eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
ما مشقِ غمِ عشقِ تُـو را خوش ننوشتیمـ امـّا تُـو بڪش خط بہ خطاے همہ‌ مـا... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡" نگاهم کن! نگاهی از آســــــــــــــــمان به خاک نشینـــــــــــــــــــــان... 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 سرباز پویان به لیوان تو دستش خیره شد. -آره. افشین با تعجب گفت: -فاطمه نادری؟!! همونجوری که لبخند میزد،گفت: -...نه. -پس هنوز یه کم عاقلی. -دوست صمیمیش، مریم مروت. دهان افشین باز موند.گفت: -خیلی دیوانه ای...باز حداقل فاطمه نادری خوشگل تره. -کار دله دیگه،حساب کتاب سرش نمیشه. -میدونی که شدنی نیست. -اگه شدنی بود که تا حالا داداشت قاطی مرغا بود. افشین بلند خندید و گفت: -من که نمیخوام هیچ وقت عاشق بشم.. قشنگ معلومه بد دردیه. لبخند پویان رنگ غم گرفت.با حسرت گفت: -چند وقته دوست دارم جای تو باشم.اگه پدر و مادرم اینقدر به من وابسته نبودن، میرفتم خاستگاری. -اگه میرفتی خاستگاری هم اونا به تو دختر نمیدادن. به آتش جلوی پاهاش نگاه میکرد.نفس بلندی کشید و گفت: -آره،درست میگی.همین الان هم یکی از بچه مذهبی های دانشگاه خاستگارشه ولی مریم بهش جواب رد داده. افشین خیره نگاهش کرد و گفت: -نگو که میخوای نماز هم بخونی. پویان با لبخند نگاهش کرد.افشین گفت: -میخوای نماز خون بشی؟!! -دو ماه که میخونم..ولی پدرومادرم هم نمیدونن. افشین از تعجب داشت شاخ درمیاورد. گفت: -رفیق ما از دست رفت. -..الان نه ماهه دارم تحقیق میکنم.اول راهمو اشتباه رفتم.برای جواب سوالهام سراغ آدمهای درستی نرفتم.چند قدم میرفتم بعد ناامید تر از قبل برمیگشتم. دیگه خسته شده بودم.تا اینکه خانم نادری رو شناختم.ایشون یه آدم مناسب بهم معرفی کرد. افشین کلافه بلند شد، و نزدیک دریا رفت.پویان همونجا نشسته بود و فکر میکرد. یک ساعت بعد افشین برگشت. -پاشو بیا دیگه. دقیق نگاهش کرد و گفت: -افشین به فاطمه نادری نزدیک نمیشی، فهمیدی؟ -تو الان از کجا فهمیدی داشتم به اون فکر میکردم؟..اصلا تو که عاشق اون یکی هستی... بلند شد و باعصبانیت گفت: -افشین،دارم خیلی جدی بهت میگم... -خیلی خب بابا،بیخیال. ولی پویان متوجه شد، که افشین فقط تا وقتی پویان هست کاری به فاطمه نداره. وقتی بره،میره سراغش. پویان عاشق مریم بود، ولی نسبت به فاطمه میکرد.خوب میدونست افشین اونقدر کینه ای هست که هرکاری میکنه تا انتقام بگیره. مخصوصا که فاطمه جلوی همه به افشین سیلی زده بود.از طرفی هم مطمئن بود فاطمه عذرخواهی نمیکنه. دعوای خیلی سختی در پیش بود. تمام مدت چهارماهی که به مهاجرتش مونده بود، سعی میکرد افشین رو قانع کنه که بعد از رفتنش هم بیخیال فاطمه بشه، ولی افشین مغرورتر و کینه‌ای‌تر از اون بود که به حرف پویان گوش کنه. پویان و افشین با ماشین تو خیابان ها دور میزدن... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت  @Banoyi_dameshgh 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 سرباز پویان و افشین با ماشین تو خیابان ها دور میزدن. افشین با سرعت از فرعی وارد خیابان اصلی شد و با یه ماشین دیگه تصادف کرد.ولی پیاده نشدن. منتظر بودن راننده اون ماشین بیاد ولی راننده اون ماشین هم پیاده نمیشد. به پویان گفت: -راننده ش دختره،چادری هم هست.تو برو.خسارت هم اگه میخواد میدم ولی ردش کن بره. پویان نگاه معنا داری بهش انداخت، و پیاده شد.وقتی راننده اون ماشین رو دید خشکش زد.فاطمه نادری بود. فاطمه وقتی متوجه پویان شد، خواست پیاده بشه ولی پویان اجازه نداد. فاطمه تعجب کرد. پویان گفت: -همون دوست دیوانه م رانندگی میکرده.نمیخوام متوجه بشه با شما تصادف کرده.شما سریع برید،تمام خسارت ماشین تون رو خودم بعدا تقدیم میکنم. مریم با تعجب گفت: -چرا؟!! پویان تازه متوجه حضور مریم شد.به تته پته افتاد. فاطمه متوجه علاقه پویان به مریم شد.با احترام گفت: -نیازی به خسارت نیست.این دومین باریه که به من لطف میکنید.امیدوارم بتونم یه روزی جبران کنم.خدانگهدار. ماشین رو روشن کرد و رفت. وقتی فاطمه رفت، پویان نفس راحتی کشید. با خودش گفت، کاش میشد درمورد مریم به فاطمه بگم.حتما کمکم میکنه... ولی حتی اگه فاطمه بتونه مریم رو راضی کنه،پدرومادر خودم راضی نمیشن. کور سوی امیدی که تو دلش روشن شده بود دوباره خاموش شد.افشین بوق زد.سمت ماشین رفت و سوار شد. -چیشد؟ -هیچی،گفت خسارت نمیخواد و رفت. -میشناختیش؟ پویان به چشمهای افشین نگاه کرد و گفت: -حالا چون عاشق یه دختر چادری شدم باید تمام دختر چادری های این شهر رو بشناسم؟! مرموز نگاهش کرد و گفت: -آخه زود راضی شد! -خب اونم عاقل و خانوم بود.وقتی عذرخواهی کردم فهمید با آدم متشخصی طرفه،زود بخشید. -تو گفتی ولی من که باور نکردم. -بجای اینکه باور کنی درست رانندگی کن. یک هفته به رفتن پویان مونده بود. میخواست با فاطمه صحبت کنه ولی نمیدونست کجا. تو دانشگاه نمیشد،... ادامه دارد..... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت  @Banoyi_dameshgh 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
هـر قـدرڪہ‌نـمازهـایـت منـظم‌و‌اول‌وقـت‌بـاشـد؛ امـورزنـدگۍهـم‌تنـظیم‌خـواهدشـد... مـگرنمۍدانۍکہ‌رسـتگارۍوسـعادت، بـانـمازقـریـن‌شـده‌اسـت‌(:♥️
تصور‌کنین‌: الان‌پاسپورت‌کربلاتون‌جور‌بشه‌بگن‌اربعین‌قراره‌برای‌اولین‌بار‌‌شیرین‌ترین‌دوراهی دنیا‌رو‌بچشی!'..🌱 خیلی‌حس‌قشنگی‌داره.... بهشته‌بهشت!' ان‌شاءالله‌قسمت‌همه:)🌱
ﺧﺪﺍﯾﺎ ... ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺶ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺭﺿﺎﯼ ﻫﻤﻪی ﻫﯿﭻﻫﺎ ﻫﺴﺘﻢ،؛ ولی ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺗﻮ، ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻫﺴﺘﯽ، ﻧﯿﺴﺘﻢ😔💔 | ♥️|
‹🤍🌚› • ڪُل‌ِهَـفتِہ‌روگُنـٰاه‌میـڪُنِہ! ازچَت‌بـٰا‌نـٰامَحرَم‌تـٰا‌‌فُـحش‌و... بَعـد‌شَب‌ِجُـمعِہ‌ڪِه‌میـرِسِہ! اِستۅرۍمـیزاره"هَـۅایَت‌نَڪُنَم‌میـمیرَم؟" فـٰازِتوبِگـۅشـٰایَد‌دَرڪِت‌ڪَردیم/: • ‹
