eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🕊🌹🕊 با مردم برخورد اسلامی داشته باشید، در راه اسلام و قرآن قدم بردارید و مواظب باشید که شیطان باعث دوری شما از خدا نگردد. "شهید غلامحسین ارباب رشید"
~🕊 ✨غروب بود. ابراهیم در خانه ما آمد و یک قابلمه بزرگ گرفت و به کله پزی رفت. گفتم داش ابرام افطاری کله پاچه خیلی میچسبه. گفت آره ولی برا من نیست. رفتیم پشت پارک چهل تن انتهای کوچه در زدیم و کله پاچه ها را به خانواده مستحقی تحویل دادیم. آن ها ابراهیم را به خوبی می شناختند ... ♥️🕊🌱
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡....... در کنار او بودن درحالی که هیچوقت نبود زندگی مرا تغییر داده بود. دگر آن لیلی سابق نبودم چون کسی کنار من قدم برمیداشت که شدیدا بوی خدا میداد. شدیدا عاشق بود... عاشق من نه! عاشق کسی که من تازه شناخته بودمش. در هر کاری ابتدا میدید خدا چه گفته؟ اهل بیت چگونه بودند؟ چگونه میتواند به آن ها نزدیک تر شود؟ هر بار هزار بار با نگاهش به من میفهماند که چقدر دوستم دارد. هنوز زیر یک سقف نرفته مراقب تک تک کارهایم بود. صبح ها خود مرا به محل کارم میرساند و شب ها هم که هیچوقت خودش نبود اما حواسش به من بود. دو روز دیگر عروسی زینب و امیر بود و همه مشغول و درگیر! از خانه ی آن ها به سختی بیرون زدم فورا خود را به خانه رساندم. در را که باز کردم باز بوی خوش قرمه سبزی در کل خانه پیچیده بود. مادر من زنی کدبانو بود. بابا همیشه او را بخاطر این ویژگی اش تحسین میکرد. _واااای ببین مامان من چیکار کرده.. _سلام. چه عجب تشریف اوردی خونه! به اشپزخانه رفتم و همانطور که به سالاد ناخنک میزدم گفتم: _سلام به روی ماهت! مگ چیشده؟ _لیلی محمد حسین که هیچوقت خونه نیست تو خونه اونا چیکار میکنی که روزو شب اونجایی؟ خندیدم و گفتم: _خب خاله مریم و زینب نمیزارن بیام خونه! ادای گریه دراوردو با همان حالت گفت: _دخترمو هیچی نشده ازم گرفتن... به سمتش رفتم بوسیدمش و گفتم: _قربونت برم سرو ته منو بزنی همش اینجام. _خب اینارو ول کن بیا باید اشپزی یادت بدم. متعجب نگاهش کردم و گفتم: _مامان نه! _زهرمار نه! میزنم تودهنتا! پس فردا نون پنیر میخوای بزاری جلو شوهرت؟ _من خوشم نمیاد از اشپزی! اه اه اه اصلا استعداد ندارم. برنجو یادت نیست بدون آب پخته بودم؟ خوروشت قرمه سبزیمو یادته لوبیا نداشت؟ اشمو یادته فقط رشته بود هیچی نداشت؟ _لیلی با من بحث نکن نگاه کن ببین چیکار میکنم یاد بگیر. زنگ میزنم به محمدحسین میگم زنت هیچی بلد نیستا! یاد قیمه ای افتادم که محمد حسین فکر میکرد دست پخت من است! ناخوداگاه خندم گرفت. تلفنم زنگ خورد. با دیدن اسم محمد حسین رو به مامان گفتم: _بیا خودش زنگ زد حلال زاده! _بگو زود قطع کنه میخوام اشپزی بهت یاد بدم. داخل اتاق رفتم و جواب دادم: _سلام علیکم و رحمت الله وبرکاتو چه عجب اقا به من زنگ زدی شما. وقت ازاد پیدا کردی بلاخره؟ _سلام. نه بابا چه وقت آزادی از اونجا میزنم بیرون مامان زنگ میزنه لیست خرید میخونه واسم! شما خانوما درک نمیکنید که مارو... خندیدم و گفتم: _خسته نباشی. داری میای خونه؟ _سلامت باشی خانم. دارم میام دنبالت بعد مدت ها بریم بیرون. متعجب شدم و گفتم: _نه بابا! چه بیرونی برو استراحت کن. _من جلو در خونتونم. زود بیا پایین‌. _عه! خب زودتر زنگ میزدی! اومدم! ادامه دارد... @Banoyi_dameshgh
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡....... با یک دست ظرف غذا را در دست داشتم و با یک دست چادرم را چسبیده بودم. با پا در را بستم و وقتی به سمت محمدحسین برگشتم چشم هایم گرد شد. دست زیر چانه زده بود و روی موتور خوابش برده بود. خنده ام گرفته بود. طفلی انقدر خسته بود که همانجا خوابیده بود. به سمتش رفتم و دوبار صدایش زدم. چشم هایش که باز شد سریع گفت: _عه! اومدی! _تو که انقدر خسته ای خب برو خونه بخواب عزیزم. _نه خسته نیستم. تورو که دیدم خستگیم پرید. نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم: _حالا کجا میخوایم بریم؟ هنگ نگاهم کرد و چیزی نگفت. آن هم با آن موهای بهم ریخته و چشم های خسته! خندیدم. او هم خندید و گفت: _چیه به چی میخندی؟ _خب خسته ای قیافت دیدنیه برو بخواب. _نه نیستم. گفتی کجا میریم؟ میریم رستورانی، ک.. پریدم وسط حرفش و گفتم: _نه نه نه! رستوران و کافی شاپ و فلان نمیریما! ببین تو هم خسته ای چرا بریم راه دور؟ صبر کن من برم یه فلاکس چایی بیارم بریم بشینیم تو همین پارک محل. اینجوری بیشتر کیف میده. به چشم هایم خیره شد. لبخندی به روی لبش نشست و گفت: _چی بگم وقتی همیشه به فکر منی؟ گوشه ای در پارک روی چمن نشسته بودیم. محمد حسین غذایی که برایش اورده بودم را میخورد و من هم چای نوش جان میکردم. نمیدانم چرا از چای خوردن سیر نمیشدم. صدای محمد حسین مرا به سمتش برگرداند: _خانم دست پختت حرف نداره! ناگهان با حرفش چایی به گلویم پرید و به سرفه افتادم. دستپخت من حرف نداشت؟ _چیشد لیلی؟ همانطور که سرفه میکردم گفتم: _هیچی نوش جونت. اگر زیر یک سقف میرفتیم و فقط یک بار یک بار دستپخت مرا میخورد برای همیشه از انتخابش پشیمان میشد‌. بگذار در این مدت تصور ذهنیش همین باشد. صدای همهمه و شلوغی از یک طرف پارک بلند شد. با فحشو ناسزاهایی که شنیدیم فهمیدیم دعوا شده. محمد حسین که از دور نگاهشان میکرد گفت: _بزار برم ببینم چیشده! بلند شدیم و کمی جلوتر رفتیم. محمد حسین که چهره هایشان را دید متعجب گفت: _عه عه! اینارو میشناسم من. خواست جلو برود که بازویش را گرفتم و گفتم: _محمد جلو نمیریا! میری اون وسط جدا کنی میزنن یه چیزیت میشه!. _من نرم کی بره؟ خوب نیست دعوا ادامه پیدا کنه معلوم نیست به کجا کشیده میشه. بزار برم ببینم مشکلشون چیه! شما همین جا وایسا. انجا حسابی شلوغ شده بود. من هم از دور نظاره گر کارها و حرف های محمدحسین بودم. وقتی اورا دیدند خود به خود کمی سنگین تر شد رفتارهایشان. گذشت، و به لطف محمد حسین دعوا به جای بدی ختم نشد. من هم فقط نگاهش میکردم و به او قبطه میخوردم. به اینکه چه ساده با حرف های زیبایش همه چیز را ارام میکند و به فاجعه ای خاتمه می دهد! ادامه دارد.... ☆ @Banoyi_dameshgh
