eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ اینبار نه حرم حضرت سکینه (س)،... نه چهارراه زینبیه،... نه بیمارستان دمشق... که آتش🔥 تکفیری‌ها به دامن خودم افتاده... و تا مغز استخوانم را می‌سوزاند و به جای پرواز به سمت تهران،... در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم... ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم... نمی‌خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که... بین گریه به رویم می‌خندید و شیطنت می‌کرد: «من جواب رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای یا پرستاری خواهرت؟» و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشندو از این حسرت و دلتنگی فقط گریه می‌کردم... چشمانش را از صورتم می‌گرداند تا اشکش را نبینم و دلش می‌خواست فقط 🔥خنده‌هایش برای من باشد... که دوباره سر به سرم گذاشت: «این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!» و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا می‌خواست زیر پایم را بکشد که پی‌پرده پرسید : «فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #هشتادوچهار اینبار نه حرم حضرت سکینه (س)،... نه چهارراه زی
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ «زینب جان! داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو 🔥منفجر شد... دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه...! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی خودش داره صحنه جنگ رو برای 🔥 آماده می‌کنه!» از آنچه خبر داشت قلبش شکست... عطر خنده از لبش پرید؛ خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد : « داره میفته دست تکفیری‌ها، حمص همه آواره شدن! 🔥 آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه 🔥انتحاری🔥 باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد : «البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، 🔥 و 🔥 تصمیم گرفتن هسته‌های مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این 🔥رو می‌گیریم!» و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد : «اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی 🔥...! ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #هشتادوشش «زینب جان! #سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره!
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی🔥 ...! سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است... دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم : «تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟» طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه🔥 پاسخ داد : «همون لحظه‌ای که تو حرم (علیهاالسلام) 🔥دیدمت، فهمیدم خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم... روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به...🔥 احساسم اعتراف کنم که بی‌صدا پرسیدم : «پس می‌تونم یه بار دیگه...» نشد حرف دلم را بزنم، سرم از 🔥به زیر افتاد و او حرف دلش را زد : «می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟» دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ # هشتادوهشت دیگر پدر و مادری در ایران نبود کا به هوای حضورشان برگردم... برادرم اینجا بود و حس حمایت 🔥 را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم : «دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد : «پس 🔥هم کرده!» تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد... دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت : «البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور بود، این🔥!» سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد : «حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! 🔥اگه خواست می‌تونه بیاد دنبالت.» از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه‌ای ذهنم به هر طرف می‌دوید و کودکانه پرسیدم : «به مادرش خبر دادی؟ کی می‌خواد اونو برگردونه خونه‌شون 🔥؟ کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و می‌دید اینبار واقعاً شده‌ام🔥 و پای جانم درمیان بود... که بی‌ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد : «من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می‌کنم، برا تو هم به بچه‌ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری 🔥 ان‌شاءالله!» دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه🔥خارج کند... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه🔥 خارج کند... که حتی فرصت نداد 🔥 را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد... ساعت سالن فرودگاه 🔥 روی چشمم رژه می‌رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می‌دیدم و یک گوشه دلم از دوری‌اش آتش🔥 می‌گرفت... تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود...! دلم می‌خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می‌گفتم راضی نمی‌شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد...🔥 به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی‌اش را گرفت و به‌شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی‌اش 🔥 شدم، نمی‌فهمیدم از آن طرف خط چه می‌شنود که صدایش در سینه ماند... و فقط یک کلمه پاسخ داد🔥 : «باشه!» و ارتباط را قطع کرد. منتظر حرفی نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می‌رسد که از روی صندلی بلند شد... نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد...🔥 زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده‌ام، اما به‌خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم...! که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم : «چی شده ابوالفضل؟» فقط نگاهم می‌کرد مردمک چشمانش به لرزه افتاده... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #هشتادونه دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش ر
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ فقط نگاهم می‌کرد مردمک چشمانش به لرزه افتاده..‌. و نمی‌خواست دل من را بلرزاند...🔥 که حرفش را خورد و برایم کرد : «مگه نمی‌خواستی بمونی؟ این بلیطت هم 🔥سوخت!» باورم نمی‌شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می‌دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده...! که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت : «برمی‌گردیم بیمارستان، این پسره رو می‌رسونیم 🔥.» ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می‌خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط 🔥 نگاهش می‌کردم... به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می‌دویدم و بی‌خبر اصرار می‌کردم : «خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمی‌گردیم؟» دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند... که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی‌ام را به شوخی داد : «الهی بمیرم🔥، چقدرم تو ناراحت شدی!» و می‌دیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم می‌چرخد... که شربت شیرین ماندن در 🔥 به کام دلم تلخ شد...‌ ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #نود فقط نگاهم می‌کرد مردمک چشمانش به لرزه افتاده..‌. و نم
