فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💙🌼•
مستبودیماز غدیرخم دوبارهعید شد
تو بهدنیا آمدی مستیما تمدید شد😍
#امام_کاظم 💛
#ولادت_امام_کاظم 🦋
#عیـدڪـم_مـبـروڪ 🥳
هَمِھعـٰآلَمشُدِھڪَنعـٰآنزِفِـرآقِرُخِدوسـٖت
یوسفِگُمشُـدِھۍِ اینهَمِـھیَعـقوبڪُجآستシ..!
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #شهید_محمّد_رضا_دهقان
🔻دهقان ، شبای حرم التماس دعا . . .
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #استوری | #خادم_الشهدا
🔻من همونم،،
همیشه از خودم فراری... !
♥️͜͡✨
گویندزیارتتوحجفقراست
برگنبـدوبارگاهـتازدورســلام!'
#السلامعلیڪیاعلیبنموسیالرضا
♥️¦⇠ #چہارشنبههایامامرضایۍ
~حیدࢪیون🍃
♥️͜͡✨ گویندزیارتتوحجفقراست برگنبـدوبارگاهـتازدورســلام!' #السلامعلیڪیاعلیبنموسیالرضا ♥
تا اینجا طلبیدی باباجونم💔
بقیهاش با خودت💔بابارضا امشب در حرمت چه حال و هوایی که نیست....💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻📕📍••||
اِۍ صفاۍِ قلبِ زارَم💔
#چهارشنبه_امام_رضایی
#اُستاد_ڪریمخانۍ🎧
🖍⃟📕¦⇢ #استوࢪے📽
🖍⃟📕¦⇢ #حیدࢪیوݩ
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۶۶ 📕 –از جاتون تکون نخورید. جلوی در ورودی ساختمان سی
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۱۶۷ 📕
–پریناز، تو رو خدا مواظبش باش، یک چشمم به سیا بود و یک چشمم به اُسوه، سیا یک قدم دیگر جلو آمد. اسلحه را به طرف اُسوه گرفتم و فریاد زدم.
–برو دیگه دختر. بعد اسلحه را به طرفش گرفتم.
با چشمهای گرد شده یک پایش را از در بیرون گذاشت. فوری در را فشار دادم و به زور بستم و هوار زدم:
–بدو، تا میتونی دور شو. صدای گریهاش میآمد ولی کمکم صدا ضعیفتر شد، فهمیدم از در دور شده. خدا را شکر کردم و نفس راحتی کشیدم.
با این که هوا تاریک بود چراغهای پر نور حیاط همه جا را روشن کرده بودند. فهمیدم مردهایی که از دور تحت نظرم داشتند اسلحه ندارند. برای همین دیگر تمام حواسم پیش سیا بود.
همانجا ایستادم تا اُسوه فرصت پیدا کند کاملا دور شود.
سیا با حرف زدن میخواست حواسم را پرت کند.
–توام میتونی بری، ما از اولشم باهات کاری نداشتیم. پریناز وسط این همه کار فیلش یاد هندستون کرد. وگرنه ما کارهای واجبتری داریم.
–تو شاید با من کاری نداری، ولی واسه اون دختره نقشه کشیده بودی.
–چه نقشهایی؟ خیالاتی شدی؟ توام میتونی فرار کنی.
گفتم:
–فرار کنم که بزنی سوراخ سوراخم کنی بعد به پریناز بگی چون فرار کرد ترسیدم بره لومون بده زدمش؟
–نمیزنم، یه جنازه بزارم رو دست خودم که چی بشه؟ مگه دیوونهام.
–اگه میخواستی برم چرا تیر زدی؟ با این پا میتونم فرار کنم؟ من رو زدی که دستت به اون برسه و بفروشیش. ولی کور خوندی. الانم سعی نکن راهی باز کنی و بری دنبالش.
–من فقط میخواستم یه جا بفرستمش که تا آخر عمر خانمی کنه.
پوزخندی زدم.
–مثل پریناز که داره خانمی میکنه؟ یا مثل خودت که داری آقایی میکنی؟
در دلم فقط برای اُسوه دعا میکردم. درد پایم امانم را بریده بود.
دیگر نمیتوانستم پریناز را نگه دارم. حتی دیگر نمیتوانستم بایستم. همانجا پشت در نشستم و به در تکیه دادم.گفتم:
–پریناز ولت میکنم ولی هر کس طرفم بیاد میکشمش فهمیدی؟ حتی تو.
سرش را تند تند تکان داد.
رهایش کردم چون دیگر نیرویی نداشتم. اسلحه را طرف سیا که تقریبا تا وسط حیاط آمده بود نشانه رفتم و گفتم:
–جلو نیا، وگرنه تلافی میکنم. پریناز با عجله دستمال را از دهنش باز کرد و به طرف سیا رفت و چیزی در گوشش گفت:
–او هم اسلحهاش را پایین گرفت و به طرف زیر زمین رفت. یکی از آن دو نفر را هم صدا کرد و با خودش برد. آن دو نفر تیپ بسیار ساده و روستایی داشتند. و این برای من عجیب بود.
