شهید علی چیتسازان :
برای شهادت و رفتن تلاش نکنید!
برای رضای خدا کار کنید و بگویید:
خداوندا، نه برای بهشت، نه برای شهادت...
اگر تو ما را در جهنمت بیندازی؛
ولی از ما راضی باشی برای ما کافیست!
#شہیدعلۍچیتسازان 🕊
~حیدࢪیون🍃
آن را که خبر شد
خبری باز نیامد...
حاج احمید متوسلیان♥️
#استوری
#حاج_احمد_متوسلیان
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
#چله
#زیارتعاشورا
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبدِ الله اَلسَّلامُ عَلَيكَ يَابْنَ رَسُوْلِ الله اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ اَميِر المُؤمِنِيَن وَ ابْنَ سَيِدِ الوَصيّيَن اَلسَّلامُ عَلَيكَ يَا بْنَ فاطِمَةَ سَيِدَةِ نِساءِ العْالَمِينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا ثَارَ الله وَ اَبنِ ثَارِهَ وَالوِتْرَ الْمَوْتُورِ اَلسَّلامُ عَلَيكَ وَ عَلي الَأرواحِ الَّتِي حَلَتْ بِفِنآئِكَ عَلَيكُمْ مِنْي جَمِيعاً سَلامُ اللهِ اَبداً ما بَقَيتُ وَ بَقِيَ الَّليلِ وَ النَّهارُ يا اَباعَبدِ اللِه
لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِيَّةُ وَ جَلَتْ وَ عَظُمَتِ الُمصيبَةُ بِكَ عَلَينْا وَ عَلي جَميِع اَهْلِ الِأسْلِام وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَتِ اَلمُصيبَتكَ في السَّمواتِ عَلي جَميع اَهْلِ السَّمواتِ فَلَعِنَ اللهُ اُمَّةً اَسَسَتْ اَساسَ الظُّلمِ وَ الجُورِ عَلَيكُمْ اَهْلِ البَيتِ وَلَعَنْ اللهُ اُمَّةً دَفَعَتْكُمْ عَنْ مَقامِكُمْ ، وَ اَزالَتْكُمْ ْ عَنْ مَراتِبِكُمُ الَّتي رَتَبِكُمُ اللهُ فيها وَ لَعَنَ اللهُ اُمةً قَتَلَتكُم
ْوَ لَعَنَ اللهُ المُمهِدِينَ لَهُمْ بِا لتَمكيِن مِنْ قِتالِكُمْ بَرِئتُ اِلَي اللهِ وَ اِلَيكُمْ مِنهُمْ وَ اَشياعِهِمْ وَ اَتْباعِهِمْ وَ اَوْليائهِمْ يا اَبا عَبدِ الله اِني سِلْمٌ ِلِمَنْ سالَمَكُمْ وَ حَربٌ لِمَنْ حارَبَكُم اِلي يُومِ القِيمةِ وَ لَعَنَ اللهُ الُ زِيادٍ وَ ال مَروانَ وَلَعَنَ اللهُ بَنِي اُمَيةَ قاطِبَةً وَ لَعَنَ اللهُ بْنَ مَرجانَةً وَ لَعَنَ اللهُ عُمَرِبْنِ سَعْد وَ لَعَنَ اللهُ شِمراً
وَلَعَنَ اللهُ اُمةً اَسْرَجَتْ وَالجَمَتْ وَ تَنَقَّبَتْ لِقِتالِكَ بِاَبي اَنتَ وَ اُمّي لَقَدْ عَظُمَ مُصابي بِكَ فَاَسئلُ اللهَ الَّذي اَكرَمَ مَقامَكَ وَ اَكْرَمَني بک اَنْ يَرزُقَني طَلَبَ ثارِكَ مَعَ اِمامٍ مَنصُورٍ مِنْ اَهْلِ بَيْتِ مُحَمَّدٍ صَلي اللهُ عَلَيهِ وَ الِه اَللّهُمَّ اَجْعَلني عِندكَ وَجيهًا با الحُسَينِ عَليهِ السَّلامُ فيِ الدُنيا وَ الأخِرَةِ يا اَبا عَبْدِ اللهِ اِني اَتَقرَّبُ اِليَ اللهِ وَ اِلَي رَسُولِهِ وَ اِلَي اَمير الُمؤمِنينَ وَ اِلي فاطِمَةً وَ ِالي الْحَسَنْ وَ اِلَيكَ ِبمُوالاتِكَ وَ بالَبرائةِ
ِممنِ اَسَّس اساسَ ذلِكَ وَ بَني عَليهِ بُنيانَهُ وَ جَري في ظُلمِه وَجَوْرِه عَلَيْكُمْ وَ عَلي اَشياعِكُمَ بَرِئتُ اِليَ اللهِ وَ اِليكُمْ مِنْهُمْ وَ اَتَقَربُ اِلَي اللِه ثمَّ اِلَيكُمْ بِموالاتِكُمْ وَ مُوالاةِ وَلِيكُمْ وَ بِالبَرائةِ مِنْ اَعدائِكُمْ وَ النّاصِبينَ لَكُمُ الْحَرْبَ وَبالبرآئةِ مِنْ اَشياعِهمْ وَ اَتباعِهمْ اِنيّ سِلمٌ لِمَنْ سالَمَكُمْ وَ حَربٌ لِمَنْ حارَبَكُمْ
و ولٌّي لِمَن والاكُمْ وَ عَدُ وٌّ لِمَنْ عاداكٌمْ فَاسُئلُ الله اَلذي اَكرَمَني بِمَعرفَتِكُمْ وَ مَعرفَةِ اَوليائِكُمْ وَرَزَقنِي اَلبرائَةَ مِن اَعدائِكُمْ اَنْ يَجعَلنِي مَعَكُمْ في الدُّنيا وَ الاخرةِ وَ اَن يُثَبِتَ لي عِنْدَكُمْ قَدَمَ صِدْقٍ في الدُّنيا وَالأخرهِ وَ اَسَئلهُ اَن يُبَلغَنيَ المَقامَ الَمحمودَ لَكُمُ عِنْدَ اللهِ وَ اَنْ يَرزُقَني طَلَبَ ثاري مَعَ اِمامٍ هُدي ظاهِرٍ ناطِقٍ بالحَقِ مِنْكُمْ وَ اَسئلُ اللهَ بِحَقِكُمْ
وَ بِالشَانِ اَلذيِ لَكُمْ عِندهُ اَنْ يَعطنِي بِمصابي بِكُمْ اَفْضَلَ ما يُعطي مُصاباً بِمُصيبةً ما اَعْظَمَها وَ اَعظمَ رَزَيِتها ِفي اِلاسلامِ وَ في جَميعَ السَّمواتِ وَ الارضِ
اَللهُمَّ اجْعَلني في مَقامي هذا ِممَنْ تَنالُهُ مِنكَ صلَواتٌ وَ رحمةٌ وَ مَغفِرهٌ اَللهُمَّ اَجْعَلْ مَحيايَ مَحيا محمدٍ و ال مُحمد وَ مَماتي مَماتَ مُحمدٍ وَ ال مُحمدٍ
اَللهمَّ اِنَّ هذا يَوْمٌ تَبركَتْ به بنوامَيَةَ وَ ابْنُ اكِلةَ الأَكبادِ الَّلعينُ ابنُ اللعينِ عَلي لِسانِك وَ لِسانِ نَبِيكَ صليَّ الله عليهِ و اله في كُلِ مَوْطِن وَ مَوقِفٍ وَقَفٍ فيهِ نَبيكَ صلي الله عليهِ وآله اللهمَّ الَعن اَبا سُفيانَ وَ معاويةَ وَ يزيدَ بْنَ مُعاويةَ عَليهِمْ مِنكَ الَّلعنةُ اَبَدَ الابِدينَ وَ هَذا يَوْمٌ فَرِحَتْ به ال زِيادٍ وَ الُ مَروانَ بِقَتلِهمْ اَلحسُيَن صَلواتُ اللهِ عَليهِ اَللهُمَّ فَضاعَفْ عَليهمُ اللعنَ منكَ وَالعذابِ الأَليمَ اللهمَّ اني اتقربُ اليكَ في هذا اليومِ وَفي مَوقفي هذا وَ اَيام حَيوتي بِالبرآئةِ مِنهم وَاللعنةِ عَليهَمّْ وبالموالاه لنبیک وآل نبیک علیه وعلیهم السلامُ
#ادامه_👇🏻
#ادامه🌿
پس مي گويي صَد مرتبه
اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علي ذالكَ اللهمَّ العنِ العصابةَ التي جاهدتِ الُحسين وَشايعتْ و بايِعتْ و تابِعتْ علي قِتله اللهمَّ العنهم جميعاً
پس ميگوئي صد مرتبه
السلام عليكَ يا ابا عَبداللهِ وَ علي الاَرواح الَّتي حَلت بفنآئِكَ عليكَ مِني سلامُ الله ابداً ما بَقيتُ وَ بقيَ الليلُ وَ النهارَوَ لاجعلهُ اللهُ اخرَ العهدِمني لزيارتكم السلامُ علي الحسين وعلي علي بن الحسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين
پس مي گوئي:
اللهمَ خُصَّ انتَ اَوّل ظالم باللعن مني وَابدَءُ به اولاًثمَّ الثاني وَالثالث َوَالرابعَ اللهمَّ العنِ يزيد خامساً و العن عبيدَ اللهِ بن زيادٍ و ابن مرجانةَ و عمربن سعد وَ شمراً و ال ابي سفيانَ وَال زياد و ال مروان و الي يوم القيامَة
پس سجده مي روي و ميگوئي:
اللهمَّ لكَ الحَمد حمدَ الشاكرينَ لَكَ علي مصابهم الحمدُ للهِ علي عَظيمِ رَزيتي اللهمَّ ارزقني شَفاعَةَ الْحُسَيْنِ يَوْمَ الْوُروُدِ وَثبِتْ لي قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدِكَ مَعَ الحُسَينِ وَ اَصْحابِ الحُسَينِ الَّذينَ بَذَلُوا مُهْجُهْم دُوْنَ الحُسَينِ عَلَيه السَّلام.
#التماس_دعا_فراوان
#اللهم_ارزقنا_فی_الدنیا_زیارت_الحسین
#و_فی_الآخرت_شفاعه_الحسین
اعضای جدیدی که به ما پیوستید خیلی خوش امدید 🌹
خدارا شاکریم که خادم شما محبان امام علی ﴿؏﴾ هستیم برای چیزی که به کانال اومدید و ان شالله که موندگار باشید روی سنجاق کانال بزنید یا این لینک رو لمس کنید و از تمام مطالب ما لذت ببرید 💚
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/5265
یه توضیحی بدم ما در روز جمعه رمان زندگینامه شهید ( 💕محمد ابراهیم همت💕) قرار میدیم و در طول هفته یه رمان دیگه به نام ( 💚عبور زمان بیدارت میکند💚) قرار میدیم .خوش اومدید😊🌹
«مـافاتَڪَلميُخلقلڪَومـاخُلِقَلڪَلنيفوتڪَ»
|آنچہراازدستدادۍبراۍتوآفریدهنشـده،
وآنچہبراۍتـوآفریدهشدهاسـترا
هرگزازدستنخواهۍداد...🦋!|
#آیہ_گرافۍ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلامعلیکم و رحمه خدمت تمام زائرهای شهدا و مهمانان کانال حیدریون خیلی خیلی خوش اومدید ☺️🌹انشاءالله ثابت بشید عزیزان شهدایی امروز بنا به دلایلی پارت رمان نخواهیم داشت پس تصمیم گرفتیم امروز که پارت رمان نداریم به خواسته های شما عمل کنیم عزیزان در ناشناسی پیشنهادهای خودتون رو بگید که جایگزین پارت های رمان امروز بشه چون واقعا پارتگذاری یکم مشکل پیش اومده ولی حتما جبران خواهد شد😁😁🌿منتظر صحبت هایی شهداییتون در ناشناس هستیم😉
بسم الله 🍃
سلام الله علیکم
زائران شهدا لینک ناشناسی بروز شد :
حرفی
سخنی
انتقادی
درخواستی
خلاصه حتی درد و دل در خدمت هستیم☺️🌹
لینک بروز رسانی شده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16567771619618
جواب در کانال👇🏻
@HEYDARIYON3134
⊰•🥜•⊱
.
دستت را بھ او بده ،
مطمئن باش زمینت نمیزند!
شھید کمکت مۍکند . .
بھمردانۍازجنسآسماناعتمادکن♥️!
.
⊰•🥜•⊱¦⇢#بابڪ_نوری_هریس
ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ
#تلنگر
«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ»
🔸استادی میگفت :
این آیه معنایش این نیست که با ذکر خدا دل آرام می گیرد
این جمله یعنی خدا می گوید:
جوری ساخته ام تو را که جز با یاد من آرام نگیری
❗️تفاوت ظریفی است
اگر بیقراری
اگر دلتنگی
اگر دلگیری
گیر کار آنجاست که هزار یاد،
جز یاد او، در دلت جولان میدهد
و خواسته هایت را از مردم طلب میکنی نه او
چاره ساز فقط خداست به دست مردم چشم ندوز
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
╭━━⊰🌼🦋🌼⊱━━╮
@Banoyi_dameshgh
╰━━⊰🌼🦋🌼⊱━━╯
~حیدࢪیون🍃
سلامعلیکم و رحمه خدمت تمام زائرهای شهدا و مهمانان کانال حیدریون خیلی خیلی خوش اومدید ☺️🌹انشاءالله
مشکل پارت حل شد براتون پارت میزاریم😁اینم یه خوشحالی
‹🔐💛›
•
•
ما دولت تسلیم و رضا میطلبیم
راهی سوی اقلیم بقا میطلبیم
اندردو جهان،عزت واقبال و نجات
از فیض ولایت رضا میطلبیم🕌🌱
#روزتون_امام_رضایی💛🌼
•
•
╼┉┉┉‹𑁍›┉┉┉╾
‹💛🔐› #حیدریون
‹💛🔐› #چهارشنبه_رضایی
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۱٠ 📕 مادرم چرا اینقدر تلخ بود. دوباره صدای مادر آم
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۱۱۱ 📕
چند متری مانده بود تا به جلوی در شرکت برسم که راستین را گوشی به دست دیدم. خیلی عصبانی و با صدای بلند با یکی حرف میزد. آقایی هم تقریبا همسن و سال خودش روبرویش ایستاده بود و سعی در آرام کردنش داشت. با قدمهای کوتاه جلو رفتم. راستین فریاد میزد:
–هر دوتاتون لنگهی هم هستین. فکر کردی نفهمیدم چه غلطی میکنی؟ خودتم میدونی من اهل مچ گیری نیستم، خواستم ببینم کی آدم میشی. اسم اونو نیار که دیگه نه میخوام ببینمش نه میخوام صداش رو بشنوم. گذاشتی رفتی اونور که من دستم بهت نرسه؟ ببین اگه نمیرفتی هم من کاری بهت نداشتم. من اهل شکایت نبودم و نیستم. اتفاقا خوشحالم که رفتی اونور آب، دقیقا با شماها باید مثل همون اونور آبیا برخورد کرد. باید زور بالا سرتون باشه، اونا خیلی خوب بلدن آدمتون کنن، لیاقت شماها آزادی و رفاه اینجا نیست شماها تو سری خورید لیاقتتون همونجاست.
...
–آره آزادی، چند سال که اونجا زندگی کردی تازه معنی آزادی رو میفهمی احمق جان، کتاب لغت اونا با ما خیلی فرق داره، با این دوزار دوزار دزدیدنت واسه من اتفاقی نمیوفته ولی تو نابود میشی.
دیگر به جلوی در شرکت رسیده بودم. راستین پشت به من هنوز لیچار بار طرف پشت خط میکرد.
آقایی که کنار راستین ایستاده بود دست در جیبش کرد و سرش را تکان داد. بعد چشمش به من افتاد که مات و مبهوت آنها را نگاه میکردم. یک قدم به طرفم آمد و پرسید:
–کاری داشتید؟ نگاهم را بین راستین و او که حالا متوجه شدم دوستش است چرخاندم و دستپاچه گفتم:
–سلام.
سرش را زیر انداخت و گفت:
–سلام خانم. جلوی راه شما رو گرفتیم؟
–نه، من میخوام برم داخل ساختمون، فقط از این سرو صدا تعجب کردم.
سرش را بالا آورد و به ساختمان اشاره کرد.
–مال اینجایید؟
با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم.
راستین به طرف ما چرخید.
رنگ صورتش تغییر کرده بود و معلوم بود خیلی حرص خورده.
با دیدن من به فرد پشت خط گفت:
–گوشی، گوشی. بعد گوشی را به روی سینهاش چسباند و سعی کرد آرام باشد. رو به دوستش گفت:
–رضا جان ایشون خانم مزینی، حسابدار شرکت هستن. از امروز قراره بیان دوباره سرکارشون.
آقا رضا دوباره سرش را پایین انداخت و با لبخند گفت:
–خیلی خوشآمدید، بله قبلا در مورد شما شنیدم.
یعنی راستین در مورد من با او حرف زده؟
راستین به من گفت:
–تو برو بالا ما هم چند دقیقه دیگه میاییم.
رضا از حرف راستین اخم غلیضی کرد و همانطور که او را نگاه میکرد خطاب به من گفت:
–شما بفرمایید بالا. کلمهی "شما " را محکمتر از کلمات دیگر گفت.
راستین بیتفاوت گوشی را روی گوشش گذاشت و صحبتش را از سر گرفت. من هم عذر خواهی کردم و از پلهها بالا رفتم.
در زدم و وارد شدم. خانم بلعمی با دیدنم بلند شد و گفت:
–عه، تو امدی؟ مگه مریض نبودی؟ ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
–خبرا بهت خیلی دیر میرسهها بلعمی جان. از تو بعیده اینقدر از اخبار عقب باشی.
بلعمی رو ترش کرد و گفت:
–والا دیگه اینجا کسی من رو محرم نمیدونه که بهم حرف بزنه و من رو در جریان قرار بده.
با شنیدن صدایمان خانم ولدی هم سرو کلهاش پیدا شد و با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت:
–خدا رو شکر که حالت خوبه، اون دفعه زنگ زدم گفتی دیگه نمیای شرکت که...
–نمیخواستم بیام. دیگه آقای چگینی درخواست کرد گفت باید بیام.
خانم بلعمی به ولدی چشمکی زد و گفت:
–میبینی آقا ما رو گذاشته سرکارها، صبح که داشتیم میز رو جابهجا میکردیم گفت قراره حسابدار جدید بیاد. اصلا حرفی از آمدن تو نزد. اصلا جدیدا عوض شده، نم پس نمیده.
ولدی گفت:
–حق داره بیچاره، کی شد یه حرفی پیش ما بزنه و چند دقیقه دیگه از دهن این و اون نشنوه. آلو تو دهنمون خیس نمیخوره.
بلعمی خودش را روی صندلیاش پرت کرد و گفت:
–لابد منظورت منم دیگه، شماها که محرم اسرارش هستین.
ولدی نرمتر گفت:
–برو بابا توام، کلی گفتم. اگه من محرم بودم، این بیچاره بیمارستان بود میومد بهم میگفت دیگه. یا امروز بهم میگفت حسابداری که میخواد بیاد همین اُسوهی خودمونه...
دستم را در هوا تکان دادم.
–ول کنید این حرفها رو، بگید ببینم مگه میزم رو کجا بردید؟
ولدی اشارهایی به اتاق قبلی من کرد و آرام گفت:
–فکر کنم از این شریک جدیده خوشش نمیاد واسه همین نمیخواد تو اونجا باشی.
–همان موقع در اتاق قبلی من و آقای طراوت باز شد و مردی از آن بیرون آمد.
مردی میانسال که سیگاری گوشهی لبش بود. روی صورتش دقیقا از کنار لبش تا نزدیکی گوشش جای زخم کهنهایی به ذوق میزد. یقهی لباسش به اندازهی دو دکمه باز بود. با دیدنم دندانهای زردش را بیرون ریخت و پرسید:
–حسابدار، حسابدار که میگن تویی؟*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۱۱ 📕 چند متری مانده بود تا به جلوی در شرکت برسم که
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۱۱۲ 📕
من که از طرز برخوردش و لباس پوشیدنش جا خورده بودم نگاهم روی کفشهای براقش ایست کرده بود. طرز لباس پوشیدنش آن هم در محیط کار زبانم را بند آورده بود.
