eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ # هشتادوهشت دیگر پدر و مادری در ایران نبود کا به هوای حضورشان برگردم... برادرم اینجا بود و حس حمایت 🔥 را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم : «دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد : «پس 🔥هم کرده!» تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد... دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت : «البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور بود، این🔥!» سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد : «حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! 🔥اگه خواست می‌تونه بیاد دنبالت.» از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه‌ای ذهنم به هر طرف می‌دوید و کودکانه پرسیدم : «به مادرش خبر دادی؟ کی می‌خواد اونو برگردونه خونه‌شون 🔥؟ کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و می‌دید اینبار واقعاً شده‌ام🔥 و پای جانم درمیان بود... که بی‌ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد : «من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می‌کنم، برا تو هم به بچه‌ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری 🔥 ان‌شاءالله!» دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه🔥خارج کند... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #هشتادونه دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش ر
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ فقط نگاهم می‌کرد مردمک چشمانش به لرزه افتاده..‌. و نمی‌خواست دل من را بلرزاند...🔥 که حرفش را خورد و برایم کرد : «مگه نمی‌خواستی بمونی؟ این بلیطت هم 🔥سوخت!» باورم نمی‌شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می‌دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده...! که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت : «برمی‌گردیم بیمارستان، این پسره رو می‌رسونیم 🔥.» ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می‌خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط 🔥 نگاهش می‌کردم... به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می‌دویدم و بی‌خبر اصرار می‌کردم : «خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمی‌گردیم؟» دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند... که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی‌ام را به شوخی داد : «الهی بمیرم🔥، چقدرم تو ناراحت شدی!» و می‌دیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم می‌چرخد... که شربت شیرین ماندن در 🔥 به کام دلم تلخ شد...‌ ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ#🔥احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن... ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم : «چرا می‌خوای من برگردم اونجا؟» دلشوره‌اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال 🔥شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد : «اونجا فعلاً برات امن‌تره!» و خواستم دوباره اصرار کنم... که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد : «چیزی نپرس 🔥عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس 🔥 را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد... کل غوطه غربی 🔥 را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه‌ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی 🔥دنبال‌مان نیاید و... در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. حال مادرش🔥 از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید... تا به کمک خوش‌زبانی‌های 🔥 که به لهجه خودشان صحبت می‌کرد، آرامَش کنیم. صورت مصطفی به سفیدی ماه🔥 می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش🔥 را بست... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ تلوزیون 🔥🔥فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از و زینبیه حرفی نمی‌زد؛ و از همین سکوت مطلق حس می‌کردم پایتخت سوریه از آتش🔥 ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم... اگر پای 🔥 به داریا می‌رسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه می‌کردم و انگار قسمت نبود... این ترس تمام شود که صدای🔥 تیراندازی🔥 هم به تنهایی‌مان اضافه شد... باورمان نمی‌شد به این سرعت به رسیده باشند و مادرش می‌دانست این خانه با تمام خانه‌های🔥 شهر تفاوت دارد که در و پنجره‌ها را از داخل قفل کرد.... در این خانه دختری🔥 پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم... می‌خواند و یک نفس نجوا می‌کرد : «فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمی‌دانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم🔥 کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