🌸دعای منتظران درعصرغیبت🌸
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى .🕊
🌹دعای سلامتی امام زمان🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🕊
❣دعای فرج❣
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ🕊✨
~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_پانزدهم #عطر_یاس #بخش_سوم . آن مرد یا همان محمودے وقت صبحانہ و ناهار و شام،سینے
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_پانزدهم
#عطر_یاس
#بخش_چهارم
.
مرد گفت بایستم و دوبارہ صداے باز شدن درے آمد!
این بار گفت داخل بشوم چند قدم بہ سمت جلو برداشتم و مردد دم پایے هایم را درآوردم. پایم روے موڪت زبرے قرار گرفت.
_میتونے چشم بندتو بردارے!
سپس در بستہ شد!
نفس عمیقے ڪشیدم و بے رغبت چشم بندم را برداشتم.
زیر پایم موڪت ڪهنہ اما تمیزِ خاڪسترے رنگے پهن بود. آرام نگاهم را بالا بردم. دیوارهاے اتاق،هم رنگ موڪت بودند اما ڪمے روشن تر.
هم قد و قوارہ ے همان سلول قبلے بود فقط تمیز تر و روشن تر. همین!
تڪیہ ام را بہ دیوار دادم. نگاهے بہ در و دیوار انداختم و گفتم:اونجا ڪجا بود؟! اینجا ڪجاس؟!
بے اختیار ذڪرے ڪہ خان جون بعد از نمازهایش زمزمہ مے ڪرد را بلند خواندم!
_یا فارجَ الهَم و ڪاشفَ الغَم...
اے گشایش دهندہ ے دل تنگِ بندگان و برطرف سازندہ ے غم از دل ها!
•♡•
سہ روز از نقل مڪانم مے گذشت،خبرے از اعتماد نبود.
هیچڪس بہ سراغم نمے آمد،فقط مرد دیگرے جاے آقاے محمودے را گرفتہ بود و هر وعدہ برایم غذا مے آورد و مے رفت.
هر روز صداے نالہ و فریاد بہ گوشم مے رسید. صداهایے ڪہ دیگر شدہ بود سوهان روحم و گاهے اشڪم را در مے آورد!
گاهے در بین شان صداے جلز و ولز تن از شدت برخورد سیم ڪابل برق را تشخیص مے دادم! گاهے هم صداے شڪستہ شدن استخوان!
وقتی نمے توانستم طاقت بیاورم،دست هایم را روے گوش هایم مے گذاشتم و بلند بلند سورہ هایے ڪہ از قرآن حفظ بودم مے خواندم تا نشنوم!
جانے براے مقاومت در برابر غذا خوردن نداشتم اما چند قاشق ڪہ میخوردم معدہ ام غذا را پس مے زد. انگار مے دانست این نان از خون و زحمت مردم است!
دلتنگ حاج بابا و صورت جدے اش بودم،دلتنگ مامان فهیم و ریحانہ ے معصومم!
حتما وقتے از مدرسہ بازگشتہ و خون انارها را ڪنار حوض دیدہ مثل گنجشڪ لرزیدہ و در خودش جمع شدہ!
دلتنگ خانہ بودم،اتاقم،بوے چاے هل دار و نان تازہ اے ڪہ حاج بابا مے گرفت و این اواخر گاهے امیرعباس!
دلتنگ نور و هواے آزاد!
دلتنگ عمو باقر و لبخند هاے مهربانش،صحبت هاے خالہ ماہ گل راجع بہ ازدواج محراب و الناز و عمارت ڪوچڪ سفید رنگ ڪہ قرار بود دختر حاج فتاح عروسش بشود!
بیشتر از همہ دلتنگ محراب! حتے بیشتر از حاج بابا و مامان فهیم و ریحانہ دلتنگش بودم!
خیلے بیشتر... دلتنگ و دل نگران...
نمے دانم چقدر از روز چهارم گذشتہ بود و ساعت چند بود ڪہ در باز شد. اما مے دانستم وقت ناهار و شام نیست!
ڪنجڪاو نگاهم را بہ در دوختم،مردے قدبلند و چهارشانہ میان چهارچوب در نمایان شد.
صورتش تراشیدہ بود و نگاهش سرد!
از لحنش تنم یخ زد!
_پاشو!
آب دهنم را فرو دادم و بلند شدم.
ڪمے از در فاصلہ گرفت،تردیدم را ڪہ دید گفت:یالا بیا بیرون!
متعجب نگاهش ڪردم و بہ در نزدیڪ شدم. دم پایے هایم را بہ پا ڪردم و دنبال مرد راہ افتادم.
نور ڪمے در فضا موج میزد با این حال براے منے ڪہ چشمم بہ تاریڪے عادت ڪردہ بود غنیمت بہ شمار مے آمد!
لخ لخ ڪنان دنبال آن مرد قدم بر مے داشتم.
خوب بہ در و دیوار نگاہ ڪردم،اینجا برایم آشنا بود!
از راهرو ڪہ گذشتیم و وارد راهروے دیگرے شدیم مطمئن شدم در ڪمیتہ مشترڪ ضد خرابڪارے هستم و مقصدمان دفتر اعتماد است!
حدسم درست بود دو سہ دقیقہ بعد مقابل اتاق اعتماد بودم.
مرد چند تقہ بہ در زد،صداے اعتماد آمد:بلہ؟!
مرد در را باز ڪرد و نگاهے بہ داخل اتاق انداخت!
_قربان! آوردمشون!
صداے اعتماد بہ گوشم خورد:میتونے برے!
مرد خودش را ڪنار ڪشید تا من وارد بشوم. آب دهانم را با شدت فرو دادم و وارد اتاق شدم.
در پشت سرم بستہ شد،خواستم حرفے بزنم ڪہ نگاهم بہ محراب افتاد!
ڪم ماندہ بود قلبم از سینہ بیرون بزند و چشم هایم از حدقہ!
این جا چہ مے ڪرد؟!
لب هایم لرزید اما صدایے از گلویم خارج نشد!
نزدیڪ میز اعتماد ایستادہ بود و با حرص لبش را مے جوید!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🖤⃝⃡🖇️• #حیدࢪیوݩ
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
●➼┅═❧═┅┅───┄
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت بیست و سوم(صدقه)👇
🌷در ميان روزهايی كه بررسی اعمال آن ها انجام شد، يكی از روزها برای من خاطره ساز شد. چون در آن وضعيت، ما به باطن اعمال آگاه می شديم. يعنی ماهيت اتفاقات و علت برخی وقايع را می فهميديم. چيزي كه امروزه به اسم شانس بيان می شود، اصلا آنجا مورد تأييد نبود، بلكه تمام اتفاقات زندگی به واسطه برخی علت ها رخ می داد.
🍁روزی در دوران جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتيم. كلاس های روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسيد، نمی دانيد كه چقدر بچ های هم دوره را اذيت كردم. بيشتر نيروها خسته بودند و داخل چادرها خوابيده بودند، من و يكی از رفقا می رفتيم و با اذيت كردن، آنها را از خواب بيدار می كرديم! برای همين يك چادر كوچك، به من و رفيقم دادند و ما را از بقيه جدا كردند.
🌷شب دوم اردو بود كه باز هم بقيه را اذيت كرديم و سريع برگشتيم چادر خودمان كه بخوابيم. البته بگذريم از اينكه هر چه ثواب و اعمال خير داشتم، به خاطر اين كارها از دست دادم!
وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتيم، ديدم يك نفر سر جای من خوابيده!
🍁من يك بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو، برای خودم يك رخت خواب قشنگ درست كرده بودم. چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه كسی جای من خوابيده، فكر كردم يكي از بچه ها می خواهد من را اذيت كند، لذا همين طور كه پوتين پايم بود، جلو آمدم و يك لگد به شخص خواب زدم!
يكباره ديدم حاج آقا ... كه امام جماعت اردوگاه بود از جا پريد و
قلبش را گرفته و داد ميزد: كی بود؟ چی شد؟
🌷وحشت كردم. سريع از چادر آمدم بيرون. بعدها فهميدم كه حاج آقا جای خواب نداشته و بچه ها برای اينكه مرا اذيت كنند، به حاج آقا گفتند كه اين جای حاضر و آماده برای شماست!
اما لگد خيلی بدی زده بودم. بنده خدا يك دستش به قلبش بود و يك دستش به پشتش!
حاج آقا آمد از چادر بيرون و با عصبانيت گفت: الهی پات بشكنه، مگه من چيكار كردم كه اينجوری لگد زدی؟
🍁جلو رفتم و گفتم: حاج آقا غلط كردم ببخشيد. من با كسی دیگه شما را اشتباه گرفتم. اصلا حواسم نبود كه پوتين پايم كردم و ممكن است ضربه شديد شود.
خلاصه اون شب خيلي معذرت خواهی كردم. بعد به حاج آقا گفتم: شرمنده، شما برويد بخوابيد، من تو ماشين می خوابم، فقط با اجازه بالش خودم رو برمی دارم.
🌷چراغ برداشتم و رفتم توی چادر، همين كه بالش رو برداشتم، ديدم يك عقرب به بزرگی كف دست زير بالش من قرار دارد!
حاج آقا هم داخل شد و هر طوری بود عقرب رو كشتيم. حاجی نگاهی به من كرد و گفت: جان مرا نجات دادی، اما بد لگدی زدی، هنوز درد دارم. من هم رفتم داخل ماشين خوابيدم. روز بعد اردو تمام شد و برگشتيم.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
🕊 @Banoyi_dameshgh ♥️
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
✍حاج قاسم سلیمانی:
خدا را قسم میدهم به محمد و آل محمد؛
کشور ما را
و رهبر ما را
و ملت ما را
و سرزمین ما را
در کنف عنایت خود حفظ بفرماید.
#شبتون_شهدایی 🌙
#مدیر
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
ازتـٰابوتب افتاده دلمیارکجایی؟!
هستـی دلحضرتدلدارکجایـی؟!
🌿#سلام_پدرمهربانم
───• · · 𖧷 · · •───
🖤𝒥ℴ𝒾𝓃↬ @Banoyi_dameshgh
#کلام_شهدا🌹
🔅شھید رسولخلیلے🔅
♦️ ایندنیا با تمام زیبایی ها
محلگذر است و تمامی ما باید برویم،
و راه این است... دیر یا زود فرقی نمےڪند؛
اما چه بهتر ڪه زیبا برویم...•|🕊|•
اللهم عجل الولیک الفرج🎗
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
@Banoyi_dameshgh
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترمولااومده..😻💕.
#داستان
💥نماز اول وقت در لنـدن
✨حدود پانزده سال پیش ، مقاله اى از استاد محمّد على حومانى خواندم که خلاصه آن ، این بود:
✨هنگام ظهر بود که در یکى از خیابانهاى شهر لندن به پیرمردى برخوردم که جلوى در خانه خود ایستاده بود و براى نماز ظهر اذان مى گفت .
✨ من آنجا ایستادم تا اذانش به پایان رسید، سپس گفتم : (السّلام علیکم .)
پاسخ داد: (و علیکم السّلام و رحمة اللّه و برکاته ) تا به آیه شریفه (و اذا حیّتم بتحیّة ...)(38) عمل کرده باشد.
✨ سپس به من تعارف کرد و از من خواهش نمود که داخل خانه اش شوم . من داخل شدم ، دیدم او و همسرش به نماز ظهر مشغول شدند.
✨ پس از نماز ظهر، بر سر سفره نشستند و با اصرار زیاد مرا هم به خوردن غذا واداشتند. ملاحظه کردم که با گفتن (بسم اللّه الرّحمن الرّحیم ) مشغول خوردن شدند و پس از صرف غذا گفتند (الحمدللّه ربّ العالمین ).
✨و یکى از اساتید دانشگاه لندن بود که بر اثر تحقیق و تتبّع و کنجکاوى هاى فراوان ، به آیین اسلام گرویده بود و امثال او در دنیاى غرب زیاد به چشم مى خورند.
↻🎻🍊••||
نزارید چشماتون خیلی چیزارو ببینه
و بِه خیلی چیزا عادت کنه...
چشمی کِه
نامحرم ببینه...
گناه ببینه...
فعلِ حرام ببینه...
دیگه نمیتونه مولا رو ببینه...
🍊⃟🎻¦⇢ #تلنگࢪانہ✌️🏻
🍊⃟🎻¦⇢ #حیدࢪیوݩ
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#زینباگرنبودحسینینمیشدیم🌷
🌸 بر یمن قدوم بنت حیدر #صلوات
بر نائبهی حضرت مـادر #صلوات
🌸 لبخندبهلبهایحسیناست و حسن
خشنـودی قلب دو برادر #صلوات
#آستانهفاطمةالزهراعلیهاالسلام
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
📚رمان: #مقتدا #قسمت_23 …کمی بر خودش مسلط شد، سرش را پایین انداخت و گفت: سلام! مقنعه ام را کمی جلوتر
📚رمان:
#مقتدا
#قسمت_24
پریدم بالای اتوبوس خواهران و لیست حضور و غیاب را چک کردم. آقای صارمی صدایم زد: خانم صبوری! یه لحظه بیاین!
با زهرا رفتیم پایین. آقای صارمی کنار ماشین تدارکات ایستاده بود. گفت: ما با ماشین تدارکات میایم، ولی شما مسئول برادرا رو بشناسید که اگه کاری داشتید بهش بگید.
بعد صدا زد: آقای حقیقی… آقای نساج… بیاین…
وقتی گفت حقیقی سرجایم خشکم زد. سید و یک جوان دیگر جلو آمدند: بله؟
هردو از دیدن هم شوکه شده بودیم. نمیدانم چرا لباس روحانیت نپوشیده بود. به روی خودم نیاوردم. آقای صارمی گفت : خانم صبوری و خانم شمس مسئول خواهرا هستن. خواهرا شمام مسئول برادرا رو بشناسید که مشکل پیش نیاد.
بعد از سید پرسید: تغذیه برادرا رو توزیع کردید؟
– بله فقط اتوبوس خواهرا مونده.
گفتم : ما خودمون توزیع میکنیم.
اما آقای صارمی گفت : جعبه ها سنگینه، آقای حقیقی و نساج میان کمک.
سید هم از خدا خواسته گفت : چشم!
برادرها جعبه ها را برداشتند و آمدند طرف اتوبوس. سید جعبه را گرفته بود و من و زهرا یکی یکی تغذیه را به بچه ها میدادیم. کار توزیع تغذیه که تمام شد، سید پایین رفت. همانجا پایین پله ها ایستاد و به زمین خیره شد: اگه کاری داشتید به بنده بگید، با راننده هم هرکاری داشتید بگید من بهش میگم!
با صدای گرفته ای گفتم ” چشم” و در اتوبوس را بستم و راه افتادیم. تمام راه به این فکر میکردم که چرا من و سید باید در یک اردو باشیم؟
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
📚رمان: #مقتدا #قسمت_24 پریدم بالای اتوبوس خواهران و لیست حضور و غیاب را چک کردم. آقای صارمی صدایم
📚رمان:
#مقتدا
#قسمت_25
دو، سه ساعت از شروع حرکتمان نگذشته بود که اتوبوس خراب شد و راننده زد کنار. دود از جلوی اتوبوس بلند میشد! زهرا زیر لب گفت: اوه اوه! گاومون زایید!
راننده و کمک راننده پیاده شدند. با توقف ما، ماشین تدارکات و اتوبوس برادران هم توقف کرد. همه از پشت شیشه به راننده نگاه میکردیم که با پریشانی با آقای صارمی صحبت میکرد. آقاسید با تلفن حرف میزد. اعصاب من هم مثل راننده خورد بود، اما زهرا انگار نه انگار! با لهجه اصفهانی اش مزه می پراند و حرص مرا درمیاورد: آی اوتوبوسا بسیجا برم من! یکی از یکی خب تر آ سالم تر!… از شواهد و قرائن مشخصس که حالا حالا ول معطلیم!
با عصبانیت گفتم: میذاری بفهمم چه خبره یا نه؟
همان موقع سید از پله ها بالا آمد و گفت: خانم صبوری! یه لحظه اگه ممکنه!
بلند شدم. زهرا هم پشت سرم آمد. سرش را پایین انداخت و گفت : قرار شد خواهرا جاشونو با برادرا عوض کنن. زنگ زدیم امداد خودرو الان میرسن ولی گفتیم خواهرا رو با اتوبوس سالم تا یه جایی برسونیم که شب تو بیابون نمونن. تا یه جایی میرسوننتون که این اتوبوس تعمیر بشه.
– یعنی الان پیاده شون کنم؟
– بله اگه ممکنه. چون برادرا پیاده شدن منتظرن
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
📚رمان: #مقتدا #قسمت_25 دو، سه ساعت از شروع حرکتمان نگذشته بود که اتوبوس خراب شد و راننده زد کنار.
📚رمان :
#مقتدا
#قسمت_26
به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا بردم: خواهرا قرار شد جامونو با آقایون عوض کنیم که شب تو بیابون نمونیم. سریع پیاده بشین.
پیاده شدیم و جایمان را با برادرها عوض کردیم. آقاسید خودش هم سوار شد، نشست کنار کلمن آب و به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد. مثل پنج سال پیش! نامه اش را از لای قرآنم درآوردم و گرفتم جلوی صورتم. دوباره اشکهایم چکید. سید هنوز لایق دوست داشتن بود اما… نمیدانم!
رسیدیم به یک مرکز رفاهی بین راهی. موقع اذان مغرب بود. اتوبوس توقف کرد. وضو گرفتیم، نفس عمیقی کشیدم و به آقاسید گفتم: میشه به شما اقتدا کنیم؟
– من؟
– بله چه اشکالی داره؟ ثوابشم بیشتره!
– آخه…
– الان نماز دیر میشه ها!
نفسش را بیرون داد و گفت: چشم!
برای نماز صف بستیم. آقاسید چفیه اش را پهن کرد روی زمین، ایستاد و دست هایش را بالا برد: الله اکبر…
دوباره مثل ۵سال پیش مقتدایم شد…
#با_وجود_خم_ابروی_تو_ام_میخواند
#زاهد_بی_خبر_از_عشق_به_محراب_نماز!
بعد از نماز آقای صارمی تماس گرفت و گفت تا یک ربع دیگر می رسند به ما. به راه ادامه دادیم.
وقتی اتوبوس برای نماز صبح توقف کرد بیدار شدم و چشم هایم را مالیدم. یک ساعتی تا دوکوهه مانده بود. زهرا را تکان دادم: زهرا پاشو نماز!
آقای صارمی و آقای نساج داشتند برای نماز زیرانداز پهن میکردند. آماده شدم برای نماز، داشتم سجاده ام را پهن میکردم که دیدم آقاسید با لباس روحانیت جلویمان نشست! پس چرا تاحالا لباسش را نمی پوشید؟
زهرا گفت: عه! این روحانیه!
– این یعنی چی درست حرف بزن!
ادامه دارد....