|•🌵❤️•| بہ مآدر قول دادهـ بود!! بر می گردد... چشـم‌مادر ڪہ‌بہ اسٺخوان هاے بی جمجمہ افتاد لبخـند ٺلخی زد و گفـٺ : بچـہ م سرش می رفٺ ولی قولش نمی رفـٺـ(:💔... 🔗|↫
«🖤🥀» انقد خوب ‌بآش‌ ڪہ‌ وقتی‌ شیطان دیدت بگہ: گمراه ‌ڪردن این‌؛ از ‌عُهده‌ من بر ‌نِمیآد‼️
⧼🖤🔗⧽ حاجۍ؛ چه‌عجیب‌است‌خِلقت‌‌قلب‌ِما با‌حرفی‌می‌شِکَند با‌تصویری‌به‌درد‌می‌آید با‌غَمی‌مغموم‌می‌شود. و‌با‌یاد‌حسیـن‌آرام‌میگیرد♥️؛
بہ‌‌رفیقش‌پشت‌تلفن‌گفت: ذکر"الهےبہ‌رقیــہ‌"بگومشکلت‌حل‌میشہ رفیقش‌یك‌تسبیح‌برداشت بہ‌ده‌تانرسیده دوستاش‌زنگ‌زدن‌وگفتن‌سفر کربلاش‌جورشده..!💔 -شھیدحسین‌معزغلامے ❁🍃❈🕊🌱🕊❈🍃❁
﷽ باهم‌بریم‌کربلا:)؟!🙂💔 بیا‌بیخیال‌جاماندگی‌هایمان ! بیخیال‌بی‌لیاقتیمان ... چشم‌هایمان‌راببندیم💔 باهم‌همسفربشویم ... همسفرڪرب‌ُبلا (:🙂 تصورکن...💔 چندساعتی‌زیرآفتاب‌داغ‌راه‌رفتی... پاهات‌تاول‌زده لنگ‌میزنۍ! هۍازخستگۍمیخورۍزمین‌ وتوان‌نداری‌بلندشی (:💔 یکیومیبینۍپشت‌ڪولہ‌اش‌زده من‌دڪترم‌ڪمکۍبوددرخدمتم !✋🏻 یہ‌عراقۍمیبینۍ ازلباساش‌معلومہ‌فقیره‌ها... ولۍباگریہ‌دعوتت‌میڪنہ‌برۍخونش(:"💔 آخ‌چه‌حال‌وهوایی:)!"🙂💔 کولہ‌بہ‌دوشت‌ هنذفرۍتوگوشت💔 از‌این‌نون‌لوزۍهاۍعراقۍتو‌یہ‌دستت توش‌سہ‌تافلافل‌گذاشتن! شروع‌میڪنی‌باعشق‌خوردن😍💔" یہ‌بچہ‌سہ‌‌چہار‌سالہ‌توگرماۍسوزان! یہ‌سینۍپرازخوراکےدستشہ‌ داره‌پذیرایی‌میکنه(:"🌱 داره‌از‌‌زائرا‌پذیرایی‌میڪنه...🙂 خودمونیم‌هاا🙂 خوش‌به‌حال‌‌اون‌بچه :)💔 میدونۍرفیق... وسواس‌توراه‌اربعین‌جایۍنداره‌برات !💔😌 ازیہ‌جایۍبہ‌بعد ... دیگہ‌واقعاڪشش‌ندارۍراه‌برۍ💔 ازیہ‌جایۍبہ‌بعد🌱 دیگہ‌خودت‌راه‌نمیرۍ(: انگاریڪۍدستتوگرفتہ‌ داره‌ڪمڪت‌میکنہ💔 اون‌یکےاربآبه‌ها:)...!😭 رایحہ‌ی‌خاڪ‌‌ڪربلابعدِبارون ... دوداسفندو‌آتیش ... بخارچاۍعراقۍهاتوهوا☕️💔 مسیرۍڪہ‌خیس‌از‌آب‌بارونه‌‌ ولباساتو‌ڪثیف‌میڪنہ ! صداۍهلابیڪم‌یازوارالحسین‌ علیہ‌سلام‌توگوشت💔 صداۍمداحۍعربۍبازۍمیڪنہ‌بادلت💔 ایناهمہ‌یعنے↓ ستون‌هاۍمختلف ؛ آدماۍمختلف ؛ ڪرامتاۍمختلف ! ازچیہ‌ڪربلا‌برات‌بگم‌رفیق؟! اینطورجاها آدم‌بایدهۍنفس‌عمیق‌بڪشه ... هی‌نفس‌عمیق‌بڪشہ(:🖤 هرچۍبہ‌ڪربلا‌نزدیڪ‌ترمیشی ... موج‌جمعیت‌بیشترمیشہ ! فهمیدین‌کجاس‌دیگه‌نه؟!😭💔 یہومیپیچۍتویہ‌ڪوچہ‌و نگاه‌اول💔 تویی‌ویہ‌عمر‌دلتنگی💔 یہ‌عمرخاطره‌وگریه(:💔 عموداۍاخر عمودهزار ... یڪۍیڪۍعمودارومیشمارۍ تاتموم‌بشہ ... چشم‌انتظاریت !(:💔 عمودهزارچہارصدووپنج ... عمودهزاروچہارصدوشش ... قلبت‌میریزه💔 میرۍسجده😭✋🏻 اشڪ‌میریزۍ ضجہ‌میزنی رسیدم‌ڪربلات‌آقا اقآبالاخره‌رسیدم💔 به‌ارزوم‌رسیدم‌ارباب(:"💔 میدونی‌رفیق ... اینجاها‌ریخت‌وقیافت‌یہ‌ڪم‌داغونہ ! شایدارباب‌میخواد‌مثل‌ڪاروان‌اُسَرا باهمین‌حالو‌روز‌بری‌پیشش💔 میرۍتوبین‌الحرمین وسط‌جمعیت جمعیت‌بہ‌هرسمت‌ڪہ‌میخوان‌میبرنت💔 هرڪۍیہ‌چیزۍمیگہ ! بہ‌زبون‌ایرانی ... عربی ... انگلیسی ... بعضیاولۍ ... فقط‌اشڪ‌میریزن‌نگاهشون‌بہ‌گنبده💔 رفقا دلم شکسته بود گفتم باهم یه سر بریم کربلا ان شاءالله اربعین همگی حرم اربابیم میون‌دعاهاتون‌.. اشڪاتون (:" دردودلاتون💔 التماس‌دعاۍ‌ظهور‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 سرباز تو دانشگاه نمیشد، هیچ آدرس و شماره ای هم ازش نداشت. مجبور شد تعقیبش کنه. فاطمه و مریم سوار ماشین فاطمه شدن. جایی کنار خیابان مریم از ماشین پیاده شد و رفت. فاطمه هم حرکت کرد. پویان چراغ میداد که نگه داره ولی فاطمه توجهی نمیکرد.کنار ماشین فاطمه رفت. شیشه ی ماشین رو پایین داد، و بوق میزد.فاطمه وقتی متوجه پویان شد،تعجب کرد و کنار خیابان پارک کرد. پویان هم جلوی ماشین فاطمه پارک کرد و پیاده شد. ولی فاطمه پیاده نشد. فقط شیشه ماشین رو کمی پایین داد. پویان سرش پایین بود و سعی میکرد به فاطمه نگاه نکنه. با احترام گفت: -سلام خانم نادری. -سلام،مشکلی پیش اومده؟! -ببخشید،مجبور شدم تعقیب تون کنم و تو خیابان مزاحمتون بشم.مطلب مهمی بود که باید خدمت تون عرض میکردم. -بفرمایید،گوش میدم. -میشه سوار بشم؟ -نه. پویان بخاطر صراحت فاطمه لبخند زد. -من قصد مزاحمت ندارم.موضوع مهمیه. -درچه مورد؟ -درمورد دوستم،افشین مشرقی. فاطمه یه کم فکر کرد. نه سوار شدن پویان به ماشینش کار درستی بود،نه سوار شدن فاطمه به ماشین پویان. پیاده شد و بدون اینکه به پویان نگاه کنه گفت: -بفرمایید. -افشین آدم کینه ای و مغرور و سمجی هست.تا به چیزی که میخواد نرسه، بیخیالش نمیشه.از هر راهی هم که شده میخواد به خواسته ش برسه. -اینا چه ارتباطی به من داره؟ پویان بعد مکث کوتاهی گفت: -اون از شما کینه داره..بخاطر سیلی اون روز..تو دانشگاه. فاطمه یه کم فکر کرد.عصبانی گفت: -من که کاری باهاش نداشتم،اول اون شروع کرد... -من میدونم.تو این مدت هم هرکاری تونستم انجام دادم که منصرف بشه ولی ... خانم نادری من هفته آینده از ایران میرم.تا الان هم به سختی تونستم کنترلش کنم.مطمئنم وقتی من برم،اذیت و آزارهاش برای شما شروع میشه. فاطمه گیج شده بود.سکوت طولانی ای شد. -میگید من چکار کنم؟ -بیشتر مراقب خودتون و اطرافیان تون باشید. فاطمه اخمی کرد و گفت: -اطرافیانم دیگه چرا؟! -گفتم که افشین از هر راهی که شده میخواد تلافی کنه. -واقعا همچین آدمیه یا شما دارین بزرگش میکنین؟! -خیلی متاسفم ولی همچین آدمی هست. دوباره سکوت طولانی. فاطمه گفت: -جز شما کس دیگه ای رو داره که ازش حرف شنوی داشته باشه؟ -نه،هیچکس. -حرف شما چرا براش مهمه؟ -من و افشین مثل برادریم.دوستیش با من براش مهمه. -شما کی برمیگردید؟ پویان با مکث گفت: -من و خانواده م برای همیشه داریم میریم. فاطمه با تعجب گفت: _پس مَر... ادامه نداد. پویان متوجه منظورش شد، و تعجب کرد.مردد بود بپرسه یا نه. بالاخره گفت: -شما از کجا میدونید که من... ادامه نداد. فاطمه گفت: -از حالت اون روز شما بعد تصادف متوجه شدم. -خانم مروت هم متوجه شدن؟ ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت  @Banoyi_dameshgh 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 سرباز -خانم مروت هم متوجه شدن؟ -نه. -خانم نادری،ایشون هم حسی نسبت به من... وسطش حرفش پرید و گفت: _نه. پویان نفس راحتی کشید و گفت: _خداروشکر. -پس میخواید فراموشش کنید؟میتونید؟ -سخته ولی باید بتونم..ایشون دیر یا زود ازدواج میکنن. بازهم سکوت طولانی.فاطمه گفت: -آقای سلطانی،حرفهایی که درمورد دوست تون گفتید،حقیقته؟! -متاسفم..ولی حقیقته. -بالاخره که چی؟ من تا کی باید همش مراقب باشم؟ نگران باشم؟ -واقعا نمیدونم. پویان خیلی ناراحت بود. سوار ماشینش شد.از آینه ماشین نگاهی به فاطمه کرد.هنوز همونجا ایستاده بود،معلوم بود خیلی گیج شده. ماشین شو روشن کرد و رفت. بی مقصد رانندگی میکرد.چشمش به گنبد و گلدسته ای افتاد.ماشین رو پارک کرد و برای اولین بار وارد امامزاده شد. نمیدونست تو امامزاده باید چکار کنه. اعمال خاصی داره یا دعایی. ترجیح داد کنار ضریح بایسته و دعا کنه. برای فاطمه دعا میکرد.برای خوشبختی مریم هم دعا کرد.برای افشین هم دعا کرد. فاطمه هنوز گیج بود. نمیتونست حرفهایی که شنیده بود رو باور کنه.بارها با خودش گفت شاید خواب بوده.اصلا پویانی درکار نبوده. شاید پویان،فاطمه رو با کس دیگه ای اشتباه گرفته.شاید پویان خواسته اذیتش کنه،سرکارش بذاره. چند ساعتی کنار خیابان،تو ماشین نشسته بود.دلش نمیخواست حرفهای پویان رو باور کنه،ولی اگه واقعیت داشته باشه چی؟! صدای اذان شنید. به نزدیک ترین مسجد رفت.بعد نماز دعا کرد و از کمک خواست. اونقدر ذهنش مشغول بود که متوجه گذر زمان نشد. گوشی همراهش زنگ میزد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد مثل همیشه صحبت کنه.صدای نگران مادرش رو شنید. -الو..فاطمه؟! -سلام مامان جونم. -سلام،خوبی؟ -خوبم. -کجایی؟ دیر کردی؟ -تا یه ساعت دیگه میام.نگران نباش قربونت برم،میام. -زودتر بیا،دیر وقته. -چشم،خدانگهدار. در حیاط رو با ریموت باز کرد، تا ماشینشو تو حیاط پارک کنه.پدرش هم رسیده بود.مدتی تو ماشین نشست تا حالش بهتر بشه. فاطمه فرزند دوم یه خانواده چهار نفره بود.امیررضا،برادرش،دو سال از فاطمه بزرگتر بود. لبخندی زد و وارد خونه شد. پدرش،حاج محمود،روی مبل نشسته بود و اخبار تماشا میکرد. -سلام بابای مهربونم. حاج محمود نگاهش کرد.نگرانی توی صورتش معلوم بود.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت  @Banoyi_dameshgh 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
•🖤🌼• با حسـین میشود ره صدساله را یک شبه رفت... 🏴 🥀 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🖤🌼• این‌حسین‌کیست‌ که‌عالم همه‌ دیوانه‌ی‌ اوست!💔 🏴 🥀 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🖤🌼• منو از خودت جـدا نکن حسـین... نکنه بگی که راهمون جداست💔 🏴 🥀 🖤
^^ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱۝ 🌿 شبتون‌حسینۍ✨ دعاۍفرج‌آقا‌جانمون‌فراموش‌نشھ🌼🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
بسم رب الحسین... آقا دلمون کربلا میخواد💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا