هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
ازتـٰابوتب افتاده دلمیارکجایی؟!
هستـی دلحضرتدلدارکجایـی؟!
🌿#سلام_پدرمهربانم
───• · · 𖧷 · · •───
🖤𝒥ℴ𝒾𝓃↬ @Banoyi_dameshgh
#کلام_شهدا🌹
🔅شھید رسولخلیلے🔅
♦️ ایندنیا با تمام زیبایی ها
محلگذر است و تمامی ما باید برویم،
و راه این است... دیر یا زود فرقی نمےڪند؛
اما چه بهتر ڪه زیبا برویم...•|🕊|•
اللهم عجل الولیک الفرج🎗
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
@Banoyi_dameshgh
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترمولااومده..😻💕.
#داستان
💥نماز اول وقت در لنـدن
✨حدود پانزده سال پیش ، مقاله اى از استاد محمّد على حومانى خواندم که خلاصه آن ، این بود:
✨هنگام ظهر بود که در یکى از خیابانهاى شهر لندن به پیرمردى برخوردم که جلوى در خانه خود ایستاده بود و براى نماز ظهر اذان مى گفت .
✨ من آنجا ایستادم تا اذانش به پایان رسید، سپس گفتم : (السّلام علیکم .)
پاسخ داد: (و علیکم السّلام و رحمة اللّه و برکاته ) تا به آیه شریفه (و اذا حیّتم بتحیّة ...)(38) عمل کرده باشد.
✨ سپس به من تعارف کرد و از من خواهش نمود که داخل خانه اش شوم . من داخل شدم ، دیدم او و همسرش به نماز ظهر مشغول شدند.
✨ پس از نماز ظهر، بر سر سفره نشستند و با اصرار زیاد مرا هم به خوردن غذا واداشتند. ملاحظه کردم که با گفتن (بسم اللّه الرّحمن الرّحیم ) مشغول خوردن شدند و پس از صرف غذا گفتند (الحمدللّه ربّ العالمین ).
✨و یکى از اساتید دانشگاه لندن بود که بر اثر تحقیق و تتبّع و کنجکاوى هاى فراوان ، به آیین اسلام گرویده بود و امثال او در دنیاى غرب زیاد به چشم مى خورند.
↻🎻🍊••||
نزارید چشماتون خیلی چیزارو ببینه
و بِه خیلی چیزا عادت کنه...
چشمی کِه
نامحرم ببینه...
گناه ببینه...
فعلِ حرام ببینه...
دیگه نمیتونه مولا رو ببینه...
🍊⃟🎻¦⇢ #تلنگࢪانہ✌️🏻
🍊⃟🎻¦⇢ #حیدࢪیوݩ
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#زینباگرنبودحسینینمیشدیم🌷
🌸 بر یمن قدوم بنت حیدر #صلوات
بر نائبهی حضرت مـادر #صلوات
🌸 لبخندبهلبهایحسیناست و حسن
خشنـودی قلب دو برادر #صلوات
#آستانهفاطمةالزهراعلیهاالسلام
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
📚رمان: #مقتدا #قسمت_23 …کمی بر خودش مسلط شد، سرش را پایین انداخت و گفت: سلام! مقنعه ام را کمی جلوتر
📚رمان:
#مقتدا
#قسمت_24
پریدم بالای اتوبوس خواهران و لیست حضور و غیاب را چک کردم. آقای صارمی صدایم زد: خانم صبوری! یه لحظه بیاین!
با زهرا رفتیم پایین. آقای صارمی کنار ماشین تدارکات ایستاده بود. گفت: ما با ماشین تدارکات میایم، ولی شما مسئول برادرا رو بشناسید که اگه کاری داشتید بهش بگید.
بعد صدا زد: آقای حقیقی… آقای نساج… بیاین…
وقتی گفت حقیقی سرجایم خشکم زد. سید و یک جوان دیگر جلو آمدند: بله؟
هردو از دیدن هم شوکه شده بودیم. نمیدانم چرا لباس روحانیت نپوشیده بود. به روی خودم نیاوردم. آقای صارمی گفت : خانم صبوری و خانم شمس مسئول خواهرا هستن. خواهرا شمام مسئول برادرا رو بشناسید که مشکل پیش نیاد.
بعد از سید پرسید: تغذیه برادرا رو توزیع کردید؟
– بله فقط اتوبوس خواهرا مونده.
گفتم : ما خودمون توزیع میکنیم.
اما آقای صارمی گفت : جعبه ها سنگینه، آقای حقیقی و نساج میان کمک.