پریناز آرام به طرفم قدم برداشت.
–من فقط میخوام زخمت رو ببندم که بیشتر از این خونریزی نکنه. قسمت پایین شلوارم از خون خیس شده بود و خط باریکی از خون روی زمین جاری بود.
پریناز به نظر از رفتن اُسوه ناراحت نبود. خم شد و دستمال را روی زخمم بست. گرهاش را آنقدر محکم زد که فریاد زدم.
–چیکار میکنی؟ عقدههات رو خالی میکنی؟ اشارهایی به مردی که پشت درخت مانده بود کرد و گفت:
–بیا کمک کن ببریمش تو ماشین.
اسلحه را به طرف مردی که سمت راستم بود گرفتم و رو به پریناز گفتم:
–اگه جلو بیاد میزنم. من میخوام از اینجا برم.
–تو با این وضع تا سر خیابونم نمیتونی بری.
–اونش به تو مربوط نیست. همین که خواستم به خودم تکانی بدهم. با یک حرکت ضربهایی به دستم زد و اسلحه به وسط حیاط پرت شد. بعد رفت اسلحه را برداشت و فریاد زد:
–سیا زیرزمین رو تخلیه کردی؟ باید زودتر از اینجا بریم. روبرویم چمباتمه زد.
–حالا که دیگه به خواستت رسیدی و اون دختره رفت، دیگه چی میخوای؟
پرسیدم:
–به نظرت تونسته سوار ماشینی چیزی بشه؟
–تو این شیر تو شیر اگه تونسته باشه هنر کرده، امیدوارم یه تیر بخوره تو سرش و سالم به خونه نرسه. با صدای بلندی گفتم:
–دهنت رو ببند، خدا نکنه. تیز نگاهم کرد و پوزخندی زد.
–واسه اون کاری کردم که نتونه سرش رو پیش دوست و آشنا بلند کنه واسه توام کاری میکنم که داغش به دلت بمونه.
–چی کار کردی؟
بیخیال گفت:
–صداش بعدا درمیاد. تا اون باشه دیگه پا تو کفش من نکنه.
–همش بولوفه.
تو میدونستی سیا میخواست اُسوه رو بفروشه؟
–فروش؟ مگه طلا جواهره که بفروشه؟
–پس میدونستی؟ پریناز از این لجنزار بیا بیرون. نرو اونور، بمون همینجا مثل آدم زندگی کن. از کجا معلوم فردا خود تو رو نفروشن؟ اینا هیچی حالیشون نیست. بفهم.
نگاهی به زخمم انداخت.
–من دیگه راه برگشت ندارم. خیلی دیر یادت افتاده نصیحتم کنی. لجنزار اینجاییه که تو داری الان توش زندگی میکنی.
–دیر شد چون خودمم به نصیحت احتیاج داشتم. فقط الان خدا رو شکر میکنم که چشمهام رو به جهنمی که تو توش هستی باز کرد. شماها مثل خوک میمونید نمیفهمید کجا دارید زندگی میکنید.
عصبی نگاهم کرد.
–بسه دیگه ادامه نده. گوش من از این حرفها پره. بعد پاچهی شلوارم را کمی بالا زد و گفت:*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۶۷ 📕 –پریناز، تو رو خدا مواظبش باش، یک چشمم به سیا
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۱۶۸ 📕
–وای، هنوزم از زخمت داره خون میره، باید دکتر ببینتش.
اگر میخواستم حرفی هم بزنم دیگر توانی نداشتم. احساس ضعف پیدا کرده بودم. مرا داخل ماشین گذاشتند پریناز کنارم نشست و گفت:
–چند دقیقه دیگه میریم یه خونهایی که دکترم داره، اونجا دیگه مزاحمی نیست. بعد لبخندی زد و نفسش را محکم بیرون دا و گفت:
–سخت بود ولی بالاخره به دستت آوردم.
از حرفش حالت تهوع گرفتم و ضعفم بیشتر شد. همه جا را سیاه دیدم و دیگر نفهمیدم چه شد.
*اسوه*
اشکهایم اجازه نمیدادند جلوی پاهایم را درست ببینم. دل کندن از راستین کار من نبود. انگار تمام وجودم را جا گذاشته بودم و حالا توخالی و تنها فقط میدویدم. هوا کاملا تاریک شده بود. فقط صدای پای من بود که سکوت خوفآور آنجا را میشکست.
آنقدر دویده بودم که دیگر نفسم بالا نمیآمد. شروع به آرام راه رفتن کردم تا نفس تازه کنم. خیابان اصلی خلوت بود. گاهی ماشینی رد میشد که هر چه دست تکان میدادم ترمز نمیکرد.
مدام برمیگشتم و پشت سرم را نگاه میکردم و در دلم خدا را شکر میکردم که کسی دنبالم نیست. وقتی راه میرفتم ترس بر من غلبه میکرد. برای همین دوباره دویدن را از سر گرفتم. انگار وقتی میدویدم ترس از من جا میماند و دورتر و دورتر میشد.
آنقدر دویدم تا این که به چهار راهی رسیدم که کمی شلوغتر و روشنتر بود. هوای سرد پاییزی اشکهایم را خشک کرده بود و راهش را به ریههایم تونل زده بود. سوزشی در گلویم احساس میکردم که باعث سرفههای گاه و بیگاهم میشد. روسریام را جلوی دهانم گرفتم و چشمی به اطراف چرخاندم. دقیقا نمیدانستم کجا هستم. خیابانها برایم آشنا نبودند. انگار آنجا مکانی دور از شهر بود. شاید منطقهی کوچکی در حاشیهی شهر.
بالاخره یک ماشین درب و داغان به دست تکان دادنهای من عکسالعمل نشان داد و جلوی پایم ترمز کرد.
بدون این که مسیرم را بگویم با عجله سوار شدم و با همان نفس نیمهام گفتم:
–آقا من رو به نزدیکترین کلانتری برسونید. راننده مرد میانسالی بود که بیشتر موهایش سفید شده بودند. ماشین راه افتاد.
راننده از آینه نگاه مشکوکی خرجم کرد و پرسید:
–خانم چیزی شده؟
از روی سادگی فوری گفتم:
–بله، باید زود به کلانتری برم و خبر بدم یه سری آدم کش دو تا خیابون پایین تر دارن...
نگذاشت حرفم تمام شود، آنچنان ترمزی کرد که سرم به پشتی صندلی جلویی خورد.
–خانم پیاده شو، واسه من دردسر درست نکن. من دنبال یه لقمه نون واسه زن و بچمم. پولهایی که از جیب راستین درآورده بودم را نشانش دادم.
–آقا من کاری به شما ندارم، پولتون رو...
صدایش را بالا برد.
–پولت رو بزار تو جیبت، نخواستم، برو پایین، آخر عمری من رو بدبخت نکن.
–آقا به خدا من کاری نکردم، من...
–نمیخوام چیزی بدونم خانم، برو پایین، از همین گیر دادنت معلومه چه کارهایی.
گنگ و مبهوت از ماشین پیاده شدم. در آن تاریکی احساس تنهایی و بیکسی آنقدر سینهام را سنگین کرد که برای خفه نشدن چارهایی جز گریه برایم نماند. نمیخواستم در خیابان گریه کنم ولی از خودم اختیار نداشتم. اشکهایم را تند تند پاک میکردم تا توجه کسی جلب نشود. احساس درماندگی میکردم. گاهی به پیاده رو و گاهی به خیابان میرفتم. باید راهی پیدا میکردم. فکر راستین و وضعیتش اجازه نمیداد تمرکز بگیرم که باید چه کار کنم. مغزم کاراییاش را از دست داده بود. سرم را بالا آوردم و به آسمان چشم دوختم. ستارهایی ندیدم. نگاهم را در آسمان چرخاندم، فقط یک ستاره آنهم با نور کم خودش را به من نشان داد. با صدای بوق ماشینی نگاهم را از آسمان گرفتم. ماشین جلوی پایم ترمز کرد. ماشین شیکی بود که رانندهی جوانی داشت که آدامسی را داخل دهانش میچرخاند. به طرف پنجرهی ماشین خم شد و با لحن خاصی گفت:
–بیا بالا تنها نرو. با خشم فقط نگاهش کردم.
–اونجوری نگاه نکن، بیا بالا همه چی با پول درست میشه. سرم را به طرف دیگری چرخاندم و چند قدم عقبتر رفتم. او هم دنده عقب گرفت و دوباره کنار من ترمز کرد. کاش به جای این چند اسکناسی که در دستم مچاله کرده بودم کمی مردانگی داشتم و مشت محکمی بر دهان این بدبخت میکوبیدم. از خیابان به پیاده رو رفتم و مسیر مخالف را در پیش گرفتم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که دیدم پایش را روی پدال گاز گذاشت و صدای جیغ چرخهای ماشینش را درآورد. آقای موجهی جلوی مغازهاش ایستاده بود و این صحنه را نگاه میکرد. جلو رفتم و پرسیدم:
–آقا نزدیکترین کلانتری به اینجا کجاست؟ اشاره به خیابان کرد و گفت:
–دیگه رفت، کلانتری میخوای چیکار؟
–نه واسه اون نمیخوام.
–پس واسه چی میخوای؟ نمیدانستم بگویم یا نه، برای همین گفتم:*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh