eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
شهادت مبارک عزیز برادرم 💔 پروا نکرد لحظه ای از التهاب ها ره گم نکرد در گذر از پیچ و تاب ها فهمیده وار دل به هیاهوی نیل زد دلخوش نشد به وعده ی آبِ سراب ها وقتی شنید نغمه ی "احلی من العسل" راضی نشد به مستی دیگر شراب ها راه "جهاد" ، خط پدر ، راه عشق بود راه حسین(ع) و راه تمام ثواب ها جانم فدای نام شریف پیمبرم عشق نبی ست پایه ی این انقلاب ها "تبت یدا" نوشت به سرخی خون "جهاد" دشمن بترس از تب اینسان خطاب ها "حسین مودب @Banoyi_dameshgh --------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نماز اول وقت سیره شهدا 💫راز بزرگ شهید محسن حججی ⁉️ میدونید راز بزرگی که باعث شد، شهید حججی شهید و اسطوره بشه، چیه؟! 🌱من میگم براتون! شهید حججی قبل از ورود به سپاه توی یک شرکتی کار میکرده که بهش اجازه خوندن نماز اول وقت نمی‌دادن، با وجود نیاز شدید مالی و فقط به خاطر نماز اول وقت از شرکت میاد بیرون و بعد وارد سپاه میشه و میشه شهید حججی ✨نمازتو اول وقت بخون، چون می‌تونه ازت حججی بسازه✨ نماز‌اول‌وقت🕊 🌷 🇮🇷🌺
🥀🖤 شهدایے زندگے ڪردن به؛↓ ←پروفایل شهدایی نیست...🙂 اینڪه همون شهیدے ڪه من عڪسشو پروفایلمو📲 گذاشتم↓✨ 🌱 چے میگه مهمه... 🌱چے از من خواسته مهمه 🌱راهش چے بوده مهمه 🌱چطورزندگےمیڪرده مهمه 🌱باڪے رفیق بوده مهمه 🌱دلش ڪجاگیربوده مهمه 🌱چطورحرف میزده 🌱چطورعبادت میڪرده
+رفـ🙃ـیـق: جورے باش که ھروقت حضرت مهدے ♡؏ج♡ یاد طٌ افتاد؛🖐🏻 با لبخند بگه خدا حفظش کنه...😍
~حیدࢪیون🍃
پیامبر رحمت(ص) با دارایی خود نمیتوانید دل مردم را به دست بیاورید، پس دلشان را با اخلاق نیک به دست اورید.🦋💚 📚نثرالدر،ج۱،ص۱۲۳ اللهم عجل الولیک الفرج🎗 @Banoyi_dameshgh ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
پـَروازکردن‌،سخـٺ‌نیسٺ . . .🕊 عـٰاشق‌کهـ‌باشی‌بالت‌می‌دهند ؛ ویـٰادت‌میدهندتا ڪنی'((: آن‌هم‌عـٰاشقانہ^^♥️'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
ادامه قسمت سی و نهم👇 سهیلے نگاهے بهش انداخت و گفت:امیررضا هیوال دیدے؟! خندہ م گرفت،بے توجہ بہ من ا
﴾﷽﴿ 🎨قسمت چهلم↯ _هین هین! با لبخند جلوش زانو زدم،تازہ یاد گرفتہ بود اسمم رو بگہ،لهجہ ے نمیڪینش قند تو دلم آب مے ڪرد! _جانہ هین هین! دوید بغلم و سرش رو خم ڪرد،با لب هاے غنچہ شدہ گفت:آف! یڪ سال و نیمش بود و حرف زدنش آدم رو مے ڪشت! بلند شدم،همونطور ڪہ بہ سمت آشپزخونہ مے رفتم گونہ ش رو بوسیدم و گفتم:دیگہ نگو هین هین،عمہ عاطفہ بد یادت دادہ! بگو هانیہ باشہ قوربونت برم؟ زل زد بہ صورتم دوبارہ گفت:هین هین! خندیدم و گفتم:فهمیدم بچہ ے حالل زادہ بہ عمہ ش میرہ! عاطفہ از حیاط وارد پذیرایے شد و گفت:خواهر شوهر صداتو شنیدم! عمہ عاطفہ چے؟هان؟ براے اینڪہ هستے راحت بتونہ آب بخورہ فنجونے برداشتم و پر از آب ڪردم. فنجون رو گرفتم جلوے دهن هستے و رو بہ عاطفہ گفتم:نزدیڪ عروسیتہ چیزے نمیگم! هین هین یعنے چے آخہ؟! بہ این بچہ هم یاد دادے! بزرگ شو عاطے خانم! چشم پشتے برام نازڪ ڪرد:بابا بزرگ!قهرمان!دالور! از لحنش خندہ م گرفت،هستے با ولع آب میخورد،با دهنش فنجون رو گرفتہ بود! موهاش رو ناز ڪردم و گفتم:جیگر خانم تشنہ بودا! دهنش رو از فنجون جدا ڪرد و نفس بلندے ڪشید! عاطفہ با لبخند دست هاش رو بہ سمت هستے دراز ڪرد و گفت:عمہ فدات شہ بیا ببینم! بہ ساعت نگاہ ڪردم،هستے رو دادم بغل عاطفہ همونطور ڪہ بہ سمت رخت آویز براے برداشتن چادرم مے رفتم گفتم:من دیگہ برم االن داداشت میاد! عاطفہ سرے تڪون داد. چادرم رو سر ڪردم و در ورودے رو باز دستم رو بہ نشونہ ے خداحافظے تڪون دادم:باے باے! هستے جیغ ڪشید:نلو! خواستم جوابش رو بدم ڪہ در حیاط باز شد. امین وارد شد،سرش پایین بود متوجہ ما نشد،در رو بست همونطور ڪہ بر مے گشت سمت ما بلند ی گفت: هست با... با دیدن من ادامہ نداد،خجول سرش رو انداخت پایین و آروم سالم ڪرد. با دست چادرم رو گرفتم و جوابش رو دادم. امین رفت بہ سمت عاطفہ و هستے رو ازش گرفت،قصد ڪردم برم ڪہ هستے جیغ ڪشید! برگشتم سمتش،بہ زور از بغل امین اومد پایین و دوید سمتم! گوشہ چادرم رو گرفت:هین هین! چرا بهش وابستہ بودم،چرا بهم وابستہ بود؟! امین بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ جلوے هستے زانو زد،دستش رو گرفت و ڪشید،چادرم از دست ڪوچیڪ هستے رها شد! دست هستے رو بوسید و با مالیمت گفت:خالہ ڪار دارہ بذار برہ فردا میاد،االن بریم با بابا بازے ڪن بابا انرژے بگیرہ! با لبخند چشم هاش رو تا حد آخر باز ڪرد و ادامہ داد:بوس بدہ خب نمیبینے خستہ ام؟! هستے با خندہ گونہ ے امین رو بوس ڪرد،فرصت رو غنیمت شمردم و سریع رفتم بیرون!ا ڪلید رو انداختم داخل قفل و چرخوندم،در رو بستم و از حیاط رد شدم،چادرم رو درآوردم داشتم گرہ روسریم رو باز میڪردم ڪہ دیدم خالہ فاطمہ و مادرم ڪنار هم نشستن،خالہ فاطمہ صحبت مے ڪرد،مادرم ساڪت اخم ڪردہ بود! با تعجب نگاهشون ڪردم و گفتم:سالم بر بانوان عزیز! خالہ فاطمہ نگاهے بہ من انداخت و با لبخند بلند شد،رفتم بہ سمتش و باهاش دست دادم،مادرم زل زد بهم،رنگ نگاهش جور خاصے بود،رنگ نگرانے و خشم! نتونستم طاقت بیارم پرسیدم:چیزے شدہ؟ خالہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:بشین عزیزم! ڪنجڪاو شدم،روسریم رو انداختم روے شونہ هام! خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:هانیہ جون میخوام یہ چیزے بگم لطفا تا آخرش گوش بدہ و 🏵🏵🏵🏵🏵🏵🏵🏵🏵 نویسنده : خانم لیلی سلطانی @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
↻🎻🍊••|| هروقت‌امیرالمومنین سلمآن‌وابوذررومیدید لذت‌میبرد ولی‌تآحالاشده امآم‌زمآن منوتوروببینه ولذت‌ببره!؟ !؟ 🍊⃟🎻¦⇢ ✌️🏻 🍊⃟🎻¦⇢