستم و گفتم:
–مامان اگه بدونید امروز تو شرکت چی شد؟ مادر با بیمیلی نگاهش را از تلویزیون گرفت و به سینی چای داد.
–مگه من گفتم چای میخوام؟
–نه، گفتم دوتایی یه چایی بخوریم و یه کم حرف بزنیم.
–الان دم کردی یا مال صبحه؟
–تازه دمه مامان.
–چای خشک ریختی تو قوری در ظرف رو بستی و دوباره گذاشتیش سر جاش؟
هیچ وقت نفهمیدم چرا مادر اینقدر در مورد کارهای من حساس است و ریزبین میشود. در مورد دیگران اصلا اینطور نیست.
–آره، خیالتون راحت. بلند شد و از همانجا نگاهی انداخت. خدا رو شکر کردم که همه چیز را مرتب کردهام.
مادر که چیزی برای بهانه پیدا نکرد همانطور که مینشست گفت:
–صبر کن این سریاله تموم بشه، آخراشه. نگاهی به صفحهی تلویزیون انداختم و منتظر نشستم.
مادر همانطور که چشمش به تلویزیون بود پرسید:
–گفتی شرکت چه خبر شده؟
–هنوز نگفتم مامان.
لیوان چاییاش را برداشت و به لبش نزدیک کرد.
–خب بگو دیگه، منتظری التماست کنم.
همین که خواستم حرف بزنم صورتش را مچاله کرد و لیوان چای را داخل سینی گذاشت.
–اوه، اوه، چقدرم داغه.
لبخند زدم و ماجرای آمدن شهرام را با آب و تاب برایش تعریف کردم.
مادر در آخر حرفهایم نگاهش را از آن جعبهی جادویی گرفت و رو به من گفت:
–اون از مریم خانم، اینم از پسر بیتا خانم. خب آقارضا راست گفته دیگه کاروانسراست مگه هر روز یکی میاد اونجا، حالا ببین آخرش اگه تو رو اخراج نکرد.
–اخراج رو ول کن مامان، مهمتر از هرچیزی حرفیه که پسر بیتا خانم گفته.
دوباره لیوان چایش را برداشت.
–چی چی رو ول کنم. اگه تو رو اخراج کنن تو این وضعیت چیکار کنیم. آقات که فعلا کارش درست نشده.
من هم لیوان چاییام را برداشتم و نگاهش کردم. مادر است دیگر، شاید دغدغههایش خاص خودش است. شاید اصلا من نمیتوانم او را بفهمم.
جرعهایی از چاییام را بلعیدم تا خشکی دهانم را بگیرد و بعد آرام گفتم:
–خیالتون راحت اخراج نمیشم.
وقتی ناراحتیام را دید فوری گفت:
–دلم روشن بود که مشکلت با این پسره حل میشه، واسه همین اصلا نگران نبودم.
–از تغییر ناگهانی رفتارش خوشحال شدم و گفتم:
–میدونم که این معجزه فقط از دعاهای شما بوده. وگرنه اون آدمی که من میشناختم عمرا همچین تصمیمی میگرفت.
مادر به خوردن چاییاش ادامه داد و حرفی نزد.
مادر تو با من چه کردهایی که یک جملهی نیمه محبت آمیزت هم مرا به وجد میآورد.
اسکاج را برداشتم و تا میتوانستم به تن بلورین لیوان سمباده زدم.
کف از سر و رویش به داخل سینک چکه میکرد. صدای جیر جیرش قطع نمیشد.
انگار میخواست مطمئنم کند که دیگر آلودگی ندارد و دست از سرش بردارم. صدایت را ببر باید تمیز شوی درست همانطور که مادر میخواهد. با صدای آیفن اسکاج را رها کردم و لیوان را زیر شیر آب گرفتم.
مادر با لحن متعجبی گفت:
–این اینجا چی میخواد؟ از ماجرا خبر نداره؟
لیوان را داخل آبچکان گذاشتم و دستهایم را شستم و خودم را مقابل آیفن رساندم.
–ای وای، باید بهش خبر میدادم.
مادر دگمهی آیفن را زد.
–حالا میاد بالا خودم بهش میگم.