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡....... نگاهی به ساعت روی دیوار کردم. ساعت ۱۲ شب بود. خواب به چشمانم نمی آمد. موبایلم را برداشتم و به محمدحسین زنگ زدم. گفته بود که امشب زود به خانه برمیگردد پس حتما وقتش ازاد است! بعد دو بوق جوابم را داد: _سلام خانم خبرنگار. هنوز نخوابیدی؟ _سلام. نه خوابم نمیاد. کجایی شما؟ _من بیرونم. _بیرون کجا میشه دقیقا؟ ناگهان صدای زنی جوان از پشت تلفن به گوشم خورد: _شما خیلی زحمت کشیدید.. متعجب خواستم حرفی بزنم که فورا گفت: _لیلی جان من پنج دیقه دیگه بهت زنگ میزنم. _باشه ...خدافظ. حسابی پکر شده بودم و قیافه ام در هم رفته بود. ذهنم مشغول آن صدا شده بود. یعنی او کجا بود؟ آن زن که بود؟ محکم به پیشانی زدمو با خود گفتم: _نه لیلی این چه فکریه تو راجب محمدحسین میکنی؟ خب چرا زود قطع کرد؟ حتما او فرد مهمی بوده؟ مدام سعی میکردم خود را با دلیل و مدرک توجیه کنم اما مگر این فکر لعنتی امان میداد! عصبانیتم دست خودم نبود. دلم میخواست تا میتوانم سرش داد بزنم! اصلا او چرا باید حتی در حد یک کلمه با یک زن حرف بزند؟ حس بدی داشتم نصبت به همه چیز و همه کس! همش تقصیر خودش است! صد بار به او گفتم انقدر جذاب رفتار نکن یکم چندش باش! تقصیری هم نداشت. همین سر به زیر بودنش کار دستش میداد! تا خود صبح بیدار بودم و فکر و خیال میکردم. گفته بود پنج دقیقه دگر زنگ میزند اما نزد! کم کم داشتم به جوش می آمدم. حالا میتوانستم به راحتی زینب را درک کنم! فردای همان شب نحض که لحظه ای خواب به چشمانم نیامد به سرم زد در همان ساعت دیشبی تعقیبش کنم! کارم واقعا زشت و بد بود اما نمیتوانستم راست راست بایستم و راجب این موضوع با او حرف بزنم. مجبور به این کار بودم. نگاهی به ساعت مچیم کردم. ساعت ۶ بود. نگاهی هم به محمدحسین که سعی در روشن کردن موتورش را داشت کردم. دست به سینه با اخمی جدی نگاهش میکردمو حرص میخوردم. _من دیرم میشه جناب سرگرد بزار خودم میرم. _انقدر به من نگو جناب سرگرد. دیرت نمیشه تازه ساعت ۶ خودم میرسونمت. نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم: _این که سالم بود. با لحن شوخی گفت: _از بس شما اخم کردی بهم ریخت دیگه. با عصبانیت گفتم: _من جدیما محمدحسین! الان وقت شوخی نیست. _خیلی خب باشه. دیروز نوید باهاش خورد زمین. حتما بخاطر اونه! همانطور که با موتور ور میرفت گفت: _نمیگی چیشده؟ _چیزی نشده! _من نمیتونم تحمل کنما! _چیو؟ بلند شد. روبه رویم ایستاد. به چشم های عصبانیم خیره شد و او هم اخمی به پیشانی نشاند و گفت: _اینکه با من سرد حرف بزنی! اینکه با عصبانیت نگاهم کنی! نگاهم را از او گرفتم و گفتم: _من نه سردم! نه عصبانی! به چشم هایش خیره شدم و ادامه دادم: _من خودم میرم. شمام مطمئن شو موتورت سالمه یا نه بعد منو برسون. شروع کردم به تند تند راه رفتن. صدایش را از پشت سرم میشنیدم: _صبر کن ببینم. بی توجه به راه رفتنم ادامه دادم. خیلی غیره منتظره مچ دستم را گرفت و مانع قدم بعدی شد: _باهم میریم سر کوچه تاکسی سوار میشی میری. نگاهش نکردم. انگار عصبانی شده بود. دستم را گرفت و همانطور که جلو جلو راه میرفت گفت: _من نمیدونم با این حرف نزدنای تو چیکار کنم لیلی! ادامه دارد.... ☆ @Banoyi_dameshgh
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡....... دم در اداره کارش در ماشین بابا که دزدکی کش رفته بودم نشسته بودم و منتظر تا بیرون بیاید. ساعت ۱۱ شب بود. فقط کافی بود علی یا حتی خود محمدحسین متوجه میشدند من این وقت شب بیرونم. آنوقت تا یک هفته فقط اخم تحویلم میدادند. بلاخره بیرون زد. همانطور که نوید دست دورگردنش انداخته بود و مصطفی رفیق جدیدش چیزی تعریف میکرد باهم میخندیدند و بیرون می امدند. بلاخره خداحافظی کردند. محمدحسین که از انها جدا شد تلفنش را در دست گرفته و انگار به کسی زنگ زد. با صدای زنگ موبایلم از جا پریدم و با دیدن اسم محمد حسین فورا جواب دادم: _سلام. _سلام خانم بی اعصاب من. _من بی اعصابم؟ _نه تو ناراحتی. از دست من. _نیستم اقا محمدحسین. نیستم. نگاهی به او کردم که روی موتورش نشسته بود و دست به سینه با من حرف میزد: _لیلی به جون خودت که از همه برام عزیز تری نگی چیشده قطع نمیکنم. _خب باشه من قطع میکنم. _توهم قطع نمیکنی! _محمدحسین اذیتم نکن میخوام بخوابم. محکم به دهانم کوبیدم. چرا دروغ گفتم!؟ با همان لحن قشنگ و دلنشینش که همه چیز را از یادم میبرد صدایم زد: _لیلی خانم؟ ناخواسته با لحن مهربانی گفتم: _جانم؟ _قل میدی فردا باهام حرف بزنی؟ کمی سکوت کردم و گفتم: _قل میدم. _پس یا علی! خوب بخوابی. _شب بخیر. تلفن را کنار گذاشتم و مثل کاراگاه ها خیره به او ماندم. سوار موتور شدو حرکت کرد. من هم به دنبالش حرکت کردم. باید خیلی احتیاط میکردم. به هر حال او پلیس بود و حرفه ای! یک ساعت گذشت! نمیفهمیدم چه میکند. اول به بازار رفتو بعد خرید چند کیسه برنج و روغن و دیگر مواد غذایی انهارا بار موتورش کرد و حرکت کرد. به پایین شهر میرفتیم. به کوچه پس کوچه ها که رسیدیم موتورش را گوشه ای پارک کرد و پیاده شد. خیلی از او دور بودم. من هم پیاده شدم. جلوی یک در قدیمی ایستاد. یک کیسه برنج و چیز های دیگر را جلوی در گذاشت. زنگ در را زد و بعد به سرعت داخل کوچه دوید. دقایقی بعد پیرزن ناتوانی که انگار به سختی راه میامد بیرون امد. نگاهی به برنج و... انداخت و بعد اینکه کمی به این طرف و انطرف نگاه کرد همه چیز را به سختی داخل برد و گفت: _جوون من که یک بار وقتی میخواستی قایم شی دیدمت. خیلی مردی. خدا هر چی میخوای بهت بده مادر‌. با دو خانه ی دیگر همین اتفاق افتاد. و اما در خانه ی بعدی خود را قایم نکرد. در را زد. دختر بچه ی ۴ ساله ی با مزه و زیبایی در را باز کرد و با دیدن محمد حسین گل از رویش شکفت. با خوشحالی خود را به آغوش محمد رساند و بعد فریاد زد: _مامانی عمو اومده! _هیییس مامانتو بیدار نکن. چطوری خوشگل عمو؟ عروسکی را به دستش داد و گفت: _این برای شماست زهرا خانم. _آخ جووون. بازم عروسک. محمدحسین را بوسید و گفت: _عمو مامان گفته دیگه بهت نگم عروسک میخوام. _نه عمو هر چی خواستی باید به عمو بگی باشه؟ دقایقی بعد زن جوانی که چادر سفید بر سر داشت بیرون امد. محمد حسین زهرا را روی زمین گذاشت و همانطور که سرش پایین بود سلام داد. بعد احوال پرسیشان مادر زهرا گفت: _اقا محمدحسین چرا انقدر زحمت میکشید؟ منو شرمنده میکنید بخدا. _اول اینکه من دلم برای زهرا تنگ شده بود. بعدشم اون خدابیامرز انقدر گردن من حق داره که اینا چیزی نیست در برابرش. دیگه حرف از شرمندگی نزنید. تا وقتی که شما کار پیدا کنید وضعیت همینجوریه! ادامه دارد... ☆ @Banoyi_dameshgh
8.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 شهید اصلانی که بود؟ 🔹 فرزند شهید اصلانی: دشمنان فکر نکنند با شهادت پدرم ما در راه نظام سرد می‌شویم، نه، ما قوی‌تر می‌شویم
🔰| 🌟با وجود تمکّن مالی ایشان بسیار به ساده زیستی تاکید داشتند، همچنین در بخشی از وصیت نامه خطاب به فرزندانشان، ایشان را به《خواندن قرآن و پیروی از دین خدا 》 سفارش کرده بودند.
4.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مستندسازی که به دوربین جان بخشید 🔹امروز سالروز شهادت مرتضی آوینی است.
🥀 داوود داشت به دنیا می اومد از اندیمشک اومدیم دزفول دنبال بیمارستان میگشتم. پرس و جوکه کردیم ، گفتند : " تنها یه بیمارستان مناسب توی این منطقه است ، بیمارستان حضرت زهرا(س) " تا حاجی اسم بی بی رو شنید طوری گفت یــا زهـرا که فکر کردم اتفاقی افتاده ، ولی خودش گفت: " اسم همسرم زهراست ، توی عملیات فتح المبین مجروح شدم با رمز یا زهرا(س) ، حالا هم که تولّد بچم تو بیمارستان حضرت زهراست . " حاجی راست میگفت ، همه زندگیش گره خورده بود به حضرت زهرا (س) ، پیکرش هم شد مهمون همیشگی بهشت زهرا (س) 🌷 🕊 🌷
🌹قرآن کتاب زندگی است، کتاب آخرت است، کتاب اخلاق است. هرچه بخواهید در این دریا هست و با توسل به قرآن و اهل بیت علیهم السلام به سعادت برسید. "شهید مجید پازوکی"
🌷یادی_از_شهدا 🌷🌷🌷شهید حجت‌الله رحیمی، نسل سومی بود و مثل بسیاری از افراد، دفاع مقدس را ندیده بود. وی لحظه شهادتش گفته بود: به دوستانم بگویید اگر رفتند کربلا و خواستند انگشتر یا کفن سوغات بیاورند، یک وقت به حرم آقا نبرند تا تبرک کنند. چطور می‌خواهند ببرند پیش آقایی که خودش نه کفن داشته، نه انگشتر...🌷🌷🌷 🌷شهیدحجت لله رحیمی🌷