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ شربت شیرین ماندن در🔥 به کام دلم تلخ شد... تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می‌کرد و هر چه پاپیچش می‌شدم... فقط با شیطنت🔥 از پاسخ سوالم طفره می‌رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله‌ای از اخم خنده‌اش را برد... دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد : «همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت. نمی‌دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی🔥 مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می‌ترسد تنهایم بگذارد. همین که می‌توانستم در 🔥 بمانم... قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی‌دانستم برادرم در گوشش چه می‌خواند...🔥 در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در 🔥 پدر و مادرم به گریه افتادم... که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #نود_یک شربت شیرین ماندن در🔥 #سوریه به کام دلم تلخ شد... ت
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد... «الانم کارای ترخیص‌شون رو انجام میدم و می‌بریم‌شون داریا!» مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل🔥 نگاهش می‌کرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که... زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه‌ای مکث کرد و دلش نیامد بی‌هیچ حرفی تنهایم بگذارد که... برادرانه تمنا کرد : «همینجا بمون، زود برمی‌گردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد...🔥 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه‌ای به سمت در می‌دوید... فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده‌ای از 🔥 پنهان شدم. ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب‌هایش از تشنگی و خونریزی🔥، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد : «🔥 خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو 🔥 پَرپَر شدن، از این نامسلمونا می‌گیریم!» نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم🔥 می‌لرزید : «برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟» نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی‌زند که به لکنت افتادم : «برا چی؟»... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #نود_سه سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خ
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی‌زند که به لکنت افتادم : برا چی؟... باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان🔥 سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند... که به زحمت زمزمه کرد : «خودشون 🔥می‌دونن...» و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش🔥 زد که چشمانش را از درد در هم کشید؛ لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید : «شما راضی هستید؟» نمی‌دانست عطر شب‌بوهای حیاط و 🔥 آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می‌تپید؛... و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم : «زحمت‌تون🔥 نمیشه؟» برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم 🔥خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که... نگاهش مقابل پایم زانو زد و.لحنش غرق شد : «رحمته🔥 خواهرم!» در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ#🔥احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی‌زند که به لکنت افتادم : برا چی؟... باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان🔥 سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند... که به زحمت زمزمه کرد : «خودشون 🔥می‌دونن...» و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش🔥 زد که چشمانش را از درد در هم کشید؛ لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید : «شما راضی هستید؟» نمی‌دانست عطر شب‌بوهای حیاط و 🔥 آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می‌تپید؛... و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم : «زحمت‌تون🔥 نمیشه؟» برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم 🔥خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که... نگاهش مقابل پایم زانو زد و.لحنش غرق شد : «رحمته🔥 خواهرم!» در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ#🔥احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ#🔥احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن... ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم : «چرا می‌خوای من برگردم اونجا؟» دلشوره‌اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال 🔥شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد : «اونجا فعلاً برات امن‌تره!» و خواستم دوباره اصرار کنم... که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد : «چیزی نپرس 🔥عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس 🔥 را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد... کل غوطه غربی 🔥 را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه‌ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی 🔥دنبال‌مان نیاید و... در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. حال مادرش🔥 از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید... تا به کمک خوش‌زبانی‌های 🔥 که به لهجه خودشان صحبت می‌کرد، آرامَش کنیم. صورت مصطفی به سفیدی ماه🔥 می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش🔥 را بست... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ صورت مصطفی به سفیدی ماه🔥می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سرپا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش🔥 را بست... کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم... داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده🔥 و هنوز کاری مانده بود و... نمی‌خواست من دخالت کنم که رو به 🔥 خبر داد : «من خودم برای تعویض پانسمانش🔥 میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار نمی‌آمد دیگر رهایم🔥 کند... با نگاه صورتم را در آغوش چشمانش🔥 کشید و با بی‌قراری تمنا کرد : «🔥جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر می‌زنم!» دلم می‌خواست دلیل اینهمه را برایم بگوید و او نه فقط... نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده 🔥حسان دلم را تسویه کرد... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