سید هم از خدا خواسته گفت : چشم!
برادرها جعبه ها را برداشتند و آمدند طرف اتوبوس. سید جعبه را گرفته بود و من و زهرا یکی یکی تغذیه را به بچه ها میدادیم. کار توزیع تغذیه که تمام شد، سید پایین رفت. همانجا پایین پله ها ایستاد و به زمین خیره شد: اگه کاری داشتید به بنده بگید، با راننده هم هرکاری داشتید بگید من بهش میگم!
با صدای گرفته ای گفتم ” چشم” و در اتوبوس را بستم و راه افتادیم. تمام راه به این فکر میکردم که چرا من و سید باید در یک اردو باشیم؟
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
📚رمان: #مقتدا #قسمت_24 پریدم بالای اتوبوس خواهران و لیست حضور و غیاب را چک کردم. آقای صارمی صدایم
📚رمان:
#مقتدا
#قسمت_25
دو، سه ساعت از شروع حرکتمان نگذشته بود که اتوبوس خراب شد و راننده زد کنار. دود از جلوی اتوبوس بلند میشد! زهرا زیر لب گفت: اوه اوه! گاومون زایید!
راننده و کمک راننده پیاده شدند. با توقف ما، ماشین تدارکات و اتوبوس برادران هم توقف کرد. همه از پشت شیشه به راننده نگاه میکردیم که با پریشانی با آقای صارمی صحبت میکرد. آقاسید با تلفن حرف میزد. اعصاب من هم مثل راننده خورد بود، اما زهرا انگار نه انگار! با لهجه اصفهانی اش مزه می پراند و حرص مرا درمیاورد: آی اوتوبوسا بسیجا برم من! یکی از یکی خب تر آ سالم تر!… از شواهد و قرائن مشخصس که حالا حالا ول معطلیم!
با عصبانیت گفتم: میذاری بفهمم چه خبره یا نه؟
همان موقع سید از پله ها بالا آمد و گفت: خانم صبوری! یه لحظه اگه ممکنه!
بلند شدم. زهرا هم پشت سرم آمد. سرش را پایین انداخت و گفت : قرار شد خواهرا جاشونو با برادرا عوض کنن. زنگ زدیم امداد خودرو الان میرسن ولی گفتیم خواهرا رو با اتوبوس سالم تا یه جایی برسونیم که شب تو بیابون نمونن. تا یه جایی میرسوننتون که این اتوبوس تعمیر بشه.
– یعنی الان پیاده شون کنم؟
– بله اگه ممکنه. چون برادرا پیاده شدن منتظرن
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
📚رمان: #مقتدا #قسمت_25 دو، سه ساعت از شروع حرکتمان نگذشته بود که اتوبوس خراب شد و راننده زد کنار.
📚رمان :
#مقتدا
#قسمت_26
به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا بردم: خواهرا قرار شد جامونو با آقایون عوض کنیم که شب تو بیابون نمونیم. سریع پیاده بشین.
پیاده شدیم و جایمان را با برادرها عوض کردیم. آقاسید خودش هم سوار شد، نشست کنار کلمن آب و به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد. مثل پنج سال پیش! نامه اش را از لای قرآنم درآوردم و گرفتم جلوی صورتم. دوباره اشکهایم چکید. سید هنوز لایق دوست داشتن بود اما… نمیدانم!
رسیدیم به یک مرکز رفاهی بین راهی. موقع اذان مغرب بود. اتوبوس توقف کرد. وضو گرفتیم، نفس عمیقی کشیدم و به آقاسید گفتم: میشه به شما اقتدا کنیم؟
– من؟
– بله چه اشکالی داره؟ ثوابشم بیشتره!
– آخه…
– الان نماز دیر میشه ها!
نفسش را بیرون داد و گفت: چشم!
برای نماز صف بستیم. آقاسید چفیه اش را پهن کرد روی زمین، ایستاد و دست هایش را بالا برد: الله اکبر…
دوباره مثل ۵سال پیش مقتدایم شد…
#با_وجود_خم_ابروی_تو_ام_میخواند
#زاهد_بی_خبر_از_عشق_به_محراب_نماز!
بعد از نماز آقای صارمی تماس گرفت و گفت تا یک ربع دیگر می رسند به ما. به راه ادامه دادیم.
وقتی اتوبوس برای نماز صبح توقف کرد بیدار شدم و چشم هایم را مالیدم. یک ساعتی تا دوکوهه مانده بود. زهرا را تکان دادم: زهرا پاشو نماز!
آقای صارمی و آقای نساج داشتند برای نماز زیرانداز پهن میکردند. آماده شدم برای نماز، داشتم سجاده ام را پهن میکردم که دیدم آقاسید با لباس روحانیت جلویمان نشست! پس چرا تاحالا لباسش را نمی پوشید؟
زهرا گفت: عه! این روحانیه!
– این یعنی چی درست حرف بزن!
ادامه دارد....
دوستان جدیدی که به ما پیوستید توضیحات کانال رو خدمتتون عرض میکنم😊
ما در طول هفته همه روز رمان رایحه محراب رو داریم ولی در روز جمعه رمان مقتدا رو داریم 😍
#نماز_اول_وقت
بندھ ے من!
تو بھ هنگامےکھ بھ نماز مےایستے
من آنچنان گوش فرا میدهم
کھ گویے همین یڪ بنده را دارم،
#ولے تو چنان غافلےکھ گویا صدها خدا دارے...•💔•
#الصلاة🌿
نوید شاهد- «از اینکه پسر من شهید شده بسیار خوشحالم زیرا به خاطر روح بزرگی که داشت و دوستی اش با اهل بیت و حسن خلقش، مرگی به جز شهادت لایق سینا نبود. انتظار دارم که همه جوانان این کشور رهرو راه امام حسین (ع) و امثال سینا باشند تا باعث افتخار خانواده و کشور شوند.» آنچه خواندید بخشی از سخنان مادر شهید «سینا آقاجری» در گفتگو با نوید شاهد خوزستان است. شما را به خواندن متن کامل این گفت و گو دعوت می کنیم.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، همچون روزهای دیگر بعد از خداحافظی و به پشتوانه بدرقه دعای خیر مادر راهی پادگان شد تا روز دیگری از دفتر دوران خدمت سربازیاش ورق بزند. آن روز ۳۱ شهریور، روز آغاز هفته دفاع مقدس بود. طبق هرسال آن روز هم همه چیز برای برگزاری مراسم رژه در بلوار قدس اهواز آماده شده بود.
سینا هم مانند هر جوان وطندوست دیگری با شوق شرکت در مراسم رژه از خانه بیرون رفت درحالیکه به مادر گفته بود وقتی برگشت، از مراسم رژه برایش میگوید اما هیچکس نمیدانست دست دژخیمان ملعون تروریست به خون او و دیگر جوانان خوزستانی آلوده خواهد شد و مادر را برای شنیدن قصه درخشش جوانش در مراسم رژه، چشمانتظار خواهد گذاشت. به علت کسالت و مراعات حال مادر شهید مصاحبه کوتاهی با وی داشتیم که در ادامه آن را خواهیم خواند.
شهید سینا آقاجری فرزند علیرضا، ۲۳ آذر سال ۱۳۶۸ در شهر اهواز متولد شد. دوران کودکی تا جوانیاش را در زادگاهش سپری کرد. در حال گذراندن دوران خدمت سربازی اش بود که در تاریخ ۳۱ شهریور ۹۷ در جریان حادثه تروریستی مراسم رژه دفاع مقدس به دست تروریست های تکفیری به فیض شهادت نائل آمد.
نوید شاهد خوزستان: لطفا خودتان را معرفی کرده و نسبت خود را با شهید بیان کنید.
میترا حدادی: میترا حدادی هستم مادر شهید سینا آقاجری که در سن ۲۹ سالگی و در حادثه تروریستی خوزستان در مراسم رژه هفته دفاع مقدس به شهادت رسید.
نوید شاهد خوزستان: درخصوص تولد شهید و زندگی کودکی و نوجوانی اش برایمان بگویید.
میترا حدادی: شهید کودکی خیلی خوبی داشت، پسری مظلوم و آرام که همیشه سرش به کار خودش گرم بود. در دوران کودکی اش هیچ وقت مرا اذیت نکرد و همیشه هوای من را داشت و زمانی هم که خواهرش به دنیا آمد، بسیار کمک حال من بود و به من کمک میکرد. علاقه شدیدی به ائمه و امام حسین (ع) داشت و در دوران جوانی خادم اهل بیت (ع) بود، خودش موکب داشت و در ایام محرم موکبش را برپا و به عزاداران حسینی خدمت رسانی می کرد. دارای حسن خلق بود و برای کوچک و بزرگ ارزش و احترام قائل بود و به خاطر رفتار خوب و صاف و صادق بودنش همه دوستش داشتند.
❤️@Banoyi_dameshgh❤️
✨حیدریون✨