وقتی از اتاقم بیرون آمدم و چهرهی مریم خانم را دیدم. دلم برایش سوخت. هر روز بدتر از روز قبل میشد. نحیفتر و تکیدهتر. مادر کنارش نشسته بود و برایش موضوع را شرح میداد.
مریم خانم دستش را روی صورتش میکشید و لبش را گاز میگرفت. حق داشت ناراحت شود. امیدش از دست رفته بود.
بعد از این که حرفهای مادر تمام شد مریم خانم نگاهی به من انداخت و گفت:
–دیگه طاقتم تموم شده بود. امده بودم به مادرت التماس کنم که...
بعد آهی کشید و دست روی دست گذاشت و سرش را تکان داد.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.......
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۱۳ 📕 به خانه که رفتم لباسهایم را عوض کردم و داخل ک
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۱۴ 📕
بعد بغض کرد و ادامه داد:
–دیشب بچم رو خواب دیدم. دستش رو به طرف همهی ما دراز کرده بود و کمک میخواست. از دیشب تا حالا حال خودم رو نمیفهمم. میگم نکنه ما بتونیم کاری براش بکنیم و کوتاهی کنیم.
من هم اشک به چشمهایم آمد و سرم را پایین انداختم.
مادر پرسید:
–پلیسها کاری نکردن؟
مریم خانم یک برگ دستمال از روی میز برداشت و گفت:
–حنیف و پدرش مدام میرن و میان. هر روز یه چیزی میگن. یه بار امیدوارمون میکنن که دیگه چیزی نمونده پیداشون میکنیم، یه روزم میگن، جاشون رو پیدا کردیم ولی نبودن، از اونجا رفتن.
بعد رو به من پرسید:
–به تو زنگ نزدن؟
نم چشمهایم را گرفتم و سرم را به طرفین تکان دادم.
عمیق نگاهم کرد و نفسش را به یکباره بیرون داد و نوچی کرد و بلند شد.
–امدم اینجا شما رو هم ناراحت کردم. تو رو خدا حلال کنید. من اصلا این روزا حال خودم رو نمیدونم. گاهی یه حرفهایی میزنم که بعدا خودم تعجب میکنم. خلاصه به همه میپرم، دست خودم نیست.
مادر گفت:
–حق داری. انشاالله هر چه زودتر درست میشه.
مریم خانم به طرف در خروجی راه افتاد و گفت:
–تو رو خدا دعا کنید. راستی فردا بعداز ظهر یه ختم صلوات گرفتم. چندتا از همسایهها رو هم دعوت کردم. شما هم بیایید خوشحال میشم.
مادر مکثی کرد و گفت:
–ما نمیتونیم بیاییم، من از همینجا صلوات میفرستم.
مریمخانم جلوی در ایستاد و رو به مادر گفت:
–میفهمم حرف و حدیث زیاد شنیدید، منم شنیدم. بعضیهاش رو هم باور کردم. اگر شما فردا بیایید خونهی ما همهی این حرفها جمع میشه. میدونم سخته. ولی قبول کنید. اگه فردا نیایید میفهمم که حلالم نکردید.
بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
با شنیدن صدای اذان سر سجاده نشستم و زانوهایم را بغل کردم. فقط اشکهایم بود که با خدا حرف میزد. حاضر بودم تمام عمر التماسش کنم فقط راستین حالش خوب باشد.
چه میگفتم از دلتنگیام میگفتم یا از حرفها و نگاههایی که اذیتم میکنند. از مادرم میگفتم یا از طاقت کم خودم. هر چقدر هم درد و دل میکردم هیچ کدامشان مثل دلتنگی قلبم را مچاله نمیکرد. فقط یک چیز بود که هیچ چیز حتی اشک هم آرامش نمیکرد آن هم دلتنگیام بود. بلند شدم و تابلوی ساختهی دست راستین را که پنهان کرده بودم آوردم و کنار سجادهام گذاشتم و نگاهش کردم. دوباره اشکم روان شد. خدایا الان کجاست؟ حالش خوبه؟ تابلو را برداشتم و بوسیدم. سر بر سجده گذاشتم و زمزمه کردم.
–خدایا امانم بده.
بعد از تمام شدن نماز خیلی گذشته بود ولی من از سجاده دل نمیکندم.
با صدای زنگ گوشیام چادرم را روی سجاده رها کردم.
با دیدن شماره بلعمی تعجب زده فوری جواب دادم. بلعمی با خوشحالی و ذوق گفت:
–وای اُسوه زنگ زدم یه چیزی بگم از خوشحالی غش کنی.
–چی شده؟ زودتر بگو قبل از این که خودت غش کنی.
–ببین دوباره پریناز بهش زنگ زد.
–مگه مسدودش نکرده بود.
–چرا، از شمارهی دیگه زنگ زده.
–آره راست میگی، اون کلکسیون شماره داره. خب چی گفتن؟
–باورت نمیشه چیا بهش گفت و چجوری باهاش حرف زد.
–اینجور که تو خوشحالی میکنی احتمالا یه دعوای حسابی کردن.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۱۴ 📕 بعد بغض کرد و ادامه داد: –دیشب بچم رو خواب دی
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۱۵ 📕
با ذوق بیشتری گفت:
–آره، اونم چه دعوایی، همش ناخنهام رو به هم میزدم که بدتر بشه.
–خب آخرش چی شد؟ پریناز چی از شوهرت میخواست؟
–درست نفهمیدم. ولی صدای هوار هوار کردنش رو میشنیدم که سر شهرام راه انداخته بود. البته بر عکس هر دفعه این بار شهرامم سرش داد میزدا، دیگه مثل قبل نمیگفت چشم، چشم. خیلی خوشم امد که حال پریناز رو گرفت.
–کاش از شوهرت بپرسی پریناز چیکارش داشت. شاید اگر بفهمیم دقیقا چی میخواد بهتر باشه.
–نه، دیگه نباید بهش گیر بدم. حالا خودش کم کم شاید بگه. قبلنا همش بهش گیر میدادم و سوال پیچش میکردم. آخرشم دعوامون میشد و میذاشت میرفت.
پوزخندی زدم و گفتم:
–میگم این پری واسه هر کی بد بود، واسه تو یکی خوب بودا، باعث شد شوهر داری یاد بگیری.
خندید.
–نه بابا، خدا پدر و مادر ولدی رو بیامرزه.
–الان کجاست؟
–رفت پایین یه سیگار کشید یه کم آروم شد بعدشم امد بچه رو برد بیرون خوراکی براش بخره. میدونی چند وقته کاری به کار این بچه نداشته.
–لابد پری یه چیزی بهش گفته که اعصابش خرد شده.
–تنها چیزی که فهمیدم این بود که شهرام مدام به پری میگفت من نمیتونم، شرایطش رو ندارم. چون قبلا شرایطش رو داشتم ولی حالا ندارم و از این جور حرفها... البته آخرشم فکر کنم پریناز تهدیدش کرد که شهرامم گفت، شما هیچ غلطی نمیتونید بکنید فعلا که مثل موش توی سوراخ موشتون قایم شدید.
وقتی این رو گفت انگار پریناز منفجر شد و شروع به بدبیراه گفتن کرد. شهرامم تلفن رو روش قطع کرد.
در دلم بارها و بارها خدا را شکر کردم که که بلعمی بالاخره خوبیهای شوهرش را دید و حتی یک خوراکی خریدن برای بچهاش را اینقدر برای خودش بزرگ کرده و راضی است.
فردای آن روز مادر برای رفتن به خانهی مریم خانم آماده شد و از من هم خواست همراهش بروم.
ولی من پای رفتن نداشتم. مادر فکر میکرد به خاطر نگاههای دیگران و قضاوتهایشان نمیخواهم بروم. ولی دلیل نرفتن من اصلا این چیزها نبود.
من دل دیدن خانهی راستین را بدون خودش نداشتم. دلم ریش میشد از گریههای مادرش وقتی که از بیتابیهایش میگفت. طاقت دل تنگی خودم را نداشتم. احساس میکردم قلبم این همه ظرفیت ندارد.
مادر چادرش را روی مبل پرت کرد و گفت:
–اگه نمیای پس منم تنها نمیرم. اگه مریمخانمم ناراحت شد میگم تو نخواستی بیای.
هم زمان هم مشتاق رفتن بودم هم ترس و دلهره از رفتن داشتم. راستین نبود ولی نمیدانم چرا من همان هیجانی که برای دیدن خودش داشتم را حالا برای به خانه رفتنشان دارم. تلفیق این دو احساس حالم را دگرگون کرده بود.
با اکراه بلند شدم.
–باشه مامان الان حاضر میشم.
سارافن و دامن مشگیام را با روسری آبی نفتی رنگم را پوشیدم و با مادر همراه شدم.
مریم خانم با دیدن ما لبخند زد و خوشآمد گویی کرد. بعد به داخل خانه هدایتمان کرد.
وارد که شدیم دورتا دور سالن خانمهایی نشسته بودند که من اکثرشان را میشناختم. پریخانم همسایهی طبقهی پایین ما هم بود.
مریم خانم ما را به طرف دو صندلی خالی هدایت کرد و با ذوق خاصی که برایم غیرعادی بود گفت:
–خیلی از امدنتون خوشحال شدم. منت سرم گذاشتین. بعد هم وسایل پذیرایی را روی میز عسلی مقابلمان گذاشت و حسابی تعارفمان کرد.
بدون این که سرم را بالا بگیرم امواج نگاههای دیگران را دریافت میکردم. اکثرا تعجب زده بودند و فقط چند نفر از رفتار مریم خانم خوشحال بودند. سرم را بلند کردم تا صاحب آن موجهای خوشحالی را ببینم.
دوتای آنها ستاره و مادرش همسایهی طبقهی بالاییمان بودند. و یکی از آنها هم نورا بود که جلوی کانتر آشپزخانه ایستاده بود و نگاهمان میکرد. وقتی نگاهمان با هم تلاقی شد به طرفم آمد و محکم مرا در آغوشش فشرد و بعد با مادر احوالپرسی کرد. مادر نگاه معنیداری به شکم نورا انداخت و جوابش را داد. نورا به زحمت صندلی آورد و کنارم نشست و گفت:*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۱۵ 📕 با ذوق بیشتری گفت: –آره، اونم چه دعوایی، همش ن
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۱۶ 📕
–چقدر خوب شد که امدی. دلم برات یه ذره شده بود. تو که اصلا سراغی از من نمیگیری.
–راستش همون یه بار که امدم...
سرش را تکان داد.
–آره، میدونم. حق داری. اون روز خیلی خجالت کشیدم. تا مدتی هم با مادر شوهرم سرسنگین بودم. از دستش ناراحت بودم که...
–نه نورا، یه وقت به خاطر من حرفی چیزی نزنیا. راضی نیستم.
لبخند کم جانی زد.
–راستی یه چیزی بگم خوشحال شی.
–چی؟ در مورد بچس؟
–نه، خودت. دیشب تو خونه حرف تو بود.
با تعجب پرسیدم:
–حرف من؟
–اهوم. مامان دیشب در مورد امدنش به خونهی شما با حنیف حرف زد. خوابش رو هم تعریف کرد. در مورد امدنش به شرکت و حرفهایی که بینتون رد و بدل شده بود هم گفت.
حنیف بهش گفت همین که تو درخواست مادرشوهرم رو قبول کردی یعنی راستین خیلی برات مهم بوده، بعدشم گفت درخواستش از پایه اشتباه بوده و نباید مزاحم خانواده شما میشده. چون شما به اندازه کافی به خاطر مسائل و کارهای پریناز آسیب دیدید.
مشتاق پرسیدم:
–خب بعدش چی گفت؟
–هیچی دیگه، آخرشم گفت دعا کنه که شما امروز بیایید اینجا و حلالش کنید وگرنه ممکنه آه مادر تو دامنش رو بگیره و همین باعث بشه اتفاقهای خوبی نیوفته. گفت تعبیر اون خوابشم اینه که راستین نگران اُسوه هست و دلش نمیخواد اتفاقی براش بیفته. حنیف از کارهای پدر و مادرش تا دیشب خبر نداشت. وقتی فهمید خیلی ناراحت شد که نشستن دوتایی واسه آینده تو نقشه کشیدن و خام حرفهای پریناز شدن.
نفسم را سنگین بیرون دادم.
–شایدم حق داشته باشن، بالاخره پدر و مادرن دیگه، میخوان هر جور شده بچشون بیاد پیششون.
–آره خب میدونم. ولی به قول حنیف نه با پا گذاشتن روی آرزوها و زندگی یه دختر اونم برای تمام عمرش.
از حرفهایش نور امیدی در دلم پیدا شد و به جان آقا حنیف دعا کردم. از این که تعبیر خواب حنیف آنقدر دور از ذهن بود هم احساس خوبی پیدا کردم. میدانستم خودش اینطور گفته که مادرش دست از سر ما بردارد.
هر کس تسبیحی دستش بود و صلوات میفرستاد. نورا تسبیحی به دستم داد که خیلی جالب و زیبا بود. دانههای تسبیح از چوب بودند و آویزی از آن آویخته بود که چند حروف چوبی درهم تنیده شده بودند. با دقت به حروف نگاه کردم. به سختی میشد کلمهی "یاعلی" را خواند. کار معرق بود. آنقدر زیبا این حروف سیقل داده شده بودند و که انگار با انسان حرف میزد. این جور تمیزی و زیبایی کار برایم آشنا آمد. قلبم ضربان گرفت و سوالی به نورا نگاه کردم. نورا خودش تسبیح سادهایی برداشت و یکی هم به مادر داد و کنارم نشست. پرسیدم:
–این آویز تسبیح رو...
حرفم را برید و کنار گوشم گفت:
–کار راستینه. بعد سرش را زیر انداخت و با بغض ادامه داد:
–یه بار پیشش به حنیف گفتم کاش میشد یه تسبیح داشته باشم که یکی از اسمای اعظم خدا ازش آویزون باشه و هر روز یادم باشه تسبیحش رو بگم. راستین گفت:
–کسی که اسمهای اعظم خدا رو نمیدونه.
گفتم ولی من شنیدم یکی از اون اسامی "یاعلی" هست. حرفی نزد. بعد از چند وقت دیدم این رو برام درست کرده. حواسم بود که اون چند روز بعد از شرکت میرفت زیرزمین و مشغول بود. اگه بدونی وقتی بهم دادش چقدر خوشحال شدم.
–یعنی دونههای تسبیح رو هم خودش ساخته؟
–نه، اون رو خریده. بعد اینی که خودش ساخته رو بهش وصل کرده. خیلی این تسبیح رو دوست دارم. الانم برای تو آوردم که صلواتات رو با اون بفرستی. تو دلت پاکه مطمئنم این اسم برات معجزه میکنه. چشم به آویز تسبیح دوختم و چشمهایم نمناک شدند. لبهایم را حرکت دادم و شروع به ذکر گفتن کردم.
مادر راستین درست روبروی من نشسته بود و سربه زیر تسبیحش را بیصدا میچرخاند. اشکهایش هم همانند دانههای تسبیح یکی پس از دیگری از چشمایش بر روی گونههایش میافتاد. این صحنه حال دلم را خرابتر کرد. اشکهایم برای بیرون ریختن بیقراری میکردند. ولی من مگر میتوانستم زیر این همه نگاه اشک بریزم. جدال سختی را برای مهار گریهام داشتم. تا این که ذکرها تمام شد و یک روضهی کوتاه خوانده شد و بهترین فرصت بود برای رها کردن بغض فرو خوردهام.
موقع خداحافظی از نورا خواستم که تسبیحش را برای چند روزی به من قرض بدهد. او هم با کمال میل قبول کرد.
آنشب موقع خواب وضو گرفتم و روی تخت دراز کشیدم. تسبیح چوبی را به دست گرفتم و شروع به تکرار اسمی کردم که راستین برای نورا ساخته بود. ابتدای شروع ذکر فقط زبانم بود که ذکر را تکرار میکرد ولی کمکم با هر دور تسبیح احساس کردم همهی جوارح بدنم این نام را تسبیح میکنند.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh
Γ💔🏴
یه رسم قدیمی تو بازار طلا فروشا هست که روز سوم محرم گوشواره نمیفروشن...💔
#حضرت_رقیه
Γ💔🏴
کاش زجر من و اینقدر رو خار نکشونه
آخه عموم رو نیزه ها نگرونه
نزن من و حالم بده
خودم میام هولم نده😭
#حضرت_رقیه