~حیدࢪیون🍃
ادامه قسمت سی و نهم👇 سهیلے نگاهے بهش انداخت و گفت:امیررضا هیوال دیدے؟! خندہ م گرفت،بے توجہ بہ من ا
﴾﷽﴿
🎨قسمت چهلم↯
_هین هین!
با لبخند جلوش زانو زدم،تازہ یاد گرفتہ بود اسمم رو بگہ،لهجہ ے نمیڪینش قند تو دلم آب مے ڪرد!
_جانہ هین هین!
دوید بغلم و سرش رو خم ڪرد،با لب هاے غنچہ شدہ گفت:آف!
یڪ سال و نیمش بود و حرف زدنش آدم رو مے ڪشت!
بلند شدم،همونطور ڪہ بہ سمت آشپزخونہ مے رفتم گونہ ش رو بوسیدم و گفتم:دیگہ نگو هین هین،عمہ
عاطفہ بد یادت دادہ!
بگو هانیہ باشہ قوربونت برم؟
زل زد بہ صورتم دوبارہ گفت:هین هین!
خندیدم و گفتم:فهمیدم بچہ ے حالل زادہ بہ عمہ ش میرہ!
عاطفہ از حیاط وارد پذیرایے شد و گفت:خواهر شوهر صداتو شنیدم! عمہ عاطفہ چے؟هان؟
براے اینڪہ هستے راحت بتونہ آب بخورہ فنجونے برداشتم و پر از آب ڪردم.
فنجون رو گرفتم جلوے دهن هستے و رو بہ عاطفہ گفتم:نزدیڪ عروسیتہ چیزے نمیگم!
هین هین یعنے چے آخہ؟! بہ این بچہ هم یاد دادے! بزرگ شو عاطے خانم!
چشم پشتے برام نازڪ ڪرد:بابا بزرگ!قهرمان!دالور!
از لحنش خندہ م گرفت،هستے با ولع آب میخورد،با دهنش فنجون رو گرفتہ بود!
موهاش رو ناز ڪردم و گفتم:جیگر خانم تشنہ بودا!
دهنش رو از فنجون جدا ڪرد و نفس بلندے ڪشید!
عاطفہ با لبخند دست هاش رو بہ سمت هستے دراز ڪرد و گفت:عمہ فدات شہ بیا ببینم!
بہ ساعت نگاہ ڪردم،هستے رو دادم بغل عاطفہ همونطور ڪہ بہ سمت رخت آویز براے برداشتن
چادرم مے رفتم گفتم:من دیگہ برم االن داداشت میاد!
عاطفہ سرے تڪون داد.
چادرم رو سر ڪردم و در ورودے رو باز
دستم رو بہ نشونہ ے خداحافظے تڪون دادم:باے باے!
هستے جیغ ڪشید:نلو!
خواستم جوابش رو بدم ڪہ در حیاط باز شد.
امین وارد شد،سرش پایین بود متوجہ ما نشد،در رو بست همونطور ڪہ بر مے گشت سمت ما بلند
ی گفت:
هست با...
با دیدن من ادامہ نداد،خجول سرش رو انداخت پایین و آروم سالم ڪرد.
با دست چادرم رو گرفتم و جوابش رو دادم.
امین رفت بہ سمت عاطفہ و هستے رو ازش گرفت،قصد ڪردم برم ڪہ هستے جیغ ڪشید!
برگشتم سمتش،بہ زور از بغل امین اومد پایین و دوید سمتم!
گوشہ چادرم رو گرفت:هین هین!
چرا بهش وابستہ بودم،چرا بهم وابستہ بود؟!
امین بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ جلوے هستے زانو زد،دستش رو گرفت و ڪشید،چادرم از دست
ڪوچیڪ هستے رها شد!
دست هستے رو بوسید و با مالیمت گفت:خالہ ڪار دارہ بذار برہ فردا میاد،االن بریم با بابا بازے ڪن
بابا انرژے بگیرہ!
با لبخند چشم هاش رو تا حد آخر باز ڪرد و ادامہ داد:بوس بدہ خب نمیبینے خستہ ام؟!
هستے با خندہ گونہ ے امین رو بوس ڪرد،فرصت رو غنیمت شمردم و سریع رفتم بیرون!ا
ڪلید رو انداختم داخل قفل و چرخوندم،در رو بستم و از حیاط رد شدم،چادرم رو درآوردم داشتم گرہ
روسریم رو باز میڪردم ڪہ دیدم خالہ فاطمہ و مادرم ڪنار هم نشستن،خالہ فاطمہ صحبت مے
ڪرد،مادرم ساڪت اخم ڪردہ بود!
با تعجب نگاهشون ڪردم و گفتم:سالم بر بانوان عزیز!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ من انداخت و با لبخند بلند شد،رفتم بہ سمتش و باهاش دست دادم،مادرم زل زد
بهم،رنگ نگاهش جور خاصے بود،رنگ نگرانے و خشم!
نتونستم طاقت بیارم پرسیدم:چیزے شدہ؟
خالہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:بشین عزیزم!
ڪنجڪاو شدم،روسریم رو انداختم روے شونہ هام!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:هانیہ جون میخوام یہ چیزے بگم لطفا تا آخرش گوش بدہ و
🏵🏵🏵🏵🏵🏵🏵🏵🏵
نویسنده : خانم لیلی سلطانی
@Banoyi_dameshgh
↻🎻🍊••||
هروقتامیرالمومنین
سلمآنوابوذررومیدید
لذتمیبرد
ولیتآحالاشده
امآمزمآن
منوتوروببینه
ولذتببره!؟
#اینزندگیبرآیچیه!؟
🍊⃟🎻¦⇢ #تلنگࢪانہ✌️🏻
🍊⃟🎻¦⇢ #شَہیده_گُمنام
#شهیدانه 🕊
داشتیم میرفتیم ماموریت هواپیما تاخیر داشت هرکدوم یه گوشه ای روی صندلیای فرودگاه ولو شدیم.بعد از مدتی که بلندگو اعلام کرد و شماره پرواز گفت یه دفعه دیدم حاج مهدی نیست
همه جا رو گشتم آخر سر ، یه سری به نمازخونه فرودگاه زدم دیدم تمام اون مدتی که ما ولو بودیم اون عاشقانه مشغول رازو نیاز با پروردگارش بوده و داره نماز میخونه…
خاطره از یکی از همرزم ها ، شهید حامد رضایی
#شهیدمهدیلطفینیاسر
#حیدریون
جاے شهید قربانی خالے که😔
همسرش میگفت:
هروقت از سوریه میومد
هیچ چیزی باخودش نمےآورد
میگفت:
من از بازارشام هیچ چیزی نمیخرم.
بازاری که درآن حضرت زینب رو چرخونده باشن خرید نداره💔
#شهیدروح_الله_قربانی
#یادشباصلوات
↻📔💛••||
- بآمـاسخَـںازجَنگـمَگۅمـاڪھنَمُࢪدیم
مـاپاسخټٰانࢪابھدمتٖیـغسِپُڕدیـم ..'!
📔⃟💛¦⇢ #چریکے_طور🤞🏻
📔⃟💛¦⇢ #حیدࢪیوݩ
↠ @Banoyi_dameshgh
#خاطــره🎞
رفیقشہـید :
رفتہبودیمراهیاننور
موقعایکہرسیدیمخوزستان،
بابڪهرگزباکفشراهنمیرفت🚶🏻♂❌
پیادهتویہاونگرما🌤
"میگفت :وجببہوجباینخاڪ
روشهیدانقدمزدن ..👣
زندگےکردندراهرفتند ...
خونشهیدانموندراینسرزمینریختہشده
وماحقنداریمبدونوضووباکفشدراین
سرزمینگامبرداریم ."
هرگزبابڪدراینسرزمینبدونوضوراهنرفت
وباکفشراهنرفت ...
#شهیدبابڪنوࢪی❤️
#حیدریون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چنان رفتنت قابل باور بود که خود پدرت از امدنت در ان دنیا تعجب کرد 😭
نـٰامٺآغازگرسَرنوشٺبود✨
ݘہزیبـٰاجھـٰادبـٰانـٰامټتـداعےشد
ݘہزیبـٰاعݜقوخوݧوخـٰاكقاطےشد
#مـٰاجھادرادوسټداریموجھـٰادهمچناݧادامہدارد
سالروزشھادت۲۸دیماه💔
مدافعحریمعقیلهبنیهاشمحضرتزینبس🕌
#شھیدجھادمغنیه🕊🌹🍃•••
#یادشھداباذڪرصلوات