باباشمیگہدختـرمروسریتوبڪشجلو
نمیدونہچطورۍدادبزنہڪہتوچیڪارهای!
ولۍدوستپسرشڪہهمینحرفوبزنہ،
قربونصدقہاشمیرهڪہ
ممنونرومغیرتۍمیشۍآقایـی:|
پسرمردمیاپدرت...؟!💔🚶♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🔗🥀•
« " ۈ أنَا أبحَثُ عنِّي؛ وَجَدْتُكَ🥀 یٰا ابۈالفضل..!»
« اذا " ضاق! الہۈا بېنا ۈ اجېنا اندۈر ، انفاس...😭
هۈا خفہست دنبال نفسم ابوالفضل...🥀😭
ۈ هنگامې کہ در پېِ خۈدم بۈدم
تــۈ را ېافتم، ېا ابۈالفضل؛))♥️
#جآنم_ابوالفضل
🔴 حتی یکبار هم به من، تو نگفت!
💠 همسر شهید بهشتی میگوید: چیزی که در بیست و نه سال زندگی مشترکمان دیدم ملایمت و صبر ایشان بود.
در کارهای خانه به من کمک میکردند، در خرید لوازم مورد نیاز، رسیدگی به باغچهها و بعضی وقتها شستن ظروف آشپزخانه مشارکت داشت.
مطلبی که هیچ گاه از یادم نمیرود احترام او نسبت به من بود و در مقابل من هم حرمت ایشان را رعایت میکردم، در سراسر زندگی حتی یکبار هم به من تو نگفت!!
-
-
ازھـرڪارپنھـٰانۍکہاز
آشڪـٰارشـدنشخجـٰالتمیشۍ
پـرهیـزڪن...☝️🏻🌿!'
'امِیـرالمُـومِنِیـن'؏'.🌙'
~حیدࢪیون🍃
-🖐🏿💔
- همہ آباد نشینان ز خرابـے ترسـند ...
من خرابت شدم و دمبهدم آبادترم :))💔
~حیدࢪیون🍃
مھـمنیستچقـدراندوهتعمیقاسـت
دلـتڪهبہنـورخـدآروشـنباشھ،
قلبـتدوبـٰارھلبخنـدخواهـدزد..(:☕️ . .
‹ #بہخـدآاعتمـٰادڪنرفیـق ›
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_سی_و_هفتم 🌈
رضا: ععع نرگس
خندم گرفت
رضا هم اول رفت پیش عزیز جون دستشو بوسید و یه شاخه گل داد به عزیز جون
عزیز جون: دستت درد نکنه مادر
بعد رفت سمت نرگس: بفرمایین تقدیم به خواهر گلم
نرگس هاج و واج مونده بود
نرگس: داداش رها اونجاستااا،من نرگسم
رضا: نمک نریز دختر ،بگیر
نرگس: دستت درد نکنه
بعد اومد سمتم گلو گرفت به سمتم
تو نگاهش پر از حرفای قشنگ بود ولی جلوی عزیز جون و نرگس حیاش اجازه گفتن نمیداد
رضا: بفرمایید
- خیلی ممنونم
رضا: خوب بریم ناهار بخوریم که خیلی گشنمه
بعد از خوردن ناهار ،با نرگس سفره رو جمع کردیم و شستیم
بعد از شستن ظرفا رفتم توی اتاق
رضا در حال خوندن کتابی بود که روی تخت گذاشته بودمش
- ببخشید حوصله ام سر رفته بود گفتم کتاب بخونم
رضا: عع ببخشید چرا ،کل اتاق واسه شماست خانوووم
حالا خوشت اومد ؟
- زیاد نخوندم ولی تا جایی رو که خوندم خیلی قشنگ بود75
- رضا جان؟
رضا: جانم
- مامان صبح زنگ زد واسه شام دعوتمون کرد ،میریم ؟
رضا: چرا که نه ! مگه میشه به مادر خانوم گفت نه
- دستت درد نکنه
)به مامان زنگ زدمو گفتم که امشب میایم (
ساعت ۷بود که رضا اومد دنبالم با هم رفتیم سمت خونه ما
رسیدیم خونه ما زنگ درو زدیم
در باز شد
رضا: حیاطتون چقدر قشنگه
- مگه اون شب اومدین ندیده بودی ؟
رضا: نه اون شب اینقدر استرس جواب تو رو داشتم که هیچ چیزو نمیدیدم
- چه جالب ،یعنی اون شبم چایی نصفه تو فنجونت و هم ندیدی؟
رضا: چرا اون چون تو دستای زیبای تو بود و که دیدم ،البته چایی خالی و ندیدم ،لرزش دستات بیشتر خندم میگرفت ،
انگار مثل من بودی
- جدی، منو باش که فکر میکردم به خاطر چایی خندت گرفت ♀
مامان: نمیخواین بیان داخل
رضا: سلام
- سلام مامان جون ،چشم الان میایم
مامان: سلام
وارد خونه شدیم و بعد از احوالپرسی رضا رفت سمت پذیرایی منم رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کنم
بابا هنوز نیومده بود
لباسمو عوض کردم از اتاق اومدم بیرون رفتم تو اتاق هانا
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@Banoyi_dameshgh
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