ولدی گفت:
–بله ایشونن.
پوزخندی زد و پرسید:
–تا حالا کجا بودی؟ فامیلشی؟
از سر ناچاری نگاهش کردم.
–میگم خویش و قومشی که اصرار داشت تو حتما باید باشی؟ خب مام آشنا ماشنا زیاد داشتیما.
–نه نیستم. چون قبلا اینجا کار میکردم گفته دوباره بیام،
همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت سرش را تکان داد و گفت:
–اهوم. آخه خیلی سنگت رو به سینش میزد.
از حرفش خجالت کشیدم.
بعد از رفتنش بلعمی گفت:
–یعنی ده رحمت به چاله میدون. از وقتی این امده اینجا من روم نمیشه بگم اینجا کار میکنم. یه جو کلاس واسه ما نذاشته.
همان موقع راستین به همراه دوستش وارد شدند. بلعمی فوری دستش را به شالش برد و با بیمیلی کمی به جلو کشیدش و خودش را جمع و جور کرد.
از کارش خندهام گرفت و سوالی به ولدی نگاه کردم.
راستین مقابل در اتاق مکثی کرد و رو به من گفت:
–خانم مزینی تشریف بیارید.
بعد همراه دوستش داخل اتاق شدند.
بلعمی لبهایش را آویزان کرد و گفت:
–هر دم از این باغ بری میرسد.
خانم ولدی با خنده گفت:
–فکر کنم از شوهرت اینقدر حساب نمیبریها بلعمی جان.
پرسیدم چطور؟
–ولدی گفت:
–آخه این آقا رضا هر وقت میاد یه تذکری به بلعمی میده، تو این دو سه روزه هر روز میاد اینجا، هر روزم به بلعمی تذکر میده، دیروز بلعمی به آقا شکایت کرده که آقا رضا چیکارس که هی گیر میده، آقا هم گفته حرف اون حرف منه... فکر کنم الان بلعمی حساب کار دستش امده.
وارد اتاق که شدم با دیدن میزم جا خوردم و پرسیدم:
–میزم رو چرا آوردید اینجا؟
همان موقع تلفن آقا رضا زنگ زد و از اتاق بیرون رفت. راستین گفت:
–اشکالی داره؟
–آخه اینجا اتاق شماست، گاهی جلسات خصوصی دارید، گاهی...
حرفم را برید.
–نه دیگه، از این به بعد شما باید در جریان همهی کارها قرار بگیرید. دلم نمیخواد با اون مرتیکه تو یه اتاق باشی.
از حرفش قند در دلم آب شد. ولی از طرفی هم دلم نمیخواست میز کارم در اتاق او باشد. معذب بودم. نمیخواستم زیر ذره بین او باشم. یک جورهایی میترسیدم.
بخصوص که با هر توجهش حالم دگرگون میشد و تمرکزم را از دست میدادم.
کمی این پا و آن پا کردم، نمیدانستم چطور بگویم.
پشت میزم روی صندلی نشستم و به فکر رفتم.
–سیستم رو روشن کنید ببینید بالا میاد. تو این مدت کسی روشنش نکرده. با شنیدن صدایش گذرا نگاهش کردم و بعد
به انگشتانم خیره شدم.
با صدای تلفن روی میزش گوشی را برداشت و شروع یه صحبت کرد.
بلند شدم و از جلوی در نگاهی به سالن انداختم.
تلفن راستین که تمام شد. به طرف میزش رفتم و گفتم:
–ببخشید، میشه جای میز من رو با اون آکواریومی که توی سالن هست عوض کنید؟ اینجوری اتاقتون قشنگترم میشه.
یک ابرویش را بالا داد.
–الان تو نگران قشنگی اتاق منی؟
–آخه نمیخوام اینجا مزاحم شما باشم، اونجوری راحتترم.
بلند شد.
–مزاحم چیه، اینجا محیط کاره، مگه خونس که راحت باشیم.
چشم به زمین دوختم.
به طرفم آمد و نفسش را بیرون داد.
–باشه، اگه اینجا راحت نیستی میزت رو میبریم سرجاش. راهرو در شأن تو نیست.
هول شدم و فوری گفتم:
–نه، من اونجا نمیرم. اصلا ولش کنید، باشه همینجا میمونم.
ناراضی به طرف میزم حرکت کردم.
– فعلا یه چند روزی همینجا بمون تا هفتهی دیگه اوضاع تغییر میکنه، تو هم میری جای خودت.
–نه، من تو اون اتاق...
حرفم را برید.
–میدونم، اگه تو میخواستی بری هم من نمیذاشتم، رضا میخواد با ما همکار بشه و به جای اون آقایی که ازش اینقدر میترسی اینجا مشغول باشه.
–چطوری؟
–احتمالا سهمش رو بخره.
لبخند زدم.
–واقعا؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد. بعد زیر لب ادامه داد:
–کامران معلوم نیست این یارو رو از کدوم چاله میدونی پیدا کرده ازش پول گرفته فرستاده اینجا.
من هم زیر لب گفتم:
–خیلی ترسناکه.
نگاهش در چشمهایم ترمز کرد.
–مگه دیدیش؟
–بله. حرفم زدیم.
–چیزی بهت گفت؟
–نه، فقط از این که من امدم ناراحته، انگار کس دیگه رو میخواست بیاره.
راستین پوفی کرد و گفت:
–مطمئنم اینارو هم کامران یادش داده.
فقط رضا میتونه باهاش کنار بیاد و راضیش کنه، من اعصاب اینجور آدمها رو ندارم.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۱۲ 📕 من که از طرز برخوردش و لباس پوشیدنش جا خورده
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۱۱۳ 📕
بالاخره پشت سیستم نشستم و روشنش کردم.
خانم بلعمی چند فاکتور به دستم داد و گفت:
– اینها رو هم یه بررسی بکن.
تاریخ فاکتورها را نگاهی انداختم و پرسیدم:
–تو این مدت فروشمون همینا بودن؟
–آره دیگه.
–چرا؟ اینجوری پیش بریم که...
راستین گفت:
–اینا همه دسته گلهای کامرانه، بعضی مشتریها نسبت به ما بیاعتماد شدن. اگه همینجوری پیش بریم امیدی به سرپا موندن شرکت نیست.
خانم ولدی سینی چایی به دست وارد اتاق شد و با ناراحتی راستین را نگاه کرد و گفت:
–خیر نبینه اون آقا کامران، کی فکرش رو میکرد همچین کاری کنه، اصلا بهش نمیومد.
اقارضا که جلوی در اتاق ایستاده بود رو به راستین گفت:
–انشاالله درست میشه.
همان موقع آقای خباز از کنار آقا رضا رد شد و وارد اتاق شد. اولین چیزی که با دیدنش خیلی به چشم میآمد یقهی بسیار بازش بود. سرم را پایین انداختم. خجالت کشیدم با این اوضاع نگاهش کنم. شنیدم که آقا رضا هم زیر لب لا إله إلّا اللّهی گفت.
آقای خباز بی توجه رو به راستین گفت:
–دوباره یکی بهم زنگ زده واسه کارشناسی، من سردرنمیارم، باید برم دقیقا چیکار کنم؟ منظورشون همون جای دوربین رو مشخص کردنه دیگه، نه؟
راستین سرش را تکان داد.
آقارضا گفت:
–بله، مثل اون دفعه که با هم رفتیم دیگه، اصلا شما آدرس رو بدید من خودم میرم. آقای خباز ورقهایی طرفش گرفت و گفت:
–اون دفعهام که با هم رفتیم، من از چیزی سر در نیاوردم.
آقا رضا برگه را گرفت و گفت:
–خب کمکم یاد میگیرید. میخواهید بیایید دوباره با هم بریم، واسه نصبشم با هم باشیم بهتره، اینجوری همه چی رو کمکم یاد میگیرید.
آقای خباز نگاهی به سرتاپای آقا رضا انداخت و گفت:
–نه بابا، کلا از این کار خوشم نمیاد. کارش یه کم سوسول بازیه. به درد شماها میخوره، اگه اصرار باجناقم نبود این کار رو نمیکردم. شمام که میگی یارو کلاه سرتون گذاشته، اصلا این کار بهم نمیچسبه. آقا رضا لبخندی زد و دستش را روی شانهی خباز گذاشت و به طرف بیرون اتاق هدایتش کرد.
راستین گفت:
–خداروشکر که از این کار خوشش نمیاد، اینجوری کارمون راحتتر میشه.
بعد از رفتن آقا رضا و آقای خباز مشغول کارم شدم. نمیدانم فضای اتاق سنگین بود یا من توهم زده بودم. انگار احساس خفگی داشتم. بلند شدم و پنجرهی پشت سرم را باز کردم و پرده شید را هم بالا زدم.
راستین گفت:
–اگه گرمته اسپیلت رو روشن کن، اونجوری که آفتاب اذیتت میکنه.
نگاهی به آسمان انداختم.
پر از نور بود، ولی نه نوری که بشود نگاهش کرد. شاید هم جنس چشمهای ما روی زمین فرق دارد.
نفسم عمیقی کشیدم و گفتم:
–باید از نورش استفاده کرد، شاید یه روز دیگه هیچ وقت نباشه،
ظهر که شد ولدی کنار میزم ایستاد و پرسید:
–غذا نیاوردی گرم کنم؟
تازه یادم افتاد مادر برایم چیزی کنار نگذاشته، خودم هم دل و دماغ برداشتن نداشتم.
–نه، لقمه دارم، همون رو میخورم.
آقا رضا را دیدم که در حال بالا زدن آستینهایش از جلوی اتاق رد شد. نمیدانم چرا ولی از این که فهمیدم میخواهد وضو بگیرد خوشحال شدم.
بعد از چند دقیقه وضو گرفته وارد اتاق شد و چیزی به راستین گفت.
راستین خانم ولدی را صدا کرد و از او جانماز و مهر خواست.
آقا رضا نگاهی به من انداخت و از اتاق بیرون رفت.
چند دقیقه بعد سجاده به دست برگشت و مشغول پهن کردنش در گوشهایی از اتاق شد.
خانم ولدی دوباره آمد و آرام کنار گوشم گفت:
–آقارضا میخواد اینجا نماز بخونه، گفت بهت بگم بریم آبدارخونه واسه ناهار. بعد لبخندی زد و ادامه داد:
–مردونه زنونش کرده، میگه اول خانما غذا بخورن بعد آقایون.
سرم را به علامت تایید حرفهایش تکان دادم و از جایم بلند شدم.
وارد آبدارخانه که شدم به بلعمی گفتم:
–یه دقیقه این جلو وایسا کسی نیاد من وضو بگیرم.
بلعمی گفت:
–بیا هنوز هیچی نشده این رو هم از راه بدر کرد.
بعد شروع به غر زدن کرد.
–مسخرش رو درآورده، انشاالله این خباز سهمش رو نفروشه این نیاد اینجا، اینجوری پیش بره فردا میخواد وسط سالن پرده بکشه بگه خانما اینور کار کنن آقایون اونور. این کیه دیگه گیر ما افتاده.
ولدی دستش را روی صورتش کشید و گفت:
–نگو بلعمی جان، اون زبونت رو مار افعی قفقازی بزنه، انشاالله که موندگار بشه، نمیبینی دنبال بیمه کردنمونه، حتی منم میخواد بیمه کنه، من که همش براش دعا میکنم. بعدشم اُسوه از اولشم نماز میخوند.
بلعمی گفت:
–پس چرا ما نمیدیدیم.
بعد دستش را به کمرش زد و ادامه داد:
–نخواستیم بیمه کنه بابا...
ولدی ظرف غذای بلعمی را روی میز گذاشت و گفت:
–بله برای این که تو پشتت به شوهرت گرمه، نیازی به بیمه و این چیزا نداری. بعدشم از وقتی آقا رضا امده اینجا آدم یاد خدا پیغمبرم میوفته، قبلا که اینجا سرزمین کفر بود. آدم جرات نمیکرد اینجا یه ذکری چیزی بگه اینقدر بقیه چپ چپ نگاه میکردن.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshg