eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۹۵ 📕 با صدای پرستاری بیدار شدم. –بلند شو تنبل خانم
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۹۶ 📕 دلم نمی‌خواست مسیر نگاهم را تغییر بدهم و به روی دستم نگاه کنم. ولی وقتی این گرما تبدیل به نوازش شد علی‌رغم میلم چشم‌هایم را باز کردم. سقف اتاق بیمارستان اولین چیزی بود که دیدم. همین کافی بود تا بفهمم که همه‌اش خواب بوده. دیدم نورا با چشم‌های شفاف کنارم ایستاده است. تعجب کردم انتظار داشتم یکی از اعضای خانواده‌ام کنارم باشد. نورا لبخند زد و با صدای بغض آلودی گفت: –خدا رو شکر که حالت خوب شد. فقط خدا می‌دونه چقدر نگرانت بودم. من‌هم لبخند زدم. –آره دیدم. چشم‌هایش گرد شد. –دیدی؟ دوباره لبخند زدم و سعی کردم موضوع را عوض کنم. –نورا جان مامانم کجاست. راستش اون خیلی خسته بود بردنش خونه، فردا میاد ملاقاتت. امینه خانمم بیرونه، بعد از من میاد پیشت. بیچاره وقتی دید من دوست دارم زودتر بیام پیشت گفت اول تو برو ببینش من بعدا میرم. راستی یه خبر خیلی خوبم برات دارم. البته برای هممون خبر خوبی بود. برای من که بهترین خبر عمرم بود. کنجکاو شدم. –چه خبری؟ چی شده؟ –دکتر بعد از این که سی‌تی‌اسکنت رو دید گفت مشکلی نداری، گفت اون لخته دیگه طوری نیست که نیاز به عمل باشه، با دارو برطرف میشه. گفت احتمالا یکی دو روز دیگه می‌تونن مرخصت کنن. –یعنی دکتر گفته بود توی سرم لخته‌ی خون هست؟ –آره، اگه بدونی چی به ما گذشت. البته دکتر به پدرت گفته تشخیصش درست بوده، سی‌تی قبل و حالا رو هم نشون داده و توضیح داده که لخته‌خون اول وجود داشته ولی بعد خود به خود برطرف شده که جزوه موارد نادره. خلاصه این که هممون یه نفس راحت کشیدیم و از این استرس چند روزه راحت شدیم. –ببخشید خیلی اذیت شدی. –تو باید ما رو ببخشی. هممون عذاب وجدان گرفتیم. یه جورایی تقصیر ماست که این بلا سر تو امد. –ولی من خوشحالم که این اتفاق افتاد. نورا مبهوت نگاهم کرد. من سرم را برگرداندم و به پنجره‌ی اتاق که با پرده‌ی کرکره‌ایی آبی رنگی پوشانده شده بود نگاه کردم. دل تنگ بودم، خیلی دل تنگ. از وقتی برگشته بودم مدام به این موضوع فکر می‌کردم که چرا عمرم را اینطور گذراندم؟ اگر قدر لحظاتم را می‌دانستم شاید آن صدا ناراحت نمیشد و حتی مرا با خودش می‌برد. دلم نمی‌خواست دوباره به اینجا برگردم. با صدای نورا به خودم آمدم. –اُسوه، نگاهش کردم. –یعنی اینقدر از دست پری‌ناز ناراحتی؟ ابروهایم را بالا دادم. –پری‌ناز؟ چرا اون؟ –فکر کردم به خاطر اون میگی خوشحالی که این اتفاق افتاد. –چه ربطی داره؟ –خب اینجوری از چشم راستین میوفته دیگه. لبخند زدم. –نه بابا، منظورم اصلا اون نبود. بامِن و مِن پرسید: –میگم... پری...‌ناز رو می‌بخشی؟ پرسیدم: –معلومه. اتفاق دیگه، اون که نمی‌خواست اینجوری بشه. ممکن بود من هولش می‌دادم و این بلا سر اون میومد. حالا ازش خبری داری؟ –نه، من اصلا ندیدمش و خبری ازش ندارم. ولی می‌‌بینم که بیچاره راستین چقدر ناراحته و درگیره. اون خودش رو مقصر می‌دونه. ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۹۶ 📕 دلم نمی‌خواست مسیر نگاهم را تغییر بدهم و به روی
*🍀‌﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۹۷ 📕 –وقتی حنیف بهش زنگ زد و گفت که دکتر گفته دیگه عمل نیاز نداری و به زودی مرخص میشی اونقدر خوشحال شد که از ذوقش اگه بال داشت حتما پرواز می‌کرد. با حرفش یاد خوابم افتادم. –نورا، تو می‌دونی اگر خواب پرواز ببینیم تعبیرش چیه؟ –من معبر نیستم ولی حنیف یه چیزایی بلده. یادمه اون موقع که تازه ازدواج کرده بودیم منم یه همچین خوابی دیدم. حنیف گفت تعبیرش اینه که به رشد معنوی می‌رسم. البته نوع پرواز و مسیر هم تو خواب مهمه. یعنی چی نوع پرواز؟ –یعنی با یه وسیله‌ایی پرواز می‌کردی یا خودت؟ به طرف بالا و عمودی می‌رفتی بالا یا... حرفش را بریدم. –من به صورت عمودی پرواز می‌کردم ولی گاهی به راست و چپ کشیده میشدم. لبخند زد. –مهم اینه که آخرش پرواز کردی و بالا رفتی دیگه. درسته‌؟ –اهوم. –این خیلی خوبه، انشاالله که خیره. خیالم از حرفش راحت شد و احساس خوبی پیدا کردم. نورا ادامه داد: –من خودم قبل از این که اون خواب رو ببینم برای کارهام احتیاج به تمرکز زیادی داشتم، ولی حواسم جمع نمیشد، به همه چی فکر می‌کردم الا به چیزی که باید فکر کنم. مطالعاتی بود که باید با تمرکز بالا انجام می‌دادم، ولی نمیشد. یه روز از حنیف پرسیدم، چی کار کنم تمرکزم بیشتر بشه. اونم بی‌تعارف همونطور که سرش تو کتابش بود گفت: –اولا کم حرف بزن، بعدشم قبل از هر حرفی بهش فکر کن بعد. وقتی به حرفهات فکر کنی خودت متوجه میشی که نصف بیشتر حرفها مطرح کردنش لزومی نداره. –از حرفش ناراحت نشدی؟ –اولش یه کم ناراحت شدم. ولی وقتی فکر کردم دیدم راست میگه واقعا چقدر حرفهای غیرضروری می‌زنم. ولی ربطش رو به تمرکز نمی‌دونستم. ازش پرسیدم: –خب چرا حرف زدن تمرکز رو از بین می‌بره، اصلا چه ربطی داره؟ گفت: –چون قوه‌ی خیالت درگیر حرفهایی میشه که میگی. آدمهایی که پرگو هستن تشویش فکر دارن، بعد این تشویش توی خواب خودش رو نشون میده و خوابشون مشوش می‌شه، خواب دیدنمون وابسته به حرفهامونه مثلا آدمهایی که به هیچ قیمتی دروغ نمیگن خوابشاشونم صادق‌تر میشه. پرسیدم: –حالا خواب دیدن به چه درد ما می‌خوره؟ گفت: –عالم برزخ ما همین خوابامونه، وقتی خوابت مدام مشوشه برزختم همینه، اصلا اکثرا اعمال ما با زبونمون درست میشه. زبون که کنترل بشه هم تمرکز خواهیم داشت هم خواب خوب و راحت. البته خیلی توضیح‌های دیگه هم داد، که حالا شاید تو یه فرصت مناسب همه رو برات بگم. خلاصه این که بعد از اون به توصیش عمل کردم و بعد از یه مدت اون خواب پرواز رو دیدم. البته خیلی سخت بود. من یه عمر پرگویی کردم و هر ماجرایی رو با جزییات واسه دوستام تعریف می‌کردم کنترل کردنش یه ماراتن بود. ولی بعد یه مدت دیدم تمرکزمم خیلی بهتر شده. آن روز پدر و امینه و عمه هم تک به تک به دیدنم امدند و من از همه‌شان سراغ مادر را گرفتم. گفتند که حتما فردا به دیدنم می‌آید. تا به حال اینقدر کمبود مادر را احساس نکرده بودم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀‌﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۹۷ 📕 –وقتی حنیف بهش زنگ زد و گفت که دکتر گفته دیگه ع
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۹۸ 📕 صبح که دکتر برای ویزیت آمد گفت که اوضاعم خیلی بهتر است و به زودی مرخص می‌شوم. اجازه داد که از تخت پایین بیایم و گفت که دیگر خطر رفع شده. بعد از رفتنش برای دیدن مادر لحظه شماری می‌کردم. خیلی طول کشید که بالاخره آمد. با دیدنش تعجب کردم در همین چند روز خیلی لاغر شده بود. دستهایم را برای در آغوش گرفتنش باز کردم. خم شد تا صورتم را ببوسد. من گردنش را بغل کردم و شروع به گریه کردم. مادر از کارم ماتش برد و مرا از خودش جدا کرد و گفت: –گریه نداره که خدا رو شکر حالت خوب شده دیگه، احتمالا فردا میریم خونه. وقتی دلیل لاغرشدنش را از امیر‌محسن که همراه مادر آمده بود پرسیدم، گفت که تنها غذایی که مادر در این چند روز خورده همان دیشب بوده است. شرمنده شدم و زیر چشمی مادر را نگاه کردم. مادر دیگر خانه نرفت و کنارم ماند. دیگر در بخش مراقبتهای ویژه نبودم برای همین مادر می‌توانست کنارم بماند. وقت ملاقات شده بود و همه برای دیدنم آمده بودند. همینطور نورا و همسرش. چیزی به دقایق آخر ملاقات نمانده بود که مریم خانم و راستین هم وارد اتاق شدند. مریم خانم جلو آمد و با خوشحالی صورتم را بوسید و بارها خدا را شکر کرد. راستین از همان عقب با تکان دادن سرش سلام کرد و همانجا ایستاد. معلوم بود از چیزی ناراحت است و دل و دماغ ندارد. سر به زیر گوشه‌ایی ایستاد. بعد از چند دقیقه مادر جعبه شیرینی که عمه خریده بود را به همه تعارف کرد، به جز راستین همه شیرینی برداشتند. او که به خدا التماس می‌کرد من حالم خوب شود پس چرا حالا خوشحال نیست؟ ساعت ملاقات تمام شده بود و کم‌کم دورم خلوت میشد. نورا به طرفم آمد و روی تنها صندلی کنار تختم نشست. دستم را گرفت و گفت: –عزیزم کاری نداری؟ مرخص که شدی دوباره میام خونتون می‌بینمت. رنگ و رویش کمی بهتر شده بود. لبخند زدم و تشکر کردم. کنجکاو بودم در مورد پری‌ناز بدانم شاید ناراحتی راستین به او مرتبط باشد. دست نورا را فشردم و نگاهی به اطراف انداختم. حنیف و راستین در حال صحبت بودند و مادر هم با مریم خانم سرگرم بود. آرام گفتم: –فکر می‌کردم پری‌نازم بیاد ملاقاتم. نورا قیافه‌ی ناراحتی به خودش گرفت و گفت: –اون اصلا ایران نیست که بیاد. گذاشته رفته خارج از کشور حتی یه تماسم با راستین نگرفته که خبر بده. راستین رفته خونه‌ی خالش، از اون خبر گرفته. وقتی نتونست هیچ شماره و اثری ازش پیدا کنه، امروز صبح رفته همون موسسه که پری‌ناز کار می‌کرده، اونا با کلی پرس و جو و داد و بیداد راستین، بالاخره بهش گفتن واسه گذروندن کلاسهای مددکاری رفته اونور، ولی هیچ شماره‌ایی ازش ندادن. بعد که راستین تهدیدشون کرده که میره به پلیس خبر میده چون فکر می‌کنه اونا بلایی سرش آوردن. مدیر موسسه همونجا شماره‌ی پری ناز رو گرفته و گذاشته رو اسپیکر، راستین می‌گفت پری‌ناز خیلی سرحال و قبراق گوشی رو برداشته و با مدیر موسسه صحبت کرده. مدیرشون رو با اسم کوچیک صدا میزده و باهاش جوری احوالپرسی می‌کرده که انگار سالهاست با هم آشنا هستن. بعد که حرفشون تموم شده مدیر موسسه هم گوشی رو قطع کرده و به راستین گفته حتما خودش نخواسته بهتون خبر بده. وقتی راستین دوباره باورش نشده مدیر موسسه گفته چند ماه دیگه قرار بوده پری‌ناز واسه آموزش بره ولی به خاطر اصرار خودش الان یه نفر دیگه جاش رو به پری‌ناز داده. گفته پری ناز کلا ترسیده بوده و می‌خواسته زودتر از اینجا بره. بعدشم گفته شاید همونجا جذبش کنن و تا مدتها اونجا بمونه. حرفهایش برای من هم باور کردنی نبود. چه برسد به راستین، از تعجب فقط به دهان نورا چشم دوخته بودم. دلم برای راستین سوخت. بیچاره حق داشت اینقدر ناراحت باشد. گفتم: –خودش اینارو بهت گفت؟ –به من که نه، قبل از این که بیاییم بیمارستان واسه حنیف تعریف کرده. وقتی حنیف به من می‌گفت خیلی ناراحت شدم ولی حنیف گفت خیلی خوب شده که اینطور شده. ابروهایم بالا رفت. –چرا؟ –یادته اون روز چی در مورد اون موسسه گفتی؟ من حنیف رو توی جریان قرار دادم. اونم جریان رو به یکی از دوستاش گفته، الان چند روزه توسط نیروهای پلیس تحت کنترلن. رفت و آمدهاشون و خیلی چیزهای دیگه. به چیزهایی هم مشکوک شدن. انگار حرفهات درست بوده. البته حنیف گفت تا اونا صد در صد مطمئنش نکنن به راستین چیزی نمیگه.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
^^ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱۝ 🌿 شبتون‌حسینۍ✨ دعاۍفرج‌آقا‌جانمون‌فراموش‌نشھ🌼🧡
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" أࢦــــــسلآإم ؏ࢦيڪ يآ فآطــــمہ أࢦزهـــࢪأ🍃❤️