~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۱۱ 📕 از اتاق که بیرون آمدم دوباره کسی نبود. بلعمی
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۱۳ 📕
به خانه که رفتم لباسهایم را عوض کردم و داخل کمد گذاشتم. بعد برای مادر چای درست کردم و یکی دو تا لیوانی که در ظرفشویی بود را شستم و دستی روی کانتر کشیدم.
برای مادر و خودم دو تا چای خوش رنگ ریختم و به سالن بردم. کنارش نشستم و گفتم:
–مامان اگه بدونید امروز تو شرکت چی شد؟ مادر با بیمیلی نگاهش را از تلویزیون گرفت و به سینی چای داد.
–مگه من گفتم چای میخوام؟
–نه، گفتم دوتایی یه چایی بخوریم و یه کم حرف بزنیم.
–الان دم کردی یا مال صبحه؟
–تازه دمه مامان.
–چای خشک ریختی تو قوری در ظرف رو بستی و دوباره گذاشتیش سر جاش؟
هیچ وقت نفهمیدم چرا مادر اینقدر در مورد کارهای من حساس است و ریزبین میشود. در مورد دیگران اصلا اینطور نیست.
–آره، خیالتون راحت. بلند شد و از همانجا نگاهی انداخت. خدا رو شکر کردم که همه چیز را مرتب کردهام.
مادر که چیزی برای بهانه پیدا نکرد همانطور که مینشست گفت:
–صبر کن این سریاله تموم بشه، آخراشه. نگاهی به صفحهی تلویزیون انداختم و منتظر نشستم.
مادر همانطور که چشمش به تلویزیون بود پرسید:
–گفتی شرکت چه خبر شده؟
–هنوز نگفتم مامان.
لیوان چاییاش را برداشت و به لبش نزدیک کرد.
–خب بگو دیگه، منتظری التماست کنم.
همین که خواستم حرف بزنم صورتش را مچاله کرد و لیوان چای را داخل سینی گذاشت.
–اوه، اوه، چقدرم داغه.
لبخند زدم و ماجرای آمدن شهرام را با آب و تاب برایش تعریف کردم.
مادر در آخر حرفهایم نگاهش را از آن جعبهی جادویی گرفت و رو به من گفت:
–اون از مریم خانم، اینم از پسر بیتا خانم. خب آقارضا راست گفته دیگه کاروانسراست مگه هر روز یکی میاد اونجا، حالا ببین آخرش اگه تو رو اخراج نکرد.
–اخراج رو ول کن مامان، مهمتر از هرچیزی حرفیه که پسر بیتا خانم گفته.
دوباره لیوان چایش را برداشت.
–چی چی رو ول کنم. اگه تو رو اخراج کنن تو این وضعیت چیکار کنیم. آقات که فعلا کارش درست نشده.
من هم لیوان چاییام را برداشتم و نگاهش کردم. مادر است دیگر، شاید دغدغههایش خاص خودش است. شاید اصلا من نمیتوانم او را بفهمم.
جرعهایی از چاییام را بلعیدم تا خشکی دهانم را بگیرد و بعد آرام گفتم:
–خیالتون راحت اخراج نمیشم.
وقتی ناراحتیام را دید فوری گفت:
–دلم روشن بود که مشکلت با این پسره حل میشه، واسه همین اصلا نگران نبودم.
–از تغییر ناگهانی رفتارش خوشحال شدم و گفتم:
–میدونم که این معجزه فقط از دعاهای شما بوده. وگرنه اون آدمی که من میشناختم عمرا همچین تصمیمی میگرفت.
مادر به خوردن چاییاش ادامه داد و حرفی نزد.
مادر تو با من چه کردهایی که یک جملهی نیمه محبت آمیزت هم مرا به وجد میآورد.
اسکاج را برداشتم و تا میتوانستم به تن بلورین لیوان سمباده زدم.
کف از سر و رویش به داخل سینک چکه میکرد. صدای جیر جیرش قطع نمیشد.
انگار میخواست مطمئنم کند که دیگر آلودگی ندارد و دست از سرش بردارم. صدایت را ببر باید تمیز شوی درست همانطور که مادر میخواهد. با صدای آیفن اسکاج را رها کردم و لیوان را زیر شیر آب گرفتم.
مادر با لحن متعجبی گفت:
–این اینجا چی میخواد؟ از ماجرا خبر نداره؟
لیوان را داخل آبچکان گذاشتم و دستهایم را شستم و خودم را مقابل آیفن رساندم.
–ای وای، باید بهش خبر میدادم.
مادر دگمهی آیفن را زد.
–حالا میاد بالا خودم بهش میگم.
وقتی از اتاقم بیرون آمدم و چهرهی مریم خانم را دیدم. دلم برایش سوخت. هر روز بدتر از روز قبل میشد. نحیفتر و تکیدهتر. مادر کنارش نشسته بود و برایش موضوع را شرح میداد.
مریم خانم دستش را روی صورتش میکشید و لبش را گاز میگرفت. حق داشت ناراحت شود. امیدش از دست رفته بود.
بعد از این که حرفهای مادر تمام شد مریم خانم نگاهی به من انداخت و گفت:
–دیگه طاقتم تموم شده بود. امده بودم به مادرت التماس کنم که...
بعد آهی کشید و دست روی دست گذاشت و سرش را تکان داد.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.......
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۱۳ 📕 به خانه که رفتم لباسهایم را عوض کردم و داخل ک
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۱۴ 📕
بعد بغض کرد و ادامه داد:
–دیشب بچم رو خواب دیدم. دستش رو به طرف همهی ما دراز کرده بود و کمک میخواست. از دیشب تا حالا حال خودم رو نمیفهمم. میگم نکنه ما بتونیم کاری براش بکنیم و کوتاهی کنیم.
من هم اشک به چشمهایم آمد و سرم را پایین انداختم.
مادر پرسید:
–پلیسها کاری نکردن؟
مریم خانم یک برگ دستمال از روی میز برداشت و گفت:
–حنیف و پدرش مدام میرن و میان. هر روز یه چیزی میگن. یه بار امیدوارمون میکنن که دیگه چیزی نمونده پیداشون میکنیم، یه روزم میگن، جاشون رو پیدا کردیم ولی نبودن، از اونجا رفتن.
بعد رو به من پرسید:
–به تو زنگ نزدن؟
نم چشمهایم را گرفتم و سرم را به طرفین تکان دادم.
عمیق نگاهم کرد و نفسش را به یکباره بیرون داد و نوچی کرد و بلند شد.
–امدم اینجا شما رو هم ناراحت کردم. تو رو خدا حلال کنید. من اصلا این روزا حال خودم رو نمیدونم. گاهی یه حرفهایی میزنم که بعدا خودم تعجب میکنم. خلاصه به همه میپرم، دست خودم نیست.
مادر گفت:
–حق داری. انشاالله هر چه زودتر درست میشه.
مریم خانم به طرف در خروجی راه افتاد و گفت:
–تو رو خدا دعا کنید. راستی فردا بعداز ظهر یه ختم صلوات گرفتم. چندتا از همسایهها رو هم دعوت کردم. شما هم بیایید خوشحال میشم.
مادر مکثی کرد و گفت:
–ما نمیتونیم بیاییم، من از همینجا صلوات میفرستم.
مریمخانم جلوی در ایستاد و رو به مادر گفت:
–میفهمم حرف و حدیث زیاد شنیدید، منم شنیدم. بعضیهاش رو هم باور کردم. اگر شما فردا بیایید خونهی ما همهی این حرفها جمع میشه. میدونم سخته. ولی قبول کنید. اگه فردا نیایید میفهمم که حلالم نکردید.
بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
با شنیدن صدای اذان سر سجاده نشستم و زانوهایم را بغل کردم. فقط اشکهایم بود که با خدا حرف میزد. حاضر بودم تمام عمر التماسش کنم فقط راستین حالش خوب باشد.
چه میگفتم از دلتنگیام میگفتم یا از حرفها و نگاههایی که اذیتم میکنند. از مادرم میگفتم یا از طاقت کم خودم. هر چقدر هم درد و دل میکردم هیچ کدامشان مثل دلتنگی قلبم را مچاله نمیکرد. فقط یک چیز بود که هیچ چیز حتی اشک هم آرامش نمیکرد آن هم دلتنگیام بود. بلند شدم و تابلوی ساختهی دست راستین را که پنهان کرده بودم آوردم و کنار سجادهام گذاشتم و نگاهش کردم. دوباره اشکم روان شد. خدایا الان کجاست؟ حالش خوبه؟ تابلو را برداشتم و بوسیدم. سر بر سجده گذاشتم و زمزمه کردم.
–خدایا امانم بده.
بعد از تمام شدن نماز خیلی گذشته بود ولی من از سجاده دل نمیکندم.
با صدای زنگ گوشیام چادرم را روی سجاده رها کردم.
با دیدن شماره بلعمی تعجب زده فوری جواب دادم. بلعمی با خوشحالی و ذوق گفت:
–وای اُسوه زنگ زدم یه چیزی بگم از خوشحالی غش کنی.
–چی شده؟ زودتر بگو قبل از این که خودت غش کنی.
–ببین دوباره پریناز بهش زنگ زد.
–مگه مسدودش نکرده بود.
–چرا، از شمارهی دیگه زنگ زده.
–آره راست میگی، اون کلکسیون شماره داره. خب چی گفتن؟
–باورت نمیشه چیا بهش گفت و چجوری باهاش حرف زد.
–اینجور که تو خوشحالی میکنی احتمالا یه دعوای حسابی کردن.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۱۴ 📕 بعد بغض کرد و ادامه داد: –دیشب بچم رو خواب دی
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۱۵ 📕
با ذوق بیشتری گفت:
–آره، اونم چه دعوایی، همش ناخنهام رو به هم میزدم که بدتر بشه.
–خب آخرش چی شد؟ پریناز چی از شوهرت میخواست؟
–درست نفهمیدم. ولی صدای هوار هوار کردنش رو میشنیدم که سر شهرام راه انداخته بود. البته بر عکس هر دفعه این بار شهرامم سرش داد میزدا، دیگه مثل قبل نمیگفت چشم، چشم. خیلی خوشم امد که حال پریناز رو گرفت.
–کاش از شوهرت بپرسی پریناز چیکارش داشت. شاید اگر بفهمیم دقیقا چی میخواد بهتر باشه.
–نه، دیگه نباید بهش گیر بدم. حالا خودش کم کم شاید بگه. قبلنا همش بهش گیر میدادم و سوال پیچش میکردم. آخرشم دعوامون میشد و میذاشت میرفت.
پوزخندی زدم و گفتم:
–میگم این پری واسه هر کی بد بود، واسه تو یکی خوب بودا، باعث شد شوهر داری یاد بگیری.
خندید.
–نه بابا، خدا پدر و مادر ولدی رو بیامرزه.
–الان کجاست؟
–رفت پایین یه سیگار کشید یه کم آروم شد بعدشم امد بچه رو برد بیرون خوراکی براش بخره. میدونی چند وقته کاری به کار این بچه نداشته.
–لابد پری یه چیزی بهش گفته که اعصابش خرد شده.
–تنها چیزی که فهمیدم این بود که شهرام مدام به پری میگفت من نمیتونم، شرایطش رو ندارم. چون قبلا شرایطش رو داشتم ولی حالا ندارم و از این جور حرفها... البته آخرشم فکر کنم پریناز تهدیدش کرد که شهرامم گفت، شما هیچ غلطی نمیتونید بکنید فعلا که مثل موش توی سوراخ موشتون قایم شدید.
وقتی این رو گفت انگار پریناز منفجر شد و شروع به بدبیراه گفتن کرد. شهرامم تلفن رو روش قطع کرد.
در دلم بارها و بارها خدا را شکر کردم که که بلعمی بالاخره خوبیهای شوهرش را دید و حتی یک خوراکی خریدن برای بچهاش را اینقدر برای خودش بزرگ کرده و راضی است.
فردای آن روز مادر برای رفتن به خانهی مریم خانم آماده شد و از من هم خواست همراهش بروم.
ولی من پای رفتن نداشتم. مادر فکر میکرد به خاطر نگاههای دیگران و قضاوتهایشان نمیخواهم بروم. ولی دلیل نرفتن من اصلا این چیزها نبود.
من دل دیدن خانهی راستین را بدون خودش نداشتم. دلم ریش میشد از گریههای مادرش وقتی که از بیتابیهایش میگفت. طاقت دل تنگی خودم را نداشتم. احساس میکردم قلبم این همه ظرفیت ندارد.
مادر چادرش را روی مبل پرت کرد و گفت:
–اگه نمیای پس منم تنها نمیرم. اگه مریمخانمم ناراحت شد میگم تو نخواستی بیای.
هم زمان هم مشتاق رفتن بودم هم ترس و دلهره از رفتن داشتم. راستین نبود ولی نمیدانم چرا من همان هیجانی که برای دیدن خودش داشتم را حالا برای به خانه رفتنشان دارم. تلفیق این دو احساس حالم را دگرگون کرده بود.
با اکراه بلند شدم.
–باشه مامان الان حاضر میشم.
سارافن و دامن مشگیام را با روسری آبی نفتی رنگم را پوشیدم و با مادر همراه شدم.
مریم خانم با دیدن ما لبخند زد و خوشآمد گویی کرد. بعد به داخل خانه هدایتمان کرد.
وارد که شدیم دورتا دور سالن خانمهایی نشسته بودند که من اکثرشان را میشناختم. پریخانم همسایهی طبقهی پایین ما هم بود.
مریم خانم ما را به طرف دو صندلی خالی هدایت کرد و با ذوق خاصی که برایم غیرعادی بود گفت:
–خیلی از امدنتون خوشحال شدم. منت سرم گذاشتین. بعد هم وسایل پذیرایی را روی میز عسلی مقابلمان گذاشت و حسابی تعارفمان کرد.
بدون این که سرم را بالا بگیرم امواج نگاههای دیگران را دریافت میکردم. اکثرا تعجب زده بودند و فقط چند نفر از رفتار مریم خانم خوشحال بودند. سرم را بلند کردم تا صاحب آن موجهای خوشحالی را ببینم.
دوتای آنها ستاره و مادرش همسایهی طبقهی بالاییمان بودند. و یکی از آنها هم نورا بود که جلوی کانتر آشپزخانه ایستاده بود و نگاهمان میکرد. وقتی نگاهمان با هم تلاقی شد به طرفم آمد و محکم مرا در آغوشش فشرد و بعد با مادر احوالپرسی کرد. مادر نگاه معنیداری به شکم نورا انداخت و جوابش را داد. نورا به زحمت صندلی آورد و کنارم نشست و گفت:*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۱۵ 📕 با ذوق بیشتری گفت: –آره، اونم چه دعوایی، همش ن
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۱۶ 📕
–چقدر خوب شد که امدی. دلم برات یه ذره شده بود. تو که اصلا سراغی از من نمیگیری.
–راستش همون یه بار که امدم...
سرش را تکان داد.
–آره، میدونم. حق داری. اون روز خیلی خجالت کشیدم. تا مدتی هم با مادر شوهرم سرسنگین بودم. از دستش ناراحت بودم که...
–نه نورا، یه وقت به خاطر من حرفی چیزی نزنیا. راضی نیستم.
لبخند کم جانی زد.
–راستی یه چیزی بگم خوشحال شی.
–چی؟ در مورد بچس؟
–نه، خودت. دیشب تو خونه حرف تو بود.
با تعجب پرسیدم:
–حرف من؟
–اهوم. مامان دیشب در مورد امدنش به خونهی شما با حنیف حرف زد. خوابش رو هم تعریف کرد. در مورد امدنش به شرکت و حرفهایی که بینتون رد و بدل شده بود هم گفت.
حنیف بهش گفت همین که تو درخواست مادرشوهرم رو قبول کردی یعنی راستین خیلی برات مهم بوده، بعدشم گفت درخواستش از پایه اشتباه بوده و نباید مزاحم خانواده شما میشده. چون شما به اندازه کافی به خاطر مسائل و کارهای پریناز آسیب دیدید.
مشتاق پرسیدم:
–خب بعدش چی گفت؟
–هیچی دیگه، آخرشم گفت دعا کنه که شما امروز بیایید اینجا و حلالش کنید وگرنه ممکنه آه مادر تو دامنش رو بگیره و همین باعث بشه اتفاقهای خوبی نیوفته. گفت تعبیر اون خوابشم اینه که راستین نگران اُسوه هست و دلش نمیخواد اتفاقی براش بیفته. حنیف از کارهای پدر و مادرش تا دیشب خبر نداشت. وقتی فهمید خیلی ناراحت شد که نشستن دوتایی واسه آینده تو نقشه کشیدن و خام حرفهای پریناز شدن.
نفسم را سنگین بیرون دادم.
–شایدم حق داشته باشن، بالاخره پدر و مادرن دیگه، میخوان هر جور شده بچشون بیاد پیششون.
–آره خب میدونم. ولی به قول حنیف نه با پا گذاشتن روی آرزوها و زندگی یه دختر اونم برای تمام عمرش.
از حرفهایش نور امیدی در دلم پیدا شد و به جان آقا حنیف دعا کردم. از این که تعبیر خواب حنیف آنقدر دور از ذهن بود هم احساس خوبی پیدا کردم. میدانستم خودش اینطور گفته که مادرش دست از سر ما بردارد.
هر کس تسبیحی دستش بود و صلوات میفرستاد. نورا تسبیحی به دستم داد که خیلی جالب و زیبا بود. دانههای تسبیح از چوب بودند و آویزی از آن آویخته بود که چند حروف چوبی درهم تنیده شده بودند. با دقت به حروف نگاه کردم. به سختی میشد کلمهی "یاعلی" را خواند. کار معرق بود. آنقدر زیبا این حروف سیقل داده شده بودند و که انگار با انسان حرف میزد. این جور تمیزی و زیبایی کار برایم آشنا آمد. قلبم ضربان گرفت و سوالی به نورا نگاه کردم. نورا خودش تسبیح سادهایی برداشت و یکی هم به مادر داد و کنارم نشست. پرسیدم:
–این آویز تسبیح رو...
حرفم را برید و کنار گوشم گفت:
–کار راستینه. بعد سرش را زیر انداخت و با بغض ادامه داد:
–یه بار پیشش به حنیف گفتم کاش میشد یه تسبیح داشته باشم که یکی از اسمای اعظم خدا ازش آویزون باشه و هر روز یادم باشه تسبیحش رو بگم. راستین گفت:
–کسی که اسمهای اعظم خدا رو نمیدونه.
گفتم ولی من شنیدم یکی از اون اسامی "یاعلی" هست. حرفی نزد. بعد از چند وقت دیدم این رو برام درست کرده. حواسم بود که اون چند روز بعد از شرکت میرفت زیرزمین و مشغول بود. اگه بدونی وقتی بهم دادش چقدر خوشحال شدم.
–یعنی دونههای تسبیح رو هم خودش ساخته؟
–نه، اون رو خریده. بعد اینی که خودش ساخته رو بهش وصل کرده. خیلی این تسبیح رو دوست دارم. الانم برای تو آوردم که صلواتات رو با اون بفرستی. تو دلت پاکه مطمئنم این اسم برات معجزه میکنه. چشم به آویز تسبیح دوختم و چشمهایم نمناک شدند. لبهایم را حرکت دادم و شروع به ذکر گفتن کردم.
مادر راستین درست روبروی من نشسته بود و سربه زیر تسبیحش را بیصدا میچرخاند. اشکهایش هم همانند دانههای تسبیح یکی پس از دیگری از چشمایش بر روی گونههایش میافتاد. این صحنه حال دلم را خرابتر کرد. اشکهایم برای بیرون ریختن بیقراری میکردند. ولی من مگر میتوانستم زیر این همه نگاه اشک بریزم. جدال سختی را برای مهار گریهام داشتم. تا این که ذکرها تمام شد و یک روضهی کوتاه خوانده شد و بهترین فرصت بود برای رها کردن بغض فرو خوردهام.
موقع خداحافظی از نورا خواستم که تسبیحش را برای چند روزی به من قرض بدهد. او هم با کمال میل قبول کرد.
آنشب موقع خواب وضو گرفتم و روی تخت دراز کشیدم. تسبیح چوبی را به دست گرفتم و شروع به تکرار اسمی کردم که راستین برای نورا ساخته بود. ابتدای شروع ذکر فقط زبانم بود که ذکر را تکرار میکرد ولی کمکم با هر دور تسبیح احساس کردم همهی جوارح بدنم این نام را تسبیح میکنند.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh
Γ💔🏴
یه رسم قدیمی تو بازار طلا فروشا هست که روز سوم محرم گوشواره نمیفروشن...💔
#حضرت_رقیه
Γ💔🏴
کاش زجر من و اینقدر رو خار نکشونه
آخه عموم رو نیزه ها نگرونه
نزن من و حالم بده
خودم میام هولم نده😭
#حضرت_رقیه
Γ💔🏴
گذشت زمان کسی رو عوض نمیکنه
فقط بهت یاد میده آدما اون چیزی
که تو فکر میکردی نیستن:))
#بدون_تعاࢪف
گفتازشنبهدعایعهدرامیخوانم 📖😊
شنبهشدازهفتهدیگر 🙂📆
هفتهدیگرشدگفت حوصلهندارم 😪
حوصلهاشسرجاشاومد ☺️
گفت وقتندارم ⌚️😕
وقتکهداشت ☺️
بازمازشنبه 📆😟
بعدیهچشمبرهمزدندیدکهامامزمانظهور
کرد
ونتوانستکهازجمعیارانشباشد...!
رفیق
هیچچیزیرابرایفردانگذار ❌
مخصوصا
دوچیزرا✌️🏻
¹- یارامامزمانشدن
²-
(💔🏴✨🏴💔)
#بدون_تعاࢪف
یادبگیریمیڪۍیہگناهۍانجاممیده
اونقدرگناهِشونڪنیمتوچشماینواون..!!
اونمشتۍشایدبخوادتوبہڪنہ
ولۍبااینڪارشماهانتونہ..!
اگرڪناربیاداونوقتگناهتوبہنڪردنش
دامناونعدهروهممیگیره🚶🏿♂💔..
#شایـــد_تلنگࢪ
(💔🏴✨🏴💔)
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
زیارت عاشورا
#براۍآࢪامشقݪبها♥️
@Banoyi_dameshgh
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۱۷ 📕
آنقدر تکرار کردم که که لبهایم خشک شد. کمی خسته شدم ولی طنین صدایی که از تکتک سلولهای بدنم بلند میشد نوایی مینواخت که به من قدرت میداد باز هم بگویم. قدرتی همراه عشق که برایم عجیب بود. نمیدانم چقدر گذشت یا چند دور تسبیح ذکر را تکرار کردم. یا اصلا چطور شد که خوابم برد. تنها چیزی که یادم است صدایی بود که او هم همین ذکر را میگفت. وقتی چشمهایم را باز کردم دیدم آلارم گوشیام است. باید برای نماز صبح بیدار میشدم. باورم نمیشد صبح شده. انگار اصلا نخوابیده بودم. روی تختم نشستم و با سُر دادن دستم روی تخت دنبال تسبیح گشتم ولی پیدایش نکردم. بلند شدم و چراغ اتاق را روشن کردم و روی زمین را نگاه کردم. با دیدن تسبیح پاره، کنار تختم ماتم برد. چطور پاره شده بود؟ دانههایش پخش زمین شده بود. هراسان خم شدم و شروع به جمع کردن دانههای تسبیح کردم. جملهی نورا که دیروز گفت خیلی این تسبیح را دوست دارد در سرم اکو شد. با خودم حرف میزدم.
–خدایا حالا چیکار کنم. امانت مردم ببین چی شد. دانههای تسبیح جمع میکردم و تند تند میشمردم تا ببینم چندتا کم است.
مادر وارد اتاق شد و پرسید:
–چی کار میکنی؟
–تسبیح نوراست نمیدونم چطور شده خودبه خود پاره شده ریخته روی زمین.
روی تخت نشست.
–همون که دیروز ازش گرفتی؟
–آره، مثلا امانت بود.
–راستی نورا دیروز ماشالا چقدر سرحال بود. انگار مریضیش کلا خوب شدهها، صورتش مثل قبل زرد نبود.
نوچی کردم و گفتم:
–مامان شمام دلتون خوشهها، من الان دلم شور امانت مردم رو میزنه، اونوقت شما به فکر قیافه و مریضی نورا هستید؟
–ناراحتی نداره که، تو فقط دونههاش رو پیدا کن من نخ مخصوص تسبیح دارم برات مثل اولش درست میکنم.
–میتونی مامان؟
پشت چشمی برایم نازک کرد.
–وا! دیگه تسبیح نخ کردن کاری داره؟
–آخه از توی این آویزش رد شده بود حالت ریش ریش شده بود خیلی قشنگ بود، بلدی اونجوری...
–آره بابا کاری نداره، دیشب دیدم چطوری بود.
از خوشحالی دانههای تسبیح را رها کردم و هر دو دستش را گرفتم و بوسیدم و گفتم:
–ممنونم مامان. خیالم رو راحت کردی.
–حالا چه کاری بود این رو امانت بگیری؟ مگه خودمون تو خونه تسبیح نداریم؟ توام آبروی آدم رو میبریها.
مگر میتوانستم دلیل کارم را برایش توضیح بدهم. آویزی که راستین خودش درست کرده بود را جلوی چشم مادر گرفتم.
–بهخاطر این، میگن تکرار اسمش معجزه میکنه.
مادر با دقت حروفهای معرقکاری شده را بررسی کرد و نفسش را به یکباره بیرون داد.
–آره، درست میگن. بعد دستش را زیر چانهاش گذاشت و متفکر به دانههای تسبیحی که دوباره مشغول جمع کردنشان شدم خیره ماند.
تقریبا همهی دانهها را جمع کردم و کنار دستش روی تخت گذاشتم.
–برم یه لیوان بیارم بریزمشون داخل لیوان و بشمارمشون.
بعدشم نمازم رو بخونم.
مادر هنوز ماتش برده بود. دستم را جلوی صورتش تکان داد.
–نماز خوندید؟
آهسته بلند شد و سرش را تکان داد و گفت:
–یه صدقه هم بنداز.
–به خاطر پاره شدن تسبیح؟
همانطور که از اتاق خارج میشد گفت:
–آره.
دنبالش رفتم.
–اینا خرافاته مامان.
به طرفم برگشت.
–میدونم خرافاته، ولی نمیدونم چرا وقتی گفتی از خواب بیدار شدی و دیدی خود به خود پاره شده و افتاده روی زمین یه جوری شدم. استرس گرفتم. صدقه دادن که بد نیست. حالا بیا نمازت رو بخون بعد.
از حرف مادر حال من هم دگرگون شد و دلم برای راستین شور زد.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۱۸ 📕
صبح فردا به خاطر دیر آمدن مترو و ازدحامی که به خاطر همین موضوع به وجود آمده بود، دیر به شرکت رسیدم. وارد که شدم سر و صدا و جر و بحث بلعمی و آقا رضا از اتاق میآمد.
به طرف آبدارخانه رفتم و پرسیدم:
–دوباره اینا چشون شده، بلعمی کاری کرده؟
ولدی سرش را تاسف بار تکان داد و گفت:
–واقعا درسته که میگن ما هر چی که میکشیم از بیعقلیمونه.
لبخند زدم.
–خب اگه بی عقل باشیم که تقصیری نداریم. چیزی که وجود نداره دیگه...
ولدی اخم کرد.
–یعنی چی وجود نداره؟ وجود داره ولی این دختره ازش استفاده نمیکنه. از بس مغزش رو استفاده نکرده بهش
خمس تعلق میگیره.
این بار بلند خندیدم.
بلعمی با حرص در اتاق آقا رضا را به هم کوبید و پشت میزش رفت و خودش را روی صندلیاش کوبید.
به طرفش رفتم و گفتم:
–میخوای خودت رو ناقص کنی؟ چه خبرته؟
بغض داشت.
ولدی با یک لیوان آب مقابلش ظاهر شد و گفت:
–دیوانه، برو خونه مثل خانمها بشین سر زندگیت، حالا که اون میخواد خرجت رو بده تو نمیخوای؟ حتما باید مثل کوزت کار کنی؟ صبح زود خواب رو به اون بچهی معصوم زهر کنی که چی بشه؟
لبهایم را بیرون دادم و گفتم:
–میشه به منم بگید چی شده؟
بلعمی با همان بغضش که نه بیرونش میریخت و نه میبلعیدش گفت:
–هیچی، شهرام امده به آقا رضا گفته امروز تصویه خانم من رو انجام بده، چون دیگه نمیخواد بیاد سرکار.
با تعجب پرسیدم:
–چرا نمیخوای بیای؟
ولدی پوفی کرد و با انگشت سبابهاش ضربهایی به سرم زد و گفت:
–مثل این که توام خمس لازمیها، خب معلوم دیگه، شوهرش خودش میخواد خرجش رو بده، گفته تو بشین خونه فقط مادری کن و به بچت برس.
بلعمی گفت:
–اون الان جو گیره، اگه من کارم رو از دست بدم دو روز دیگه که نظرش عوض شد تو این وضعیت چطوری کار پیدا کنم؟
پرسیدم:
–خب با آقا رضا چرا دعوا میکردی؟
–چون اونم از خدا خواسته حرف شوهرم رو جدی گرفته. هی میگه از فردا دیگه نیا. وقتی شوهرت راضی نیست درست نیست اینجا کار کنی. منم بهش گفتم باشه میرم ولی وقتی آقای چگنی امد. اونم بهش برخورد و جر و بحث بالا گرفت.
خانم ولدی لبهایش را با دندان میکند و با حرص به بلعمی نگاه میکرد.
بلعمی لیوان آب را از دستش گرفت و گفت:
–باشه دیگه میرم خونه میشینم تا از شر من خلاص بشید. ولی اول باید آقای چگنی بیاد بعد.
ولدی رو به من گفت:
–تا حالا منشی به این پرویی دیدی؟ خودش واسه خودش تعیین تکلیف میکنه. بعد پا کج کرد به طرف آشپزخانه و بیخیال ادامه داد:
–راحت باش، بگو میخوام نوکر غریبهها باشم. نمیخوام برم به شوهر و بچهی خودم رسیدگی کنم.
بعد از رفتن ولدی، بلعمی زیر لب گفت:
–دیگه گیر دادنش خیلی زیاد شده.
اصلا هیچ کدامشان را درک نمیکردم. به اتاقم آمدم و مشغول کارم شدم.
تقریبا نزدیک ظهر بود که با صدای جیغ بلعمی هراسان از اتاق بیرون دویدم.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۱۹ 📕
بلعمی با رنگی پریده و دستهانی لرزان برای ولدی توضیح میداد که شوهرش در بیمارستان است.
آقا رضا هم از اتاقش بیرون آمده بود و هراسان به توضیحات بلعمی گوش میکرد.
در آخر از بلعمی پرسید:
–کی بهتون خبر داد؟
بلعمی گریهاش گرفت.
–خودش زنگ زد تو آمبولانس بود. نفسش بالا نمیومد. نتونست جملش رو تموم کنه، پرستار کنار دستش گوشی رو گرفت و اسم بیمارستان رو بهم گفت.
–خب از حالش میپرسیدید.
–پرسیدم پرستار گفت بیهوش شده ولی علائم حیاتی داره.
من باید زودتر برم بیمارستان.
آقا رضا دوباره پرسید؟
–تصادف کرده؟
–اونم پرسیدم. گفت تصادف نکرده، فقط شما زودتر خودتون رو برسونید به احتمال زیاد باید جراحی بشه.
آقا رضا همانطور که به طرف اتاقش میرفت گفت:
–صبر کنید من میرسونمتون.
بلعمی کیفش را برداشت و به طرف من آمد.
–میشه تو به مادرش خبر بدی، یه جوری نگی هول کنه ها. فقط بهش بگو زود بیاد. شاید برای عمل کردنش رضایت من رو قبول نکنن. شاید مادرش باید باشه.
از حرفهایی که شنیده بودم ماتم برده بود. بلعمی دستم را گرفت و دوباره گفت:
–اگه شمارهی مادرش رو داری بده من خودم زنگ میزنم.
همان موقع آقا رضا سویچ به دست رو به بلعمی گفت:
–راه بیفتید بریم.
گفتم:
–منم باهاتون میام. مامانم شمارهی مادرش رو داره، بهش زنگ میزنم که به بیتا خانم خبر بده.
آقا رضا گفت:
–امدن شما نیازی نیست.
فوری گفتم:
–میام که بلعمی تنها نباشه.
آقا رضا حرفی نزد و سربه زیر بیرون رفت.
ولدی گفت:
–زودتر برید، انشاالله که به خیر میگذره.
من و بلعمی صندلی عقب ماشین آقا رضا نشستیم. من فوری به مادر زنگ زدم و موضوع را برایش توضیح دادم.
مادر گفت که خودش به بیتا خانم زنگ میزند و خبر میدهد.
آقا رضا به روبرو خیره شده بود و با سرعت رانندگی میکرد. بعد ناگهان از بلعمی پرسید:
–اگه تصادف نکرده شاید با کسی دعوا کرده، کتک کاری...
بلعمی وسط حرفش پرید.
–شهرام اصلا اهل دعوا نبود.
آقارضا پوزخندی زد.
–اتفاقا به نظرم با همه دعوا داشت.
–نه، به هارت و پورتاش نگاه نکنید، داد و بیداد میکرد ولی اهل کتک کاری نبود. خیابانها شلوغ بود و کمی در راه معطل شدیم.
به بیمارستان که رسیدیم دیدم بیتا خانم زودتر از ما رسیده و مادر هم همراهش آمده. بیتا خانم مستاصل ایستاده بود و اشک میریخت. مادر هم دلداریاش میداد.
کنار گوش بلعمی گفتم:
–مادر شوهرت چقدر زود خودش رو رسونده.
بلعمی چون عکس بیتا خانم را قبلا دیده بود فوری جلو رفت و احوالپرسی کرد. وقتی بیتا خانم چشمهای اشکی و رنگ پریده بلعمی را دید درد خودش یادش رفت و استفهامی اول به بلعمی، بعد هم به من نگاه کرد.
نمیدانستم چه طور بلعمی را معرفی کنم. آقا رضا کنار بلعمی ایستاد. من هم از فرصت استفاده کردم و به هر دویشان اشاره کردم و گفتم:
–از دوستان آقا شهرام هستن.
با تکان دادن سرش با آقا رضا خوش و بش کرد ولی هنوز هم نگاه استفهامیاش روی بلعمی بود.
حق داشت گیج شود. میتوانستم حدس بزنم که حالا چقدر سوال در ذهنش است.
برای این که از من سوالی نپرسد کمی از او فاصله گرفتم. ولی شنیدم که آقا رضا پرسید:
–الان پسرتون کجاست؟ بیتا خانم گفت:
–همین الان بردنش اتاق عمل.
دوباره آقا رضا پرسید:
–تصادف کرده؟
بیتا خانم به جای جواب گریه کرد و مادر جواب داد:
–نه، تیر خورده*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۲٠ 📕
من و بلعمی همزمان هینی کشیدیم.
بلعمی با صدای بلند تکرار کرد.
–تیر خورده؟
بیتا خانم همانطور که اشک میریخت سرش را تکان داد.
بلعمی گفت:
–خدا ازشون نگذره، حتما کار پریناز و دارو دستشه...
با شنیدن این جملهی بلعمی بیتا خانم گریهاش بند آمد و من لبم را گاز گرفتم و ابروهایم را برای بلعمی بالا دادم.
بلعمی نگاهی به من انداخت و تازه فهمید چه حرف مگویی را گفته است.
بیتا خانم پرسید:
–همین پرینازی که معلوم نیست سر پسر مریم خانم چه بلایی آورده رو میگی؟
بلعمی سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
بیتا خانم بازوی بلعمی را گرفت و تکان داد:
–با توام، اون این بلارو سر بچهی من آورده؟
بلعمی گفت:
–نمیدونم. من همینجوری یه چیزی گفتم.
–اصلا تو از کجا میشناسیش؟
کار کمکم به جاهای باریک میکشید.
آرام آرام با قدمهای کوچک شروع به عقب رفتن کردم. ممکن بود بیتا خانم از من چیزی بپرسد. حالا که بلعمی خودش همه چیز را خراب کرده بود پس خودش هم توضیح بدهد بهتر است. نمیخواستم پای من وسط کشیده شود.
به در خروجی که رسیدم کمی خیالم راحت شد.
داخل حیاط یک نیمکت بود. خانمی رویش نشسته بود. من هم با فاصله کنارش نشستم.
خانم در حال فین فین کردن بود. نگاه گذرایی خرجش کردم، ناخنهایش را مثل بلعمی مانیکور کرده و لاک چند رنگی زده بود. از ناخن انگشت کوچکش هم یک قلب بسیار ریز طلایی آویزان بود. برایم جالب آمد و ناخوداگاه محو دستهایش شدم.
متوجهی من شد. اشکهایش را پاک کرد و نگاهی به من انداخت. دستش را به موهای یخیاش کشید و زمزمه وار شروع به بد و بیراه گفتن کرد. صدایش طوری بود که واضح میشنیدم که چه میگوید. چند لحظهی بعد به طرفم چرخید و پرسید:
–شما هم اینجا مریض دارید؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
–حدس میزدم، آخه تو این مدت اینجا ندیده بودمت.
پرسیدم:
–خیلی وقته میایید اینجا؟
–آره بابا، من هر روز اینجام. البته امروز از صبح گفتن شوهرم مرخصه، دیگه میتونم ببرمش خونه. ولی من هنوز اینجام.
–خب چرا نمیبریدش خونه؟
– چطوری ببرمش. باید اول پول بیمارستان رو بدم.
–شوهرتون مشکلش چیه؟
–سوخته، تو این آتیش سوزیا ماشینش رو آتیش زدن مثلا رفته خاموشش کنه خودشم سوخته. آخه تمام زندگیمون همون ماشین بود. باهاش کار میکرد خرج زندگیمون رو درمیاورد.
متاسف پرسیدم.
–حالا تونست خاموشش کنه؟
–نه بابا، ماشین یهو منفجر شده هیچی ازش باقی نمونده. این بدبختم دستهاش و یه کم از صورتش و بدنش سوخته. اگه مردم خاموشش نمیکردن و فوری نمیاوردنش اینجا خیلی بدتر میشد.
–اینجا که سوانح سوختگی نیست.
–میدونم. دیگه دکترها همینجا بهش رسیدگی کردن. فکری کردم و گفتم:
–حالا شاید دولت بهتون خسارت ماشین رو بده.
پوزخندی زد و دوباره چند بد و بیراه به دولت گفت.
– میخواست خسارت بده این آشوب رو به پا نمیکرد.
آهی کشیدم و گفتم:
–انشاالله درست میشه، توکلتون به خدا باشه.
با شنیدن این حرف از دهان من جوری با خشم و نفرت نگاهم کرد که فکر کردم ناسزا گفتهام. دوباره حرفی که زده بودم را در ذهنم تکرار کردم، ولی دلیل ناراحتی او را نفهمیدم.
دندانهایش را روی هم فشار داد و غرید.
–هر چی میکشیم از شماها و این حرفهاتونه، صداتون از جای گرم بلند میشه، شماها مملکت رو به گند کشوندین.
با دهان باز نگاهش کردم و او ادامه داد:
–باشه توکل میکنم، شما دلت واسه دین و ایمون من شور نزنه. آخرشم میخواهید بگید به خاطر این دوتا تار مو و لاکیه که زدم. خدا داره تنبیه میکنه و حقمه.
به مِن و مِن افتادم.
–ببخشید...من...منظورم این بود...که...
حرفم را برید.
–منظور آدمهایی مثل تو رو من بهتر از هر کسی میدونم چیه.
چند عابر که از آنجا رد میشدند با تعجب به ما نگاه کردند. خجالت کشیدم و از جایم بلند شدم. صدایش را بالاتر برد و گفت:
–آره شما خوبید، فکر کردی با توکل و انشاالله گفتن میشه مملکت داری کرد؟ با این کاراتون همه رو از دین زده کردید و...
شروع به دویدن کردم و از آنجا دور شدم. جلوی در ورودی سالن بیمارستان ایستادم و نفسی تازه کردم.
چرا اینقدر حرفهای بیربط میزد. شاید هم حق داشت عصبانی باشد. حالا با این بیپولی میخواهد چیکار کند. کارت عابر بانکم را از کیفم خارج کردم. احتمالا موجودییام کم باشد. چطور به دستش برسانم؟
در همین فکر بودم که آقا رضا را دیدم. داخل سالن ایستاده بود و با دونفر پلیس صحبت میکرد. با دیدن پلیسها نمیدانم چرا ترسیدم و گوشهایی خودم را پنهان کردم. طولی نکشید که آنها رفتند و من آقا رضا را صدا کردم.
به طرفم آمد.
–شما کجا رفتید؟ بی توجه به سوالش پرسیدم:
–آقارضا اونا کی بودن؟چی میگفتن؟
اینجا چیکار میکردن؟*